عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

جمعه

جمعه بعد از ظهر  بود.نشسته در پای تلویزیون و بی حوصله از دیدن فیلم های بی سر و ته،مدام کانال عوض می کرد که زیرنویس برنامه حواسش رو پرت کرد. پاشد وایساد و با حالتی عصبی شروع کرد به عوض کردن کانال های تلویزیون . اطلاعات لازم داشت، دریافت کرد. هر خبر مثل پتک بود و ظرف ظرفیتش را بیش تر از قبل لبریز می کرد...
زمستون چهره بدش رو نشون داده بود. همه خبرها هم بد نبود اما تأثیر همشون یکسان بود؛ اون بغض کرده بود. یه مرد... تو غروب جمعه ، فقط سعی می کرد مانع سرخوردن اشک هاش بشه. به چند جا تلفن زد، لباساش رو پوشید و رفت تا شاید بتونه کمکی بکنه. رفت و کنترل تلویزیون را جا گذاشت تا بقیه خونه هم بفهمند " صبح امروز زلزله‌اي به وسعت 3/6 ريشتر شهر بم در استان كرمان را لرزاند. هنوز از ميزان دقیق تلفات اين حادثه خبري در دست نيست اما گزارشات اولیه..."
خبر های خوب این بود که بقیه دنیا صدای لرزش قلب بچه های بمی رو خیلی قبل از ما شنیده بودند.اونا دست های گرمشون رو آماده کرده بودند و بی دعوت راهی شده بودند. با اینکه می دونستند ما ممکنه راهشون ندیم اما اومده بودند. صدای گریه بچه های بمی همه دنیا رو لرزونده بود...
حالا دیگه همه فهمیده بودند. همه می خواستند کمک کنند یکی همه مدال های طلایش رو فروخت بی چشمداشت!؛ یکی دیگه لباس ورزشی شو به قیمت گزاف به حراج گذاشت برای اثبات پهلوانیش!
اون شب تو خیابون احساس موج می زد و انسانیت. یاد مرگ بود که مردم باورشان شده بود چه قدر راحت ایرج بسطامی در بم ابدی می شود و آتش نشان انگلیسی چه طور در شهر ماندگار...
فردا صبح، خیلی ها فراموش کردند؛ مردم شهر ویران شده را متهم کردند به بی دینی و مستحق بلای نازل شده! مسئولین تشر زدند، زمزمه ها خاموش شد. اما خیلی چیزها  فراموش نشد، گم شدن بیمارستان صحرایی،دزدیدن طلای زنده ها و مرده ها، تجمع مردم شهرهای اطراف برای استفاده از تسهیلات بسیار زیاد! ارائه شده به مردم و ...
چند ماه گذشت همه بهت و حیرت خوب و بد تمام شد . مردم به زندگی عادی شان برگشتند وفکر کردند که بمی ها هم همین طور...
6 سال گذشت . مدیر یه اداره دولتی شرکت در همایش تجارب بازسازی بم را تحریم کرد چون سخنرانان و مجریان و غیره از مسئولین وقت (6 سال پیش ) بودند و حتما آن طرفی! مدیر تازه یادش افتاده بود حتی زلزله را هم می توان سیاسی کرد.
1 سال دیگر هم گذشت. ریگان زلزله آمد مثل بم. اما بم تکرار نشد. شاید به دلیل یک عکس روی دیوار ، شاید چون گوش های شنوای دنیا این بار قرار نبود کمک مان باشد، شاید چون ما قبلا خیلی چیزهای بد را ثابت کرده بودیم و خدا خیال تجدید کردن مجددمان را نداشت، شاید چون این همه آوار برای سرمان زیاد بود، شاید چون... بچه های کرمان دیگر اشکی برای ریختن نداشتند...
ما در این 7 سال سرمان خیلی شلوغ بود. تقویم را تورق می زدیم و مناسبت های به درد نخورش را حذف می کردیم. همان ها که هیچ فایده ای برایمان نداشت و به هیچ بهره برداری سیاسی منتهی نمی شد. بله ... ما روز ملی ایمنی در برابر زلزله را از تقویم پاک کردیم . آخر با یک عکس هم می توان در برابر زلزله ایستاد دیگر چه نیاز به مقاوم سازی؟!
زیرنویس:
این پست قرار بود به مناسبت سالگرد زلزله بم باشد اما به دلیل بیماری، تازه از رختخواب بیرون آمده ام و بنابراین ...
از همه آنها که با احوال پرسی شون ذوق زده ام کردند و بهم روحیه دادند خیلی ممنونم. ( خوبه که آدم بدونه این همه نازکش داره!)

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

رختخواب گزینی

اقتاده ام در بستر بیماری؛ آن هم چه افتادنی... جای دشمن مشترکمان خالی. سه روز شده که آنفولانزا شده ام و گردن درد و کمر درد و دست درد امانم را بریده و اشکم را در آورده. کار به جایی کشید که اینجانبه با در اختیار داشتن رکورد دکتر نرفتن تا دم مرگ! نا پرهیزی کردم و در اولین ساعات روز دوم بیماری راهی دکتر شدم.
آدم هرکسی رو که بتونه گول بزنه ، خودش رو که نمی تونه. برای همین هم بدن باهوش ما گول خنده ها و بی خیالی هایی که ما در طول سه هفته گذشته نشان دوستان و همکاران دادیم را نخورد و خودش را برای ما لوس کرد و حالا این نوبت ماست که نازش را بخریم.توی این سه هفته اینقدر اعصابم را به هم ریختند خدا نشناس ها که در یک فقره مجبور به یک عملیات آبغوره گیری یک ساعته شدم.( البته در خفا، ناز ما اینقدر ها هم خریدار ندارد!)
خلاصه که دردسرتان ندهم. لپ تاپ را با زاویه 60 درجه گذاشته ام روی پاهایم ( که از شدت حرارت فن ها در حال کباب شدن است ) و کاملا در رختخوابم دراز شده ام. همین الان است که مادر پدبدار شود و از آن نگاه ها بیندازد که یعنی " قرار بود استراحت کنی نه شیطنت!"
 چه کنم در این تب و بدن درد ، این جا تنها دلخوشی پایدارم است.
زیر نویس:
دیروز قراری داشتیم با دوستان قدیم، به مناسبت شب یلدای گذشته. صبح خبر دادم بیمارم و مجبور به نیامدن.بی معرفت ها یک نفرشان زنگ نزدند بپرسن حال این رفیق همیشه حاضرشان را . باز هم به معرفت زاغچه که انگار ملهم شده باشد و خبردار. زنگ زده بود و جویای احوال.
چه قدر این روزها بچه شده ام انگار

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مظلوم تاریخ

صدای طبل که می آید دلم می لرزد. حس می کنم انگار همه منتطرند. می آیند و می روند و بر سر می کوبند تا حسین کشته شود. عده ای فردای مرگش پیرهن مشکی را به پستوی خانه می سپرند و عده ای دیگر چند روز دیرتر.فرقی نمی کند به هر حال همه چیز برای همه تمام می شود و می روند به دنبال زندگیشان ... تا سال بعد که دوباره حسین را به قتلگاه بیاورند و بکشند و بگریند و بفراموشند....
محرم این چند سال برایم پر از حس های متفاوت بوده است و امسال نیز هم... به سرم زد که این جماعت انگار مرگ حسین را آماده می کنند، منتظرند تا حادثه رخ بدهد. تا حسین کشته شود و خلاص...
صدای طبل که می آید دلم می لرزد. یادم می آید که به چه سادگی رسیدیم به شب عاشورا، به لحظه تصمیم ، به ... .
گوش هایم را بستم تا دیگر هیچ کس داستان عاشورا را برایم به غلط نخواند. تا هوس نکنند امسال علی اکبر را اولین شهید کربلا جا بزنند و باز از تشنگی پسری نوحه سرایی کنند که با آب دهان پدرش سیراب شد! گوش هایم را بسته ام. حسین را فقط در سکوت می توان شنید؛ که اگر در همهمه ممکن بود مردم کوفی می بایست نخستین یاوران حسین می بودند...
آنجا که تریبون به دست فرمانروای دروغ است، حتی زیر باران تیر هم نماز بخوانی باز هم جماعت ساده دل کوفی باور می کنند که تو کافر به دین جد خویشی. آن ها گوش هایشان باز است و صدای هر دو طرف را به خوبی می شنوند اما برای داشتن تشخیص، باید حر بود و گوش ها را بست و به ندای دل گوش داد.
می گویند حسین مظلوم تاریخ است. اما چرا؟ حسین کشته شد؟ جنگ بود. تشنه کشته شد؟ مگر نه اینکه پیامبر در جنگ بدر آب بر دشمن بست. به صغیر و کبیر خاندانش رحم نشد؟ مگر در جنگ اعراب و در آیات قرآن هتک حرمت اسرا مجاز نبود

این ها بهانه است تا فراموش کنیم . حسین مظلوم تاریخ است که همه کشندگانش نسبت خویشی با وی داشتند. حسین مظلوم تاریخ است چون دشمنش او را به آنچه متهم می کرد که خود لایقش بود. حسین را به دین جدش کشتند به جرم خروج بر دین و حکومت جدش.
حسین مظلوم تاریخ بود چون... نا مسلمانان کشتندش به جرم نامسلمانی.
امروز فهمیدم که چرا " آنها که ماندند باید کاری زینبی بکنند و گرنه یزیدی اند. "
امروز فهمیدم که چرا همچنان حسین مظلوم تاریخ است. امروز که گروهی خون بر زمین مانده اش را بهانه می کنند و بر علیه همه اهدافش علم می کنند، امروز که جماعتی خون بر زمین مانده اش را به دروغ نشان می دهند، امروز که از حسین در جهت چنان دروغ هایی استفاده می شود که ...، امروز که گروهی حتی از خون حسین نیز استفاده می کنند وامروز که انگار در پس این همه سال، زینب ها و سجاد ها فراموش شده اند و همه فراموش کرده اند "کربلا در کربلا می مانند اگر زینب نبود" و حتی شاید به عمد دوست دارند یادشان برود که همه کربلا در اشک و آه خلاصه نمی شود و ...
حسین مظلوم تاریخ بود و هست چرا که برای همه تاریخ بهتر بوده و هست تا حسین تشنه آب باشد و نه تشنه لبیک!
و چه قدر ساده اند مردمی که فراموش می کنند آن دسته از مردم کوفه که بر فراز کوهی نشستند و بر بی پناهی حسین گریه کردند ،فرق چندانی با جنگجویان برابرش نداشتند.
راستی آیا
کودکان کربلا تکلیفشان تنها
دائما تکرار مشق آب! آب!
مشق بابا آب بود؟!
زیرنویس:
با همه ترس و لرزی که این روزها به آن دچارم ، این چند خط را به صاحب این شب ها بدهکار بودم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

دانشجو

مي گفت : ديروز آمده بودند درست جلوي سردر، با دوربين و ميكروفون و غيره براي مصاحبه. موضوع و مناسبت : مشخص است ديگر ؛ روز دانشجو. گفتم يعني باور كنم كه اين روز معني و مفهوم و اهميت پيدا كرده؟ به زور لبخند زد.
دم در، درست جلوي نگهبانان،‌ جايي كه دو بار كارت ورودي اش را چك ميكنند؛ برخلاف اصرار هاي خبرنگار  تقاضاي مصاحبه را رد  مي كند اما منتظر ميشود تا دوستش لطفي به خبرنگار منتظر بكند و جواب تنها سوالش را بدهد.
دانشجو كيست؟
جواب دوست مذكور هرچه كه بود ( بيچاره آدم خيلي ساده ايه ،‌ فك نكنم جواب ناجوري داده باشه) به مذاق كارگردان خبر خوش نيامد و كاتي گفت و برگه اي رو به شكل توهين آميزي جلوي دوست ِدوست ما گرفت كه يعني از روي اين بخون. رفيقمان هم رو ترش كرد و رفت.
تا اينجاي كار كه هيچ چيز عجيب و تازه اي نبود. فقط از ديروز دارم با خودم فكر مي كنم اين بابا با چه رويي اومده جلوي در نماد دانشگاه هاي كشور و از دانشجويانش داره اين سوال رو با اين شكل مي پرسه ؟
انگار يادش رفته كه دانشجو هرگز از روي هيچ دست نوشته اي نمي خواند.
زيرنويس:
ياد اين گفته دكتر شريعتي افتادم كه ميگه : دانشجو چون مرديست ايستاده به قد قامت نماز . مشغول به كار كه مي شود ركوع مي رود . زن كه مي گيرد سجده مي كند و بچه دار كه مي شود ديگر سر از سجده بر نميدارد.
و همه اينها يعني اين كه خلاصه دانشجو را نمي شود تطميع يا تهديد كرد

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

تك مصرع

وقتي درخانه كار مي كنم،‌گاهي نا خودآگاه شعر ميخوانم يا آهنگ مي زنم . گاهي شعرهايي به يادم مي آيد كه نه قبل و بعدش را مي دانم و نه نام شاعر را. تنها چيزي كه مي دانم اين است كه بي آنكه متوجه باشم به حس و حالم مرتبط مي شود.
.          .         .
.          .         .
.          .         .
صدايي در ذهنم مرتب تكرار مي كند : " در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد"
و من هم تكرار مي كنم : .... از آهنگش خوشم آمده يا از محتوا نمي دانم . هرچه به بقيه شعر فكر ميكنم يادم نمي آيد . اصلا بقيه شعر را مي خواهم به چه كار،‌ همين كافي است.
كارم تمام شده و به اتاق برگشته ام. زاغچه اس ام اس زده " .... بنويس . من از بوي پيراهن يوسف گفته ام . حالا تو از يوسف بنويس"
در دل مي خندم و فكر مي كنم پس بگو اين تك مصرع يكدفعه از كجا پيدا شد؟ صادقانه مي نويسم :
 "در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد"

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

پیش بینی



روزی که مناطقی از تهران ملقب به " منطقه زوج یا فرد" شدند، یادم می آید که سر به سر برادرم گذاشتم که زین پس نمی توانیم صبح ها تو را به مدرسه برسانیم و خودت باید زحمتش را بکشی.( مدرسه برادرم تا خونه ما با خط 11 در نهایت 15 دقیقه فاصله داره). آن روز برایش پیش بینی کردم که یک روزی از همین روزها " طرح زوج یا فرد " از دم در خانه ما نیز عبور خواهد کرد. (آن روز همه بهم گفتند بدبین.پیش بینی من کاملا غیر ممکن بود و خودم هم بهش می خندیدم)

امروز چند روزی است که کل تهران در این طرح غرق شده به همین راحتی! و اگرچه روز اول خیابان های شهر خلوت تر بود ولی از آلودگی هوا کاسته نشد. ( همه این طرح ها؛ گسترش محدوده طرح ترافیک،زوج یا فرد شدن کل شهر، تغییر ساعت کاری و ... ظاهرا بیشتر برای کنترل ترافیک جواب داده نه کنترل آلودگی)

شاید چند سال پیش هیچ کس باور نمی کرد تمام مناطق شهر مهر ورود ممنوع بخورد. هر خانواده ای که می توانست دو یا چند ماشین داشته باشد، به تعداد اعضای خانواده اتومبیل خرید و با ترفند یا آرزو به دنبال یکی نشدن شماره آخر پلاک ها بود. در این مدت ، مردم عادت کردند و مسئولین؛ فراموش. آنچه که انجام نشد بهبود حمل و نقل شهری بود.

چند ماه پیش، یکی از مسئولین حمل و نقل شهرداری تهران در برنامه در شهر؛ در پاسخ به اقدام نسنجیده راه اندازی خط B.R.T(و نه ایجاد آن) در بزرگراه چمران و بسیج، به وضوح به همین موضوع عادت کردن مردم اشاره کرد. وی راه اندازی این خط را بسیار مفید دانست، نشان به آن نشان که روزی مردم به ایجاد چنین خطی در خیابان دماوند و انقلاب و آزادی اعتراض می کردند اما امروز...هیچ کس معترض نیست.صرفنظر از موضوع درستی یا نادرستی راه اندازی و ایجاد خطوط در مناطق یاد شده – که یک بحث تخصصی است – استدلال این آقای مهندس بی نظیر است:
کار ما درست است چون مردم به آن عادت کرده اند!
متأسفانه اما، حق با ایشان است؛ مردم ما به باریک شدن یک و بعد چند اتوبان عادت می کنند، همین طور به سهمیه بندی بنزین، آب ، برق و یا هدفمند سازی؛ همین طور به دروغ، تهمت، خیانت، جنایت، بی عدالتی، بی اخلاقی، بی تفاوتی

و اینچنین ما راه به سوی آینده می بریم، با بی تفاوتی و با عادت کردن...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

مردی در برابر مجلس


اسم ها در تاریخ می مانند به خاطر کاری که کردند، حرفی که زدند، کاری که به موقع انجام ندادند، حرفی که نزدند، کاری که در موردشان انجام دادند، حرفی که درباره شان زدند و ...
هر اسم به هر دلیلی که در تاریخ ثبت شده باشد، به همراهش کلی اسم و خاطره دیگر به همراه می آورد.مثلاً اسم کوروش یادآور بزرگ مردی، عدالت، رفاه و ... است یا اسم مصدق نشانگر تلاش، پیروزی و در عین حال سکوت و نامردی است و همین طور مدرس...
اسم مدرس اول از همه می شود قانون، می شود مجلس، مردم، جمهوری و الخ. بعد یادت می آید سوتی تابلوی جریان حاکم را در راه ندادن مدرس به مجلس و اعتراض وی. آن جا که می گوید : "مگر می شود من در حوزه انتخابیه خودم هیچ رأیی نیاورم؟ پس آن یک رأی که خودم به خودم دادم کجا رفت؟ " و آن وقت تازه باید به این اندیشید که آیا جریان حاکم واقعاً حواسش نبوده یا اینکه می خواسته ثابت بکند توانایی های بی پایانش را و سکوت بی پایان تر مردم را و ضعف مدرس را و ... . اینگونه مدرس می تواند بشود نماد اعتراض و هزار نماد دیگر...
همه این یادآورها و نشانگرها برداشت های خودم است از شخصیت های تاریخی؛ جز این یک جمله مدرس که ...
" سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست."
همین جمله که هزار بار شنیده ایم و خوانده ایم و دیده ایم.چه قدر این جمله ساده بود. همین یک جمله شد دلیل تداخل سیاست و دیانت. اما چه قدر راست گفت آن بزرگ مرد که امروز هم دیانت ما عین سیاست ماست و برای اثبات این مدعا نیم نگاهی به این جامعه مسلمان کافی است.
زیرنویس:
  • به نظرتان مجلس نشینان امروز، هر روز که از برابر مدرس رد می شوند، رویشان می ماند از برابر تگاهش رد شوند؟ یا نکند که او سالها باشد بی صدا در برابر مجلس به تحصن ،بی صدا ، نشسته باشد؟
  • عکس - که حدود یک ماه پیش گرفته شده - از میدان قدیم مجلس است که در شهرک سینمایی برپاست. میدان همان بود و پایه مجسمه هم همان و عصای دست هم همان، فقط خود مجسمه عوض شده در این سال ها. مدرس به جای رضاخان.کاش عوض کردن جای مدرس با رضاخان هیچ وقت یادمان نمی رفت.




۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

معمولی اما غیر منتظره

سه شنبه صبح؛ تازه از خانه خارج شده ایم به سمت محل کار،در ذهن برنامه هزار کار نکرده رژه می رود.تقسیمشان میکنم بین امروز و فردا. در همین افکارم که در رادیو کسی با تمسخر می گوید: " فردا هم که تعطیل است پس کی قرار است کار کنیم؟" از خودم می پرسم فردا مگر تعطیل است؟ 30 دقیقه بعد جوابم را در بخش خلاصه خبرها می گیرم و البته در تلفن های کنایه آمیز مردم! تازه می فهمم که چرا مجری برنامه پس از این همه روز، امروز مرتباً به آلودگی هوا اشاره میکند.


به اداره می رسم.ساعت کار شروع نشده، هنوز آنها که قبل تر به اداره رسیده اند باورشان نشده این خبر غیر مترقبه اما معمولی را... میگویم چرا؟ می گویند مهم نیست، تعطیلی را بچسب. یک هفته است که مدام می گویم این قربان، عید بهتر بود و خیر غدیر که به ما نرسید و آخر 5 شنبه هم عید می شود و ... گویا می خواستند دهان چون منی را ببندند که بازهم 4 و 5 شنبه را مرخصی توفیقی! دادند.

همکارم که می آید با خنده، آلودگی هوا را تبریک می گویمش. هر دو لبخند می زنیم از نوع معنادارش و سکوت می کنیم...

سعی می کنم پروژه ها و نامه های اداری را زودتر سر و سامان بدهم. امروز اگر تمام شود نامه ها 4 روز تأخیر می خورد و مدیر شنبه فقط به مقایسه تاریخ ها می پردازد و موقعیت خطیر امروز را به فراموشی خواهد سپرد.

کسی تماس می گیرد و یادآوری می کند که حتما باید کلاس امروز بعد از ظهر را شرکت کنم (کلاس صبح را به دلیل رتق و فتق امور اداری آخر هفته پیچانیدم). دانشگاه عادی است.یکی می پرسد جشنواره پژوهشی قرار بوده تا فردا برقرار باشد و آن دیگری می پرسد همایش توسعه پایدار که تازه امروز شروع شده و تا فردا ادامه دارد تکلیفش چه می شود و آن سومی از کارگاه می پرسد و ... هیچ کس نیست که جواب دهد... کسی نه به این موضوع فکر کرده و نه حوصله تفکر دارد.

فکر میکنم که به راستی ما دست نوستراداموس را از پشت دستبند زده ایم : دیشب، لابد حدود ساعت 10 شب، شورای تصمیم، به دلیل آلودگی هوای امروز، فردا را تعطیل اعلام کرد....
باشد.قبول . باورم شد همه حرف هایتان را. اما کاش همیشه اینقدر آینده نگر! بودیم

زیر نویس:

ما که این شهر را حتی با دود و دمش رها نخواهیم کرد اما تعطیلات به شما خوش بگذره

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

همه چيز از نوع اسلامي

هي ميخوام به روي خودم نيارم ؛ نميشه. ميخوام دهنمو باز نكنم نميشه...از زمين و آسمون يه دليلي فرو ميريزه كه اين موضوع لعنتي جلوي چشام ظاهر بشه و توي ذهنم رژه بره ....
الان حوصله باز كردن بحث اصلي رو ندارم . ولي بحث فرعي جاي گفتن دارد... اسلاميزه كردن زوركي !
دوستي دارم كه ديدگاهش درباره خداو پيغمبرو غيره آن چنان سفت و سخت است كه من هرگز نمي تونم دينشو تحمل كنم و خلاصه يه جورايي از ديد اون نزديك به مرتد محسوب ميشم.... اين بنده خدا پس از انتشار عكس عروسي پسر ميردامادي و كروات زدن داماد بدبخت و غيره دراينترنت برايم سخنراني مفصلي در مذمت كراوات ايراد كرد و در آخر هم رسيد به اينكه كراوات مظهر كفر است و دين را هم به خطرمي اندازد، خاصه آنكه از سوي پسري استفاده شود كه پدرش پيش ازآن سابقه مخالفت با اين .... را داشته باشد ( اينا رو ديگه خيلي عصبي بود وقتي گفت). خلاصه اينكه عرايض ما هم در گوششان فرو نرفت و ...

امروز درايميلم ملتفت شدم كراوات اسلامي هم اختراع!‌ و به ثبت! رسيد.باورم نشد، چك كردم.حداقل لينك خبر كه درست بود.
يكي يه ليوان آب بريزه رو سرم كه از صب تا حالا  داره از سرم بخاربلند ميشه. جداً كاري به اين بنده خدا ندارم يكي نيست به اون مسئول اداره ثبت اختراعات كمك كنه كه هردرخواستي رو مهر تأييد نزنه؟ يعني الان واقعاً‌مشكل اسلام حل شد؟ كروات ديگه مظهر كفر نيست؟‌ اسلام و مسلمين رو به خطر نميندازه؟ خدا رو شكر .
جالبه نميدونم كي اون وسط فكر كرده اين ايده ممكنه مروج خشونت باشه  كه اين مخترع عزيز فرمودند اصلاً هم اينطور نيست شما خيالتان راحت...فقط شمشير حضرت علي رو مقدس بشماريد و اين كروات رو بزنيد دور يقه لباستون حله!(كاش حداقل خودش درست از اين اختراعش استفاده ميكرد).

منتظر باشد شايد تا يكي دو سال ديگه، يكنفر يه شيشه اختراع كرد كه هنگام ريختن مايعات ، قرآن تلاوت كنه و اين طوري مايع درونش رو تطهير كنه . از اين شيشه براي ..... اسلامي كه قبلاً‌ كاملا در مجاورت قرائت قرآن قرار گرفته استفاده مي شود.
آخه يكي نيست بگه هر چيز الكي رو  مذمت نكنيد كه بعد مجبور بشيد به خاطر هماهنگ كردن خودتون با عرف مردم به يه همچين كارايي دست بزنيد . والا!!! 
زير نويس:
كسي يه ليوان آب نداره رو سر من بريزه؟؟! 

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

اعداد دل نشین

بعضی وقتها اعداد مهم می شوند . کنار قلبت می نشینند و تو انگار از هرچه در این جهان است بیشتر منتظرشانی. بی آنکه بدانی حتی چرا... برایم عدد 2 معنای مهمی دارد که نمی دانم چیست . همیشه فکر می کردم 20 سالگی زمان مهمی در زندگی ام هست ، 22 سالگی برایم یک عدد بود و از روزی که برادرم به شکل جدی یادآورم شد 23 ساله ام ( آخه جدا یادم رفته بود) تازه فهمیدم چه قدر از این عدد بدم میاد و از همون روز گقتم 24 سالمه اما ...
امروز اولین صبح 24 سالگی ام رو گذروندم. هیچ وقت فردای تولدم برایم معنای خاصی ندارد اما اولین روز 24 سالگی به همان دلایل از پیش گفته شده مهم بود...
24 سالگی برایم مهم است.25 را دوست دارم 26 جالب است،نسبت به 27 و 28 هیچ حسی ندارم . فکر هم نمیکنم تا 30 سالگی آن قدر بزرگ شده باشم که دست از این عدد بازی ها بشورم... از 29 بیزارم....فهمیدم که من از اعداد اول بیزارم همان ها که هیچ حسی بهت نمی دهند... هیچ کاری برایت نمی کنند جز اینکه در زمین و هوا معلقت کنند
با دوستی قرار گذاشته بودیم بعد از 20 سالگی به ازای هرسال اضافه ، فقط یک ماه اضافه کنیم بنابراین من میشدم 20 سال و 4 ماه... برای امسال نه ... دوست دارم 24 ساله باشم  الان می توانم بگویم امسال سال من است. هر 12 سال یک روز سال من است . اما سال گذشته هیچ حرفی نبود برای گفتن...
از پیر شدن هم نمی ترسم . من یک سال بیشتر تلاش کردم برای آدم شدن... نشد خوب ... سالهای بعد را برای همین گذاشته اند دیگر.....


فعلا کیف سالمان را میکنیم و ماهمان و به داشته هایمان خوشیم.D:

زیر نویس:
خود شیفتگی هم اندازه دارد ... اما...

عرفه... بی معرفت!

اولین و آخرین باری که در یک جمع نشستم و دعای عرفه خواندم، هیچ وقت از خاطرم نمی رود.آن روز - یادم نیست چرا ولی- حس و حال خوبی داشتم که شاید به خاطر دوست کنار دستم بود.خاطرم هست آن سال اولین سال بود که در مصلی تهران، دعای عرفه خوانده می شد و من و مادر چه مشتاق بودیم به رفتن. ساعت 5 .1 بعد از ظهر اداره تعطیل شد و ما هم راه افتادیم به سمت مصلی ... چه شوقی ... چه شوری ... کمتر پیش میاد من برای یه مراسم مذهبی چنین حالی بهم دست بده برای همین این حال و هوا برام جالبه. مراسم شروع شد و میان پرده های مابین نیز... و کم کم غبار خواب مثل همیشه چشم هایم را گرفت و من هی چرت زدم و ... آخر مراسم هنوز هم حس خوبی داشتم ... خدای من به خواب آلودگی ام خندیده بود .
فردای همان روز از کسی که اصلا انتظارش را نداشتم اس ام اسی گرفتم برای تبریک عید :
" خدایا سرنوشت ما را خیر بنویس تا هر آنچه تو زود می خواهی من دیر نخواهم و هر آنچه را که تو دیر می خواهی من زود نخواهم "
گفتم چه دعای بی نظیری ... زیرش نوشته بود " دعای عرفه امام حسین- عید قربان مبارک" . انگار دنیا بر سرم خراب شد که این جمله زیبا همان دعای دیروز بود و من نفهمیدم... دیگر به دعا خواندن هیچ کس گوش نمی کنم جز خودم و هر آنچه می خواهم و هر جور بخواهم می گویم
********************
عرفه می شود شناخت. روزی که باید آن چه را که باید شناخت. آن روز اگر حسین باشی می فهمی راه خدا از کدام سو می گذرد و حسین کی راهی سرنوشت می شود؟ بعد از عرفه ... تا بگوید دانستم و فهمیدم ...تا از عرفات نگذری، به مشعر نمی رسی؛ تا به چشم سر باور نکنی به چشم دلت مجال نمی دهند...تا ... اگر در روز روشن و در عرفات و با دانشت ندیدی، به مشعر نمی رسی در شب تاریک و بی روشنی بیرونی ، تنها با داشته هایت ، آورده هایت از عرفات... در عرفه ، در عرفات اگر به باور نرسی و به یقین ؛ اصلا به منی راهت نمی دهند که بخواهی به قربان برسی...در منی تو هم باور داری و هم یقین. خودت یافته ای ؛ به تنهایی...
در عرفات هیچ کاری نیست... تو تنهایی و دیگر هیچ ... هرکسی چیزی را خواهد یافت ... هرکس به دنبال چیزی خواهد بود...
اگر همه حاجی ها به اندازه همان یک شب در جواب چند سوالشان فکر می کردند ، به تنهایی به معرفت می رسیدند آن وقت طلوع خورشید روز بعد مشعر را درک کرده بودند و بعد از عرفات و مشعر.... " قربان " دیگر فقط عید ذبح نبود ... عید باور بود.
زیر نویس:
عید گذشته تون مبارک

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

از در تو كوره رفته ...


همين دو- سه  ساعت پيش حس آدم هايي كه يكدفعه ازكوره در مي روند و قفل فرمون به دست توسر و كله هم مي زنند رو كامل و جامع درك كردم.
صبح كه ماشين رو برداشتم و از خونه زدم بيرون يك عدد راننده مرد از خود راضي كوبوند به ماشين. ماشينش به ماشينم گير كرد و نتونست تكون بخوره. حداقل پياده هم نشد تا با يه عذر خواهي قضيه تموم بشه... راه هر دو طرف بند اومده بود ... بهش گفتم بزن كنار و اونم گفت باشه...ماشين رو از ماشينش جدا كردم بهش اشاره كردم كه يه جا وايسيم و اون هم قبول كرد. من ماشين جلويي بودم تا يك كم از جلوش رفتم كنار،‌ از پشتم در رفت ... از اينجا به بعد ديگه كارام عاقلانه نبود ...اول كلي براش بوق زدم اهميت نداد و چون ماشينش پرايد بود وكوچولو ! شروع كرد به در رفتن از دستم ... بقيه اش براي من شبيه فيلم هاي تعقيب و گريز بود... بيخيال مسير خودم شدم و دنبالش رفتم ،از بين ماشين ها ويراژ مي دادم و دنبالش ميكردم ... پاي چپم بدجوري به تپش افتاده بود بلاخره پيچيد توي يه خيابون درجه2 و من هم پيچيدم جلوش... پياده شدم ولي پياده نشد يكم تو خيابون سرش داد زدم ، مي خواست بره وايسادم جلوش و نذاشتم ... موبايلم تو ماشين بود نمي تونستم به پليس زنگ بزنم از عابرين پياده خواستم زنگ بزنن كه طبيعتا هيچ كس هيچكار نكرد( مثلا زنگ هم مي زدم چي مي شد ؟ سر همون چهارراه  خيابون اولي يه پليس وايساده بود...) خلاصه كلي عذاب وجدان داشتم كه نصف راه رو بند آوردم (خداييش ملت ميتونستن هنوز رد بشن) براي همين خودم از جلوي ماشينش رفتم كنارتا بتونه كنار وايسه و اونم طبيعتا در رفت ...
وقتي تو ماشين نشستم و برگشتم توي مسيرخودم تازه متوجه شوكي شدم كه بهم دست داده بود ... من داشتم خيلي آروم گريه مي كردم و هنوزم دليلش رو نميدونم ، شايد چون نتونستم حقم رو بگيرم - كه اگه پسر بودم حداقل يكم مي زدمش  يا يه كتكي مي خوذدم ،دلم خنك مي شد- شايد هم چون شوكه بودم ... به يكي نياز داشتم تا كنارم باشه تا بهم بگه همه اينكارها رو من كردم ... همه اونا كه من رو كلي و جزئي مي شناسن ميدونن كه من نمي تونم دعوا كنم يا سر كسي - غير از داداشم - داد بزنم؛ هرچه قدر هم محق باشم وقتي كسي سرم داد بزنه زبونم بند ميره ... اما من امروز صبح مثل ديونه ها تو شهر دنبال يكي ديگه راه افتادم و كارهايي رو انجام دادم كه هيچ وقت فكر نمي كردم بلد باشم ... حالم خوبه .به خير گذشت ... يعني غير از پاي چپم كه تا 15 دقيقه موقع كلاژ گرفتن برام "رقص پا" اجرا مي كرد و معده ام كه اخطار مي داد بيشتر از اين نمي تونه تحمل كنه و هرآن ممكنه حالم بهم بخوره و قيافم كه در حال گريه كردن بودو شبيه آدمي شده بود كه سر صب دوست پسرش ولش كرده و البته پشت كتف چپم كه درد گرفته - و كم كم داره در كل دستم منتشرميشه و تمومي هم نداره - مشكل ديگه اي ندارم ...
همه اونا كه من روتوي خيابون ديدند فكر كرده اند كه چه دختر هاپارتي و ... و ... اي هستم و اگه دنبالش نمي رفتم ميگفتند خل مشنگي بود ... ديدني !. خودم هنوز نمي دونم دلم مي خواد كدومش باشم ... فقط جالبه كه يه وجه خيلي خيلي پنهان از وجودم رو كشف كردم
زير نويس : 
اول فكر كردم دلم ميخواد هيش كي دور و ورم نباشه ؛‌ بعد حس كردم دلم ميخواد زنگ بزنم به يكي ( هركي ... مادري،‌رفيقي ... ) ديدم زنگ بزنم بگم چي ...مگه  كسي مي تونه واقعا بفهمه اون موقع كه گريه ام كرفته بود - يا الان كه بغض كردم - دقيقا چه مرگمه ... بدجوري احساس نياز كردم و البته تنهايي ... 

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

رفقاي وبلاگي شده


غروب يه روز معمولي در حاليكه در جمع رفقا و همكلاسي هاي سابق نشسته بودم  و مرتبا لبخند زوركي  تحويل جماعت مي دادم  يكدفعه و همين جوري ( و در ضمن يواشكي) خبر رسيد كه يكي ازرفقا كه مدتهاست نديدمش، وبلاگي به راه انداخته است بي خبر.
بعد از كلي ذوق و شوق بهش زنگ زدم  و تازه اون موقع بود كه كلي حس مشترك رو درك كردم. حس فوق العاده و مشترك نوشتن را مي گويم.
 تصور كنيد كه او به تو همه حرفهايي را بگويد كه تو يه مدت بلند بلند روزي هفت بار براي اطرافيانت تعريف مي كردي و آنها طوري نگاهت مي كردند كه حالا يعني چه.... و اينهمه ذوق كردن ندارد و چه و چه و چه ....
براي مني كه سالها بود نه كتابي خونده بودم و نه خطي نوشته بودم و نه حتي حوصله خوندن مقاله هاي علمي را هم نداشتم و فقط به نگاه كردن به عكس هاي كتاب و مجله سرم رو گرم مي كردم ( عينهو بچه بي سواد ها!)... براي مني كه آخرين مجله خواندني ام همشهري جوان بود كه 16 ماه است ديگر به سراغش نرفته ام و در ضمن براي مني كه از وقتي كلاس اول  بودم بعد از هر دعوا با خانواده يك طومار برايشان مي نوشتم و مادرم هر هفته به اندازه يك قفسه كتابخونه!‌ كتاب از زير تختم جمع مي كرد ... اين دور بودن از محيط كتابت !‌ بي آنكه مستقيما بفهمم خيلي آزار دهنده بود...
و همه اينها رو وقتي فهميدم و مطمئن شدم كه زاغچه اي شروع به نوشتن كرده بود و براي من از حسش مي گفت.
تازه مي فهمم كه انسان ها چه ظرفيت بالايي دارند و اين جماعت همكلاسي چه هنرهاي پنهان رو نشده ....
زاغچه ي ما تازه نوشتن راآغازيده است و شايد فقط آنهايي اين همه شور و شوق مرا به تمام درك كنند كه خودشان به زور خود را محروم كرده باشند از يك لذت ناب....
من كه به زور برنامه هاي freindly user وبلاگ نويس شدم و از الفباش چيزي نمي دونم اما اگه كسي مي تونه بهش كمك كنه در ارتقاي آشيانه اش لطفا دريغ نورزد...
زير نويس:
روزي كه اين پست را نوشتم ( و نه روزي كه منتشرش كردم ) همين جوري بي هوا شنيدم كه اين محققين بيكار! كاشف شده اند "نوشتن، تألمات روحي را كم كرده و انسان را به آرامش مي رساند و براي همين است كه معمولا وقتي ناراحتيم كاغذ و قلمي بر مي داريم و حتي اگر شده فقط خط خطي اش مي كنيم"
خوب ما كه ناخودآگاه همين كار رو مي كرديم از حالا به بعد براش دليل علمي داريم...
دوست ديگري نيز داريم كه يكسالي ميشود مادر شده و مدتي نيز وبلاگنويس.آدرسش را ندارم پيدا كنم عرض مي كنم خدمتتان
اينهم از آدرس  

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

مادر ايراني از نگاه نو!

براي من و شايد خيلي هاي ديگر مادر معني خاصي دارد.
كسي كه بوي محبت مي دهد و عشق با او معنا پيدا مي كند و ...
براي من كلمه مادر هميشه بوي "مادر " علي حاتمي را مي داده و هرگز نتوانسته ام چيزي را جز آن تصوير، جايگزين كلمه مادر بكنم.
اين روزها برنامه هاي مفرح و آموزنده و بي نظير صدا و سيما انگار كه بدجوري قصد تخريب همين تك چهره هاي ماندگار را دارد.
مادر جان شكوه را خاطرتان هست؟ چه مصيبتي بود شنيدن صدايش از تلويزيون وقتي در سريالي عصباني مي شد و تمام فرياد هايش را بر سر بچه و داماد و همسر خالي مي كرد... به غولي مي مانست كه وجودش براي ترساندن بود و بس. اگر هم لحظاتي مهربان مي شد همه درصدد برداشتن كلاهش بر مي آمدند و دوباره دادش در مي آمد و فريادش گوش فلك را كر مي كرد....
مامان قزي و آفاق هم در سريال جديد تلويزيون (خوش نشين ها) در همين راستا هستند. مادراني خسته و عصبي كه حوصله اي نه براي فرزندشان دارند نه براي نوه ها. آن ها كه به راحتي فرزندانشان را نفرين مي‌كنند و ...
باور نمي كنم كه همه اين نقش ها تصادفي باشد. براي ما و نسل بعد و قبل از ما مادراني به تصوير كشيده مي شوند و بعد تر الگو مي شوند كه خسته و عصبي اند و فرياد مي كشند. " الهي جز بگيري ،‌درد 1 ساعته بگيري و ...."
نمي گويم به سبك فيلم هندي مادران را مهربان نشان دهيم . نه! گشتي در همين شهر درندشت بزنيم و سراغي از مادر هاي معمولي شهر - نه خيلي فقير، نه خيلي غني - بگيريم. مادراني كه كار مي كنند، درس مي خوانند و دوست دارند مادر و همسر خوبي باشند براي خانواده شان.
مي دانم كه شايد " مادر" علي حاتمي را امروز حتي نتوانيم در مادربزرگهايمان پپدا كنيم اما ... باور كنيد تصوير تلخي كه از مادر امروزي _ تازه آن هم نه كارمند و گرفتار بلكه خانه دار - به زور در باورمان مي نشانند؛ نه لياقت نسل ما را دارد و نه نسل هاي قبل و بعد را...
زير نويس: 
قهوه تلخ اندكي تيتراژش را تغيير داد و نام آهنگساز اصلي موسيقي اول را به مجموعه عوامل اضافه كرد. به همين راحتي مي توان كاري را نهادينه كرد و اعتراض به حقي را در گوش آدمي اهل! فرو كرد. 

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

دانشگاه بدون استاد

"بگذاريد آن تك بنا هم خراب شود. همه مملكت خراب شده، همه آثار گذشته از بين رفته است اين يكي هم روي بقيه"
اين جمله بالا نه از كسي است كه بغضي نسبت به اثار تاريخي دارد و نه كسي كه علاقه و دانشي به آن نداشته باشد. اين حرف ها را كسي زده است كه زماني ( حدود دهه  شصت ) در راهرو هاي مجلس مي دويده تا به گروهي ثابت كند بايد از آثار گذشتگان صيانت گردد و غيره. اين ها حرف هاي موسس و اولين مدير سازمان ميراث فرهنگي كشور است.
همه اين حرف ها را بگذاريد به حساب ناراحتي و از همه بدتر نااميدي استادي كه نيمي از زمان كلاسش را بايد صرف جواب و سوال با دانشجوياني بكند كه به خاطر عقايد انقلابيش ( در گذشته و حال) مؤاخذه اش ميكنند.
اين ها حرف هاي پيرمردي است كه اگر ديروز از حوزه اجرايي دل بريده ، امروز ريسمان اميدش را از دانشگاه هم بريده اند.
هنوز نميدانم او - كه بازنشستگي اش بيشتر شبيه كناره گيري بود تا كنارگذاري-  فردا چه قدر حسرت آرزوهاي از دست رفته را ميخورد.
حسرت آرزوهايي كه در دانشگاه محقق ميشد و از دستش گرفتند. ريشه هايي كه نه دوستان ديروز و دشمنان امروز؛ بلكه دوستان همين امروز تنها به دليل تكيه بر صندلي رياست خشكاندند.
اگر بودي و حرف هايش را مي شنيدي و گلايه هايش را حس ميكردي از دانشگاه امروز ؛‌ ديگر تحمل آن محيط برايت خيلي سخت تر از آن مي شد كه الان هست. 

بعضي چيزها هيچ گاه جبران نميشود.جاي خالي دكتر مهدي حجت - كه بازنشسته كرد خودش را - قطعاً با كسي پر خواهد شد كه هيچ سياقي با او نداشته و هيچ وقت هم شبيهش نخواهد شد.
افسوس كه چه راحت سرمايه هاي علمي مان را از دست ميدهيم.
زيرنويس : 
چهارشنبه - اگرچه شب قبلش را نخوابيدم و ... - بلاخره شاخ غول را شكستم و پروژه را تحويل دادم و دفاعكي هم از آن كرديم و نمره اي هم گرفتيم. وقتي استاد خوب باشد آخرين جلسه كلاس درسش بيش از آن كه آسوده خاطر بشوي از پايان كلاس، افسوس روزهاي از دست رفته در كنار استاد را ميخوري و نگران روزهاي نبودش مي شوي

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

گزارش آخر هفته

10 روز است كه به شكل جدي در تلاشم تا پروژه باقي مانده از ترم پيش را جمع كنم و برسم به مرحله بعد و ترم جديد. اما نمي دانم چه بساطي است كه محقق نمي شود اين خواسته و كدام شير پاك خورده اي وردي خوانده به اين پروژه ... معلوم نيست.
القصه ما به زور و ضرب امروز يه فرصتي پيدا كرديم و دوباره اين طرف ها پيدامون شد
اما اين چند وقته كه نبودم:
16 مهر كه مصادف با اولين روز شروع پروژه بستن ما بود تولد مادر گرامي بود كه چون سفارش كرده بودند تولد نمي خواهند ما هم به روي مبارك نياورده و در روز بعد از آن كيكي پختيم و دو روز بعد تولد مادرمان را جشن گرفتيم كه هم به دل خودمان عمل كرده باشيم و هم به حرف مادر گوش.
ديگه خبري نبود تا همين آخر هفته و رهايي معدن چيان شيليايي و ... ما كه نفهميديم اين رسانه سراسر ميلي از ابتدا قصه را روايت كرده بود يا نه اما ... وقتي به اون آدم ها و شور و هيجاني كه نجاتشون در برداشت فكر ميكنم يادم مي افتد كه انگار هنوز انسانيت در آدم ها مانده ولو اندك. نكته ديگر اينكه آخرين معدن چي نجات يافته همان مسئول گروه بود. راستي در ايران هم سركارگر آخرين فرد نجات يافته مي شود ؟؟؟
5 شنبه هم با رفقا رفتيم رستوران و پارك ... خلاصه دلي از عزا درآورديم و كلي هم مجبور به خرج كردن شديم كه در اين مملكت پيدا كردن يه وجب جا و يك مقدار خوشگذراني گاهي خيلي گران تمام مي شود.
شنبه هم كه مايه تفريح همكاران شديم و كلي بهمان خنديدند و مسخره مان كردند اما اشكال ندارد چون اولا خنداندن خلق خدا بسيار نيكوست ثانيا من فهميدم بعضي ها هرقدر هم جدي باشند گاهي چه قدر مي توانند بچه باشند!
ديروز و امروز و فردا و پس فردا هم كه همچنان درگيريم . خدا آخرش را به خير كند.
زيرنويس:
حرف خاصي نيست. خودم دلم براي خودم تنگ شده بود . گفتم كمي به خودم گزارش كار بدهم.
همين 

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

دخترانه



 
 بعضي ها انگار كه در تقويم مي گردند دنبال روزها تا براي خودشان نام گذاري اش كنند. دلشان خوش است. رفتند و تقويم را تورق فرمودند و ديدند كه اي دل غافل تولد بانويي بي توجه رها شده ... از ميان همه صفات و مناسبات و خصوصيات و ... اولين چيزي كه به نظرشان آمد را برگزيدند. ( آخه دل نمي سوزونن كه ... كارمندند و براي از سر باز كردن كار مي كنند)
....
و اينگونه روز دختر در تقويم به وجود آمد. تا اينجا خيلي  مشكل بزرگي وجود نداشت. دختري در خانه بود و اين پدر، مادرهاي امروزي هم براي كودك دلبندشان كيكي مي خريدند يا تبريكي خالي ميگفتند يا ... قصه از آنجا آغاز شد كه به فكر تبليغ افتادند و منظورشان را از دختر بيان كردند.
كه بععله . " منظورمان اول آن دختر هاي  دم بخت است كه ازدواج نكرده اند بعدا شما اگر دلتان خواست به دختر بچه ها هم تبريكي بگوييد؛‌ دلشان نشكند. مگر نمي دانيد كه حضرت معصومه دختر 8-27 ساله اي بودند كه هم كفو خود را نيافتند و از دنيا رفتند و ... 
پس بيهوده بيراه  نرويد...."
از بين همه صفات يه آدم مي رن ميگردن چي رو پيدا ميكنن... حضرت معصومه مگرخواهري نبود كه به دنبال غم ديدار برادر فرقت كشيد و بيمار شد و مرحوم؟ خب ميذاشتيد روز خواهر .... نمي شد؟!
اين مردها در همه جا  حتي وقتي مي خواهند محبت كنند بايد به رخت بكشند - به حساب خودشان - نقطه ضعفت را و اينچنين است كه من نميدانم روز دختر را بايد به يك دوشيزه 28 ساله تبريك گفت يا نه؟ و يا چرا وقتي به دوستانم تبريك مي گم همكلاسي هاي پسر نشيخند مي زنند و ابداً هم تلاشي براي محو كردن نيشخند مضحكشان نمي كنند؟
خلاصه كه در يك جامعه بيمار به جاي هزار و يك صفت يك انسان، اول از همه جنسيتش را ارزيابي مي كنند و بعد در جنس مؤنث وضعيت تأهلش را مي سنجند وبعد...
 زير نويس:
خطاب به مردهاي تقويم نويس: 
ما كه عادت كرده ايم هيچ يك از صفات درونيمان را نبينيد اما به خاطر تمرين چشم هم كه شده خودرا عادت دهيد كمي هم فرانگر باشيد و در يك دختر لطافت و محبت و صداقت و عشق و ... را هم ببينيد.
فقط به خاطر تمرين چشم 

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

شهر در امن و امان است. همگي آرامند.همگي خوشبختند.مردمان ميخندند و صداي خنده - حتما - به گوش مي رسد.
شهر در امن و امان است و نه دزدي هست و نه هيچ نا آرامي . همه با هم خوبند.
ما چه قدر خوشبختيم.
- سرباز حواست باشه كسي چراغ رو روشن نكنه!
- اطاعت جناب سرهنگ. (صداي جفت شدن پا)
زيرنويس : 
هفته پليس. همين!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

بنرهاي سخنگو


بلاخره تمام شد اين يك هفته بزرگداشت دفاع مقدس كه نميدانم چرا تبديل به دهه شد ( تا ديروز هنوز داشتند تبريكش ميگفتند).
حتماً ديده ايد بنرهاي اين بزرگداشت را در گوشه كنار شهر كه هنوز هم يه چندتايي اين طرف اون طرف،‌ روي پل و تير چراغ برق و اينجور جاها مونده)
عكس ها،‌همان عكس هاي هميشگي است كه هميشه ميبينيم اما شايد جملات متفاوت تر باشند ؛‌ ساده اند با يك " ما رفتيم براي ... " آغاز مي شود و به چيزهايي ختم مي شود كه مي داني واقعي است. پشت اين نوشته ها هيچ دروغي نيست صادق اند مثل نگاه آدم هاي توي عكس.
ما رفتيم براي : امنيت ايران، دفاع از خاك وطن، ارزش هاي اخلاقي، معنوي، اتحاد مردم، اطاعت از ولايت ،‌ آينده وطن و غيره
هرروز اين نوشته ها را خواندم هر روز با يك لحن متفاوت در ذهنم خواندم. اگرچه هركدام از اين پيام ها انگيزه دسته اي از رزمندگان را بيان مي كرد اما چرايي گفتن برايم نامعلوم بود...
يكروز فكر كردم هشدار مي دهند. روز ديگر غصه مي خورند، روز سوم گفتم غمگين اند و گلايه ميكنند و ... اما هر روز ته دلم حس كردم فقط توجيه ميكنند . دلايلشان را بازگو ميكنند كه فراموششان نكنيم كه به چوب تهمت نرانيمشان . بازگو ميكنند با لحن غمگين توجيه گر كه هم آنها را ببينيم و بشنويم و هم از آنان بارزتر، نردبان سازان از آن ها.
توجيه مي كنند مبادا دلايل آن ها را فراموش كنيم و تنها نظاره گر نتيجه پاياني باشيم و همه را با اين نتيجه قضاوت كنيم...
زيرنويس:
اين صيغه جمع را در تمام آن بنرها بيشتر دوست ميدارم. هيچ چيز به اندازه آن ما واقعي نمي نمايد

بحران فكري

غمگينم .يه مدت خيلي به هم ريختم. فكرم درست كار نميكنه، مطالب درست كنار هم جفت و جور نميشه،‌ حرف زدنم شده "‌از شرق و غرب گفتن " و ...
مي دونم چي شده اما راه حلش رو نمی دونم : دچار يه بحران فكري شدم! به همين سادگي.البته شايد قبلاً هم همچين عقل و انديشه درست و حسابي نداشتم اما خودم كه نميدونستم ! الان هنگ كردم. زندگي جريان داره. من خوبم به امور عادي و روزمره ميرسم اما يه چيزي هست كه آزارم ميده.
من با يه مسأله مواجه شدم كه اول سعي كردم نبينمش، بعد بهش خنديدم،دپسرده شدم ( فقط يه كوچولو و توي خودم) سعي كردم براش يه راه حل پيدا كنم و كردم؛ راه حل جواب نداد و بيخيالش شدم. اما ... صورت مسأله بيخيال نميشه... توي حرفاي دوستان ، شوخي هاي اقوام ، اتفاق هايي كه مي افته و از هم بدتر درددل هاي نزديكان هم اثرش هست.
گم شدنم را حس ميكنم و خدايي را كه انگار اجبار دارد به ايجاد تمام حس هاي گم شدگي در من... من بيچاره
اين روزها هيچ حرفي توان آرام كردنم را ندارد. ابتدا فكر كردم گم شده امبين سنت و مدرنيته اما حالا...
من گم شده ام بين همه تضادها و تفاوت ها  ؛بين سنت و مدرنيته، زن و مرد، خوب  و بد، دين و جز آن، علم و خرافه، فرد و جامعه و ...
رها شده ام در گرداب افكار خودم. در شهر خودم در خانواده خودم ودربين دوستانم غريبه شده ام. تفكري بي پايان مرا ميخواند كه بي نتيجه است .
جايي در تسلسل  سوال و جواب رها شده ام و راه خروج ندارم. كمك مي خواهم.
زير نويس: 
كسي يه روانشناس خوب ميشناسه؟

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

كپي ممنوع

چرا اين پست رو الان مي نويسم كه ديگه هيچ كس شايد از قهوه تلخ ننويسد؟  چون من هميشه عقبم؟  نه! چون مي خوام تب راه بيفته. چون اگه راه نيفته حيف ميشه.
همشهري جوان در شماره قبليش يكي از مشكلات اين سريال رو راه نيافتادن تب اعلام كرده بود - چون هركس هر وقت دلش خواست سريال رو ميبينه - ولي به نظر من كه تب راه ميفته از يه نوع ديگه مثه اين كه اون قسمت رو ديدي ؟‌ نديدي ؟ بهت نميگم برو ببين ...-
حالا اين همه مقدمه چيني كردم كه برسم به اينجا كه دور و برتون چند نفر رو ميشناسيد كه فقط به خاطر عبارت " جان من، خواهش مي كنم كپي نكنيد " حاضر شده باشند تمام سريال رو با كمال ميل بخرند و مطلقا به هيچ كس نشون ندهند و حتي به خاطرش دروغ هم بگويند كه : "ما اصلاً اين سريال رو نداريم!" ؟؟ من كه خيلي . در واقع فقط يك نفر( الان كه خوب فكر ميكنم ميبينم دو نفر ) رو ديدم كه در نهايت پررويي گفت بيخيال بابا فيلم رو بده ببينيم!
يعني مي خوام بگم يه جورايي ممكنه - فقط شاي د- در زمان يك كم دوري ما هم اين قانون كپي رايت رو ياد بگيريم و بهش احترام بزاريم آن هم نه از رسانه كه خودش 30 روزه ماه رمضان خودش تصاوير پخش مستقيم مسجدالحرام رو بدون پرداخت هزينه و با حذف تصوير شبكه اصلي نشون ميده و عين خيالش هم نيست كه به اين كار ميگن دزدي؛ بلكه از كارگرداني كه دوستش داريم و بهش احترام ميذاريم.
فكر ميكنم دوره " ادب از كه آموختي؟ از بي ادبان" به سر آمده. من يكي وقتي مذمت دروغ برام آشكار شد كه يك نفر انگشتش رو رو به مردم گرفت و گفت اون يكي نفر دروغ ميگه. تازه از اون روز به جاي شاخ در آوردن و خنديدن به دروغ‌هاي محيرالعقول ديگران؛ سعي كردم ( فقط سعي ها- با يه كوجولو موفقيت - ) كمتر دروغ بگم و بعد از هر دروغ كلي عذاب وجدان گرفتم و يادم افتاد كه اگه دروغ بگم شبيه كي ميشوم و الي آخرو اين درسي نبود كه من از هيچ ديني به اين وضوح ياد گرفته باشم.
آخرش اينه كه اين روزها شايد درس هاي خوبي ياد بگيريم اگه معلم هاي خوبي داشته باشيم و يا به ضرورت اون درس واقعاً پي ببريم.
زيرنويس:
خيلي وقت پيش پيرفرزانه در باره دروغ ممنوع نوشته بود همون موقع ميخواستم جوابش رو بدم كه موكول شد به امروز و به كپي ممنوع

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

شاهكار ورزشي

بعله؛‌ دوستن وزنه بردار بلاخره گل كاشتن و بعد از 4 سال! يه مدال طلا گرفتن. همه هم اينقدر خوشحال شدن كه يادشون رفت توي اين 4 سال چه قدر همه خون دل خوردن و حرص ميل كردن كه وزنه برداري تحريم شد، ورزشكارا دوپينگي از كار دراومدن و رييس فدراسون به خودم و خودت و خودش پاداش داد و غيره و ذلك.
يك دفه همه عزيز شدند و مثل هميشه مشكلات چه از نوع كوچك و چه بزرگ فراموش شدند.
رهبر هم پيام داد و تشكر كرد كه اين قهرمان - احتمالاً جهان پهلوان دوم - بعد از پيروزي نام شهدا را گرامي داشته .
صدا و سيما هم بعد از آن در حد خفه كردن هر 3 دقيقه يك بار اسم اين بنده خدا رو اعلام كرد و صد بارك الله گفت و وي را " ركورد دار آينده اين ورزش " خواند و ... ( اميدوارم يككككهو خبراي بدي منتشر نشه و كلاً ملت ناراحت و دپرس نشن)
از طرف ديگر تيم واليبال با غلبه بر ژاپن در برابر ايتاليا - ميزبان رقابت هاي جام جهاني واليبال -به ميدان خواهد رفت. خب اينكه خيلي عاليه. اما مشكل در تفاسير بعد از اعلام خبر معلوم ميشه كه نذاشتن طرف بميره قبلش خاكش كردن :
"خب دقت داشته باشيد كه تيم ماخيلي خوب بازي كرد توي اين دوره و همين كه تونسته در برابر ايتاليا صف بكشه و به مسابقات راه پيدا كنه خودش خيليه و ايشالا سالهاي بعد و مسابقات بعد و ..."
كلا بدجوري عادت كريم كه عدالت رو اجرا كنيم . در همه چيز حتي در ورزش.
چون بالاترين مقام كشور به خاطر حركت بعد از پيروزي از يك نفر تشكر كرده ما بايد حس كنيم كه كشورمون با يك پديده ورزشي - و نه اخلاقي - روبروست.
كلاً ما مردم حافظه ضعيفي داريم ولي معني عدالت رو خوب مي فهميم. 

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

جنگ و دیگر هیچ

امروز ؛ دوباره جنگ!
بچه تر که بودم هرسال همین موقع آسمون دلم برای همه تصاویر توی تی. وی ابری می شد دلم برای خودشون و خانواده شون و معصومیت و نبودنشون و ... پر می کشید. بعد از آژانس شیشه ای که هر سال همین موقع یادم می افتاد به عباس ها و کاظم ها و دوستان پدرم و پدران دوستانم و ...
بعد ها یاد گرفتم که :"هرکه را اسرار حق آموختند........... مهر کردند و دهانش دوختند" يعني چه . و این یعنی هر رزمنده ای رو که توی جایگاه خودش نبود و رفتارش با معیارهای انسانی ( و نه تازه، اسلامی)  یه دنیا تفاوت داشت؛؛ باید حسابش رو جدا کرد از عباس ها و کاظم ها. و شروع کردم به حذف افراد تا تصورم از جبهه و آدم هاش، خالص بمونه.
این روزها صندوقچه ای دارم با عباس ها و کاظم ها دوستان پدرم و پدران دوستانم و گروهی که بی آنکه بدانند خودم را دوستشان می دانم.در صندوقم را قفل زده ام که همت ها، باکری ها و مهدی چمران را درآن نبینند. دوستانم را در دنیای بیرون دیگر نه نیازی است و نه مجالی.این جا بمانند تا چشم نامحرم نبیندشان و بمانند برای روزهای مبارک آینده بهتر است!

******
حتی اگر بچه اواخر جنگ باشم این حق رو دارم که ادعا کنم جنگ، کودکی ام را گرفت. که صدای موشک ها آرامش مادرم و پس از آن، مرا را بهم زد؛ که آشفتگی های پس از آن، تحریم ها، سختی ها، افسردگی ها کودکی ام را رنگ دیگر زد.که پدرها را گرفت و مادرها را در عزای غم دایی نشاند.
ما بزرگ شدیم و حالا دوستان چنان از جنگ می گویند انگار سراسر شادی بوده! یکی از آثار این جنگ را در تهران، زیر پل سیدخندان، تازه از بین برده اند و من هنوز هم هروقت از کنار جای خالی اش رد می شوم مثل کودکی تخیل رنج ساکنین آن رهایم نمی کند.
***
گوینده برنامه" جوان ایرانی سلام" رادیو آغاز هفته دفاع مقدس را تبریک! گفت.لحنش این قدر شاد بود که انگار آرزو می کرد به جای تبریک سالروزش، آغاز خودش را تبریک بگوید.
نمی دانم شاید برای گروهی خاطره جنگ شادی آور باشد، برای من که نیست...
جای همه شهدا.... سبز

زیر نویس:
تحمل هیچ فیلم رزمی - دفاعی را از تی. وی ندارم. حتی آژانس را. مغرم عادت کرده هرچه از آن پرده ببیند تصویر به عکس کند.
هیچ نبیند بهتر است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

50 سالگي


ديروز پدرم 50 ساله شد.
دوست داشتم براش جشن مي‌گرفتم و هديه مي خريدم و ...
هميشه فكر مي كردم كه احتمالا پدر 50 ساله عطر و بوي ديگري دارد. مي توانم بهش بخندم و بگويمش كه پير شده‌اي ديگر مرد!
دو ماه پيش به مادر گفتم براي روز تولدش سفره اي بينداز و قرآن خواني بگير يا هركاري كه كادوي تولدش باشد. غصه اش گرفت و رو برگرداند كه يعني من طاقتش را ندارم، برو بچه.
ديروز تو اين فكر بودم كه چه قدر خوشحالم مي توانم خبر آزادي را هديه تولد پدر كنم كه دوستي آمد و موضوعي را گفت و هديه مناسب خودش پيدا شد.
ديشب مادر رفته بود سر مزار و بعد هم شام خريده بود كه يعني تولد پدرتان است ديگر...
گاهي ؛ افعال هيچ وقت ماضي نمي شوند!
زير نويس:
ديروز اولين سالگرد تحويل ناپلئوني پايان نامه كارشناسي ام بود. چه قدر دوست دارم همه چي يه مناسبت خاص داشته باشد.... 

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

دو زن













دو زن آزاد شدند.
اولي متهم به محاربه، دومي متهم به جاسوسي
اولي علاقه مند به حقوق بشر ، دومي علاقه مند به كوهنورد
اولي ايراني،‌ دومي  آمريكايي
اولي آزاد شده در سكوت خبري، دومي آزاد شده با مراسم رسمي و جشن و ...
اولي رها شده از درب زندان اوين،‌دومي بدرقه شده از كاخ سعدآباد
 وثيقه آزادي برابر ؛500 ميليون تومن،
عدالت!
اولي نسبت مبلغ وثيقه به پول رايج مملكت: خيلي، دومي: !!!په!!!
اما مهم آزاد شدن است و دربند نبودن
همين

منشور كوروش در تهران

منشور كوروش به تهران آمد و رونمايي شد و كوروش بسيجي شد و ...
منشور كوروش به تهران آمد و امكان بازديد عمومي فراهم شد و مردم از شنيدن اين خبر حظ بردند و ...
منشور كوروش به تهران آمد اما كوروش در پرسپوليس ماند
منشور كوروش به تهران آمد...
ديده شد اما خوانده نشد 
خوانده شد اما فهميده نشد
فهميده شد اما باور نشد
باور شد اما اجرا نشد
كاش منشور هرگز به ايران نميرسيد تا فقط استوانه اي ديده شود و فرماني فراموش شود.
كاش به مناسبت ورودش، شهر را با بيلبوردهاي مزين به متن فرمان مي آراستند.
كاش يكبار ديگر آن را مي خواندند...
كاش... 

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مرگ

همكار فوت شده رو آورده بودند جلوي در اداره تا چند قدمي تشييعش كنيم و بعد رهسپار شهرستان شود تا در كنار مادرش آرام بگيرد.
فكر كنم همه اداره آمده بودند، بس كه اين آدم شيطون و سرزنده بود،‌ با همه شوخي مي كرد و چيزي به دل نمي گرفت و ...
برمي گرديم . گرد سكوت پاشيده اند.هيچ حرف و سخني نيست، انگار كه همه مي ترسند اولين كلمه يادش را كمرنگ كند و اين حس "مرگ" را كمرنگ.
فكر مي‌كنم كاش مي توانستيم در شادي هاي ديگران نيز اين قدر واقعي شريكشان بشيم.
كلاً آدم‌هاي غمگيني هستيم
مطالب مرتبط:

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

حكايت من و وبلاگ نويس ها



قديمترها با خودم فكر ميكردم كه آخه فايده وبلاگ خواني چيه. برام قابل درك بود كه يه آدم بشينه پشت كامپيوترش و تو وبلاگش يه چيزي رو آموزش بده، چيزي رو تحليل كنه، خبري رو منتشر كنه، تبليغ وسيله هايي رو بكنه و از اين حرفا و يكسري آدم ديگر هم بشينند و بخونند و استفاده بكنند،اما؛چون همكاراي دور و برم - اونا كه وبلاگ نورد بودند- ميرفتند سراغ وبلاگهاي شخصي و خوندن قصه زندگي آدمهاي مختلف – كه 90 درصد مواقع هم سوپرغم انگيز بودند و يه وقتايي غير قابل باور- يواش يواش به همين نتيجه خط اول رسيدم.

اينترنت خونه كه ديزلي بود، اينترنت دانشگاه هم كه به خاطر شلوغي و صف طولاني اش هميشه وقتي ميرفتيم سراغش كه سرچ لازم!! بوديم، دوستاي دانشگاه كه به خاطر مشغله و اين حرفا نه اهل كار سياسي بودند نه اجتماعي نه هيچي ديگه؛ بچه مثبت ها از اينترنت فقط براي كاراي علمي استفاده ميكردند و ... ميكنند. همه اخبار و شايعات و تحليل هاي روز و غيره رو هم كه از منابع موثق و آگاه مي‌گرفتم و نيازم به اينترنت گردي هم تا حدود زيادي برآورده مي‌شد.

خلاصه اينكه ما به خاطر محيط اطرافمون نرفتيم سراغ  وبلاگ و اين جلف بازيها (واقعا ًشرمنده كه از اصطلاحات دوران جهالت خودم استفاده كردم)

از اسفند 87 كه هر لحظه تبديل شد به يك خبر و نياز پيدا كرد به اطلاعات و تحليل‌هاي و پيگيري شخصي رويدادها مجبور شدم تنبلي رو كنار بذارم و خودم شروع كنم به جمع آوري اطلاعات .

اسفند 88 با يك وبلاگ خيلي خوب آشنا شدم كه بعد از دو سه بار سر زدن بهش معتاد شدم و يواش يواش شروع كردم به وبلاگ خواني و آشنا شدن با وبلاگ‌هاي خوب و ...

فروردين 89 به پيشنهاد يكي از دوستان يه وبلاگ دو نفره زديم كه هركدوم توش فقط يه پست گذاشتيم!

خرداد ماه بود كه حسابي اعصاب و روانم بهم ريخته بود و زده بودم تو فاز افسردگي و اين حرفا،‌ كه نمي دونم چي شد تصميم گرفتم برگردم به عادت قديم دوران بچگي و نوجواني و... اينجوري شد كه من شروع كردم به نوشتن براي دل خودم هرچند به قول يه دوست؛ چندان خواننده اي هم ندارم.

در كل نوشتن حالم رو خيلي بهتر كرد. هر روز صبح توي هر چه كه مي ديدم يا مي شنيدم دنبال سوژه مي گشتم و بعد هم تحليلش و ... و صد البته كه اين روزها سوژه - به خصوص از نوع تلخش- فراوونه!

درنهايت اين كه من يه عذرخواهي به همه وبلاگ نويس ها و وبلاگ نورد هاي تاريخ بشر به خاطر كوته فكريم و ذهنيت اشتباهم - متأثر از رفيق ناباب - بدهكارم. قول مي دهم كه در حد توان در ترويج فرهنگ وبلاگ نوردي بكوشم تا شايد از بار گناهم كاسته بشه!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

بي مار!

يكي از همكاران كه  هميشه تو كار حرصم رو در مياورد؛ 5 شنبه صبح تصادف كرده و از اون موقع تو كماست. بيمارستان اوليه كه براش مرگ مغزي تجويز كرد اما بيمارستاني كه امروز بردنش يكم اميد به همه داده : اگه تا سه روز وضعيتش ثابت بمونه مي تونن عملش كنن.
همسرش فقط بيست سال داره!براش دعا كنيد

بعد نويس:

يكي از روساي سابقش قرار بود از ايتاليا براش دكتر بياره، همون كه قرار بود در پايان روز سوم (از شنبه ) عملش كنه... دكتر هاي ايران گفته بودند اگر تا5 روز بعد از تصادف زنده بود يه فكري به حالش مي كنيم!!!  در پايان روز پنجم ايست قلبي كرد و تمام...

كجاست شرافت فراموش شده پزشكي...

ممنون از همه براي دعايشان. مي گفتند حتي اگر برگردد بدون قوه بينايي و شنوايي خواهد بود...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

علی و روزگار ما


علی رفته است.
امشب علی نیست اما خاطراتش، گفتارش، کردارش، رفتارش همه برجا مانده برای ما. مانده برای همه آنها که میخواهند استفاده کنند
مشکل بر سر اصل نیست ؛ مسئله نوع نگاه است.
وضعیت علی که معلوم است اما بسته به این که چه کسی نگاهش میکند و چرا به دنبالش می رود، یکی سلمان می شود و دیگری طلحه و سومی پسر ملجم.
پسر ابوطالب ازدواج مجدد می کند، پنهانی آذوقه بر در خانه یتیمان می برد، شمشیر می کشد، صحبت می کند، می جنگد، موعظه می کند، می کشد، سکوت می کند، به غیر دوست کمک و همفکری می دهد، حکومت می کند و...
به اندازه یک کتاب از حرف های حیدر را دوستدارانش مکتوب کرده اند...
ما نشسته ایم که الگو بگیریم؛ دفتر یادگاری های گذشتگان با ارزشمان را باز کرده ایم که به یادگار برداریم و استفاده کنیم. ما اما زرنگ تریم شاید میدانیم که زرنگی می کنیم و شاید هم این ناخودگاهمان ؛ خود، دست به کار شده است.- آدمیزادیم دیگر!-
از کتاب زندگی علی هرچه را دوست داریم و به کارمان می آید بر میگیریم. یکی شمار زن هایش را برمی گزیند، دیگری سکوتش را، آن دگر شمشیرش را، بعدی جنگش را و ...
سلمان ها چه اندکند و علی از قرن ها پیش در مدینه تا به امروز تنها مانده ست و فریاد می زند. روزگاری سر به درون چاه می برد، امروز اما گوش های ما سنگین شده و صدای فریادش را نمی شنویم.
از همه مجموعه سخنانش یادگرفته ایم که "دین و ایمان و عقل زن ناقص است و با او به مشورت ننشینید"
از همه رفتارش فقط مظلومیت را دیده ایم و مردی که آرام می نشیند تا همسرش را بزنند! یاد نگرفته ایم غیرتش را ببینیم و مردانگی و شجاعت و صلابت و ... اش را
امشب علی رفته است. ما فرستادیمش برود تا روزی دیگر و ماهی دیگر و مراسم عزایی دیگر؛ به زودی آماده می شویم برای مراسم عزای پسرانش که از آنها نیز فقط به قدر احتیاج آموخته ایم.
علی اما نرفته است . قرن هاست بر فراز سرمان به نظاره نشسته است که ... چه قدر سلمان ها اندکند...

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روز جهاني وبلاگ



نه! انگار ديگر نمي توان امروز را ساكت بود. اين روزي را كه به لطف برادر معيني همه فهميده ايم چه روزي است : روز وبلاگ
قرار است كه همه 5 وبلاگ معرفي كنند و باز من مانده‌ام و مشق هاي نانوشته و كاسه چه كنم...
اصلا نياز به توضيح نيست كه من تازه شروع كرده ام به خط خطي كردن فضاي مجازي . اما مشكل اينجاست كه خواندن گنج واژه هاي ديگران را (به اين شكل الان ) دير آغاز كردم.
اينكه " چرا اينقدر دير" بماند براي بعد... و اما برسيم به وبلاگ هايي كه معتادشان شده‌ام...
 راز سر به مهر: از اولين روزهاي حضور در خانه هفتم بود كه آشنايم شد. اولين وبلاگي بود كه خواندنش سرشار از لذتم كرد و قلم نويسنده اش مفتونم. نگاهي دارد به همه مسائل جامع،‌ منصف و مودب!
 پير فرزانه : هرچه بخواهم بگويم در تعريفش بايد از بالا كپي ، پيست كنم . منظورم همان نگاه هاي جالب است به دنياي غير جالب. اما ويژگي بارزش محبتي است كه در تمام نوشته هايش موج مي‌زند حتي در دلتنگي نامه هايش. تازگي ها نوشته هاي پسر پانزده ساله‌اش را در عموبيلبيلك مي خوانم و حظ ميكنم و آفرين مي گويم.
چركنويس هاي پاك : يادداشت هاي پاك يه بچه هنرمند! بيشتر مي خوانمش تا نظر بدهم .نميدانم چرا گاهي فقط دوست دارم سكوت كنم و ببينم و بشنوم
دلقك ايراني:‌ درباره سياست مي نويسد و چيزهاي ديگر. قبلا گفته ام كه اين روزها همه چيزهاي ديگر هم سياسي است.نگاهش نافذ است و صياد. گاهي نوشته هايش تا مدتها متحيرم ميكند اما... حس ميكنم تلخ است و تلخ مي نويسد،‌ كه البته تقصير از او نيست واقعيت هميشه تلخ است.
مثل هميشه مشق هايم ناقصي زياد دارد و پراشكال. دوستان تازه ام را اينقدر نميشناسم كه بخواهم بشناسانمشان ... فقط حس خودم رامنتقل كردم.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

لبخند خدا



گاهی احساس می کنی خدا منتظر تو مانده است تا آرزو کنی. نشسته است منتظر آرزوهایت و نظاره گر تلاش های عقلانیت؛ تو فکر می کنی، تصمیم می گیری ، تلاش می کنی ؛ اما ... نمی شود!
آرزوهايت را ممكن است كه فراموش كني اما خدا هرگز گفته ها و ناگفته هايت را فراموش نمي كند...
خدا آرزوهایت را می شنود؛ لبخند می زند و از محلی که تصور نکرده ای ؛ آن طور که تجسم نکرده ای ؛ از آن راه که ذهنت با همه تلاش هایش به آن دست نیافته است آرزویت را محقق می سازد.
آرزو داري بروي؛ سفر كني، اما نه به هر جا! به آن جا كه قلب زمين مي‌داني‌اش.از دلت مي گذرد كه ماه رمضان آن جا چه صفايي دارد... چه لطفي دارد كه مهمان خدا باشي در ماه خودش و درخانه خودش... تجسم مي كني مهماني خدا را در خانه اش ... آن هم ده روز ... كه تو مهمان خدا بشوي .... مهمان ويژه خدا...از ذهنت مي‌گذرد مي شود من هم؟؟! كسي در مغزت نااميد جواب مي دهد :"گمان نمي كنم. سفر در آن ماه به اين راحتي نيست سهم امثال ما نيست؛ براي از ما بهتران است و رفقاي رفيق باز..." بعد به شعبان فكر مي كني؛‌به ماه پيامبر خدا؛‌در شهر پيامبر خدا...
تو آرام آرزو مي‌كني... آن‌قدر آرام كه دلت هم نمي شود و تو گمان مي كني خدا هم نشنيده است!
زمان مي گذرد و" آرزوي پنهان شده در گوشه قلب" با " هر سفر ديگران " اندكي بيدار مي شود.
زمان گذشته است و خداوند تو را فراخوانده است.آن‌گونه كه آرزو كرده‌اي... نه!... در واقع به آن‌ شكل كه آرزويش از دلت گذشته است.

شعبان در شرف پايان است و رمضان در هنگامه آغاز. در ماه پيامبر خدا ميهمان پيغامبري و در ماه خدا؛ بر سفره افطار و اطعام و احسان خدا نشسته‌اي.

تو لبخند مي‌زني و خدا.... مي‌خندد.

زيرنويس:

اول . يك ماهي شد كه نبودم. قسمت دوم این زمان را گرفتار سفر بودم و قسمت اول را گرفتار دنيا و مشکلات قسمت دوم!

بعللله. من آنجا بودم وقتي نبودم!

دوم. اگه عکس های بالایی کیفیت خوبی ندارند؛ لطفاً ببخشید! با موبایل گرفته شده اند و از روی عجله (آخه من دوست ندارم کسی بهم گیر بده)


۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

جشن خاموش نيمه شعبان


باز هم دير آمدم و دير شد و دير گفتم و ... دير... و دي بهتر از هرگز است
عيد نيمه شعبان مبارك!
باز هم يه عيد ديگه اومد و رفت و من فقط به تقويم خيره شدم و با خودم گفتم : إ ... جدي جدي نيمه شعبان هم اومد و رفت؟!
چه قدر بي رمق بود اين عيد براي من ... و انگار نشد كه من همراه بشم با جريانات شادي. اين حس لعنتي باز هم تكرار شده بود در اول رجب ... 13 و 27 رجب و اول شعبان و ... فقط سوم شعبان بود كه كمي و فقط كمي حال و هواي متفاوتي رو درك كردم اونهم به خاطر شرايط مكاني بود كه اگر نبودم در حرم امام رضا و اصرارم به تغيير حس ،‌‌ آن روز هم روزي مي شد مثل ساير روزها...
چرا اين طور شدم ؟؟؟ سابقا خيلي روحيه متفاوتي پيدا نمي كردم درمناسبت ها جز اينكه عيد بود و عيدها همه چيز رنگ شادي داشت...
پارسال اما همه چيز رنگ تمنا داشت. همه روزها فرصتي بود براي التماس به خدا براي بهتر شدن اوضاع و بعضي روزها عزيز تر و احتمال برآورده شدن دعا بيشتر... 
امسال اما ... نه! نا اميد نشده ام از لطف خدا اما نا توان از دعا و خواهش و التماس چرا. گفتند ساعت 11 دعاي فرج بخوانيد و كميل و ... خواندم اما نه به دل. انگار كه ميخواستم خودم را راضي كرده باشم به انجام وظيفه ايي كه بعدها نگويم تو به سهمت حتي يك دعا هم نكردي اما ... يك صدا كه مدتهاست رهايم نميكند در گوشم فرياد ميزند كه اگر قرار به ظهور بود چرا پارسال نه؟ و اگر پارسال نه پس امسال هم نيست بيخود تقلا نكن و من اصلا تقلا نكردم.
عيد بي روحي بود متأسفانه. چيزي بيش از يك روز تعطيل پر مشغله برايم به ارمغان نداشت و ... و من در گوشه گوشه هاي شهر آذين بندي شده خودم و احساسات سال گذشته ام را مي ديدم. شب نيمه شعبان سال گذشته و جماعتي را كه در انتظار خاموشي ساعت 9 شب بودند تا اعتراض كنند تا خودي نشان دهند تا...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

بازگشت ظفرمندانه!



برگشتم. سالم و سرحال اگرچه يكي دو روزي ميشه كه دوباره ريه هام پر از دود شده اند و چشمام پر از اشك ... اما اينقدر گرفتاري يه دفعه رو سرم آوار شد كه نرسيدم سر بزنم به دلمشغولي هاي جديد!
چه قدر دلتنگ شده بودم براي اين خانه و خانه هاي ديگر...
ممنونم از همه آن ها كه يادم بودند
فعلا اين سلام رو از من داشته باشيد تا برسيم به بعد ( اگر دست قضا مهلت داد)
زير نويس :
الان دوباره يه سري آدم پيداشون ميشه ميگن مگه رفته بودي سفر قندهار... اصلن فك نميكنن كه سفر سفره ديگه حالا حتما بايد رفت قندهار اونم تو اين شلوغي؟!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

غیبت

یه چند وقتی نخواهم بود. دارم میرم یه گوشه ایران بزرگ برای به اصطلاح کارآموزی (شما بخوانید کار کردن به نفع جیب استاد!)
اما فرق این کارآموزی با همه کارآموزی دانشجویان رشته های دیگر در اینه که رفتن ما و کارکردن ما بیشتر از این که به نفع استاد باشه و فلسفه نمره گرفتن توش باشه به نفع ایرانه! نه بابا شعار نمی دم وگرنه اگه نفع اول و آخرش ایران نبود چرا باید توی دوره ارشد به این امر خطیر پرداخت؟ من که توی دوره کارشناسی هم کارآموزی نداشتم.
به هر حال داریم میریم یه گوشه دنج این سرزمین که احتمالا به اینترنت ( به خاطر شرایط شغلی و نه مکانی) دسترسی نداریم و موبایلمان هم معلوم نیست کار کند( به خاطر شرایط مکانی و نه شغلی). به همه دلایل فوق بنده یه مدت غایب خواهم بود. ( حالا نه که حضورم خیلی مهم بود!)
به دلایل امنیتی فعلا نمی گم کجا میرم اما جای حدس و گمان رو باز میذارم. همین قدر بدونید که اگه کارمون رو درست انجام بدیم یه بنای تاریخی کشور به ثبت جهانی خواهد رسید! حالا دیگه مگه کسی می تونه از زیر کار در بره!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خیانت یا روشنفکری

بهم می گفت حس می کنم بهم خیانت شده ، می دونم نشده ها اما الان حس آدم های مخنّن! (یعنی خیانت شده) را دارم. بهش می گفتم من نمی دونم چرا تو نمی تونی درک کنی که آدم ها می تونن (یعنی توانایی بالقوه دارن) بعد از اینکه رابطه عاطفی شون با کسی تموم شد اگه روزی لازم بود رابطه کاری یا دوستی عادیشون را با همون آدم ادامه بدن بدون اینکه دچار توهم بشن یا فکر خاصی داشته باشن... گفتم بابا این همه آدم تو این همه کشور دنیا از هم جدا می شن ولی از هم متنفر نمی شن ما هم اگه بخوایم می تونیم تمرین این کار رو بکنیم، مثل تمرین دموکراسیه و احترام به حقوق طرف مقابل. اگه اول از همه این رو باور بکنی که" کسی که تو از همه بیشتر دوستش داری همه حقی به گردن تو داره از جمله این که دوستت نداشته باشه" اونوقت یاد می گیریم تمرین کنیم احترام به حقوق همه گروه های موافق و مخالف را. اگه عادت بکنیم روابط عاطفیمون رو هم منطقی بکنیم – که البته اولین شرطش صداقته – می تونیم با کسی که نتونسته ما رو تحمل کنه هم اگه لازم شد تعامل بکنیم ؛اونوقت یه جورایی یک جامعه متمدن رو به نمایش گذاشتیم. همون مدینه فاضله یا به فارسی آرمان شهر را.
حرفام رو نفهمید میگفت وقتی برای دوستی که دیگه یه دوست نیست قدمی بر می داری یعنی داری به دوست یا همسر جدیدت خیانت می کنی و "اصلا چه معنی داره که اون هنوز با قدیمیه ارتباط داره؟!" حرفام به گوشش نرفت. با چند نفر دیگه هم حرف زدم به این نتیجه رسیدم که من مشکل دارم ؛ ژست روشنفکری گرفته ام و هیچ کس – حداقل بین اونایی که یه مقدار در خط فکری هم هستیم – شبیه من فکر نمی کند! در بهترین حالت شاید اعتقاد داشتند که ارتباط دوباره با یک آدم می تونه خاطرات رو زنده بکنه و آدم به فکر گذشته بیفته و احساسات قدیم و ... و من نمی تونستم با خودم کلنجار نرم که ... "اصلا مگه میشه خاطرات رو فراموش کرد و آیا باید این کار رو کرد؟" ماحصل فقط این بود که من دوباره (دفعه اول رو بعدا می گم ) به این نتیجه رسیدم که چه تفکرات عجیب و غریبی دارم من برای خودم...
دو هفته بعد اومد و گفت امثال شماها خیلی خوبین؛ ذهن بازی دارید که می تونه تفکیک قایل بشه و همه چیز رو فقط دوستی و دشمنی نبینه، یه چندتا حد وسط هم قایل باشه؛ که وقتی دو نفر که با هم دوست بودن به این نتیجه می رسن که نمی تونن با هم بمونن یا ازدواج کنن یا هر چیز دیگه خیلی منطقی این رو می پذیرید و دیگه از اون آدم متنفر نمی شید و می تونید بعد از اون به همون آدم به عنوان یک دوست که زمانی رو باهاش گذروندید نگاه کنید و غیره و ذالک.
موندم بهش چی بگم ... که حالا که خودت نامزدیت با اون دختر به هم خورده و احساس می کنی دلت نمی خواد ازت متنفر باشه اینو فهمیدی! و حالا تفکر بیش از حد باز دیروز ما شد تفکر افراد روشن و امروزی و ایضا خوب؟ نمیدونم! ولی امیدوارم بودم همه اونایی که دم از آینده روشن میزنن می تونستن این نگاه صفر و صد رو از خودشون دور کنن. مطمئنم اونوقت می شد هم کلی شادی در جامعه داشت هم احترام و آرامش و همکاری و ...
و اگه شد... اگه روزی ضرورتش رو حس کردیم ... نسل ما حس کرد و به دنبالش رفت... اونوقت میشه به آینده امیدوار بود...
نمیدونم شاید هم من خیلی آرمان گرام و از واقعیات به دورم...

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

سعي و عشق

هاجر به فرمان عشق خود را تسلیم مطلق او می کند و کودکش را از شهر و دیار و زندگی به این دره سوخته می آورد. اما همچون پارسایان و پرستندگان ، در کنار کودک ، به انتظار معجزه ای نمی نشیند تا دستی از غیب برون آید و نهری از بهشت جاری گردد.

کودک را به عشق می سپارد و خود ، بی درنگ ، به سعی بر می خیزد، دویدن، به دو پای اراده خویش؛ جستجو به دو دست توان خویش؛

اما سعی هاجر به شکست پایان می گیرد ، نومید باز می گردد به سوی کودک و می بیند :

به قدرت نیاز و رحمت مهر؛ زمزمه ای! صدای پای آب، زمزم!

جوشش سرشار آبی خوشگوار و حیات بخش، از عمق سنگ!

و درس...

یافتن آب، به عشق، نه به سعی، اما، ... پس از سعی!

گرچه وصالش، نه به کوشش دهند                             آن قدر ای دل که توانی ، بکوش!

دکتر علی شریعتی ( حج )

زیر نویس :

یه مدتی فکر کردم به بحث تقدیر و از آن مهم تر قسمت و جایگاه عقل و تلاش آدمی از یک سوی و ایمان و توکل و خدا از سوی دیگر. تا اینکه به این نوشته دکتر رسیدم . من قانع شدم! و ایمان آوردم به یافتن به عشق اما پس از سعی!