عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

معمولی اما غیر منتظره

سه شنبه صبح؛ تازه از خانه خارج شده ایم به سمت محل کار،در ذهن برنامه هزار کار نکرده رژه می رود.تقسیمشان میکنم بین امروز و فردا. در همین افکارم که در رادیو کسی با تمسخر می گوید: " فردا هم که تعطیل است پس کی قرار است کار کنیم؟" از خودم می پرسم فردا مگر تعطیل است؟ 30 دقیقه بعد جوابم را در بخش خلاصه خبرها می گیرم و البته در تلفن های کنایه آمیز مردم! تازه می فهمم که چرا مجری برنامه پس از این همه روز، امروز مرتباً به آلودگی هوا اشاره میکند.


به اداره می رسم.ساعت کار شروع نشده، هنوز آنها که قبل تر به اداره رسیده اند باورشان نشده این خبر غیر مترقبه اما معمولی را... میگویم چرا؟ می گویند مهم نیست، تعطیلی را بچسب. یک هفته است که مدام می گویم این قربان، عید بهتر بود و خیر غدیر که به ما نرسید و آخر 5 شنبه هم عید می شود و ... گویا می خواستند دهان چون منی را ببندند که بازهم 4 و 5 شنبه را مرخصی توفیقی! دادند.

همکارم که می آید با خنده، آلودگی هوا را تبریک می گویمش. هر دو لبخند می زنیم از نوع معنادارش و سکوت می کنیم...

سعی می کنم پروژه ها و نامه های اداری را زودتر سر و سامان بدهم. امروز اگر تمام شود نامه ها 4 روز تأخیر می خورد و مدیر شنبه فقط به مقایسه تاریخ ها می پردازد و موقعیت خطیر امروز را به فراموشی خواهد سپرد.

کسی تماس می گیرد و یادآوری می کند که حتما باید کلاس امروز بعد از ظهر را شرکت کنم (کلاس صبح را به دلیل رتق و فتق امور اداری آخر هفته پیچانیدم). دانشگاه عادی است.یکی می پرسد جشنواره پژوهشی قرار بوده تا فردا برقرار باشد و آن دیگری می پرسد همایش توسعه پایدار که تازه امروز شروع شده و تا فردا ادامه دارد تکلیفش چه می شود و آن سومی از کارگاه می پرسد و ... هیچ کس نیست که جواب دهد... کسی نه به این موضوع فکر کرده و نه حوصله تفکر دارد.

فکر میکنم که به راستی ما دست نوستراداموس را از پشت دستبند زده ایم : دیشب، لابد حدود ساعت 10 شب، شورای تصمیم، به دلیل آلودگی هوای امروز، فردا را تعطیل اعلام کرد....
باشد.قبول . باورم شد همه حرف هایتان را. اما کاش همیشه اینقدر آینده نگر! بودیم

زیر نویس:

ما که این شهر را حتی با دود و دمش رها نخواهیم کرد اما تعطیلات به شما خوش بگذره

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

همه چيز از نوع اسلامي

هي ميخوام به روي خودم نيارم ؛ نميشه. ميخوام دهنمو باز نكنم نميشه...از زمين و آسمون يه دليلي فرو ميريزه كه اين موضوع لعنتي جلوي چشام ظاهر بشه و توي ذهنم رژه بره ....
الان حوصله باز كردن بحث اصلي رو ندارم . ولي بحث فرعي جاي گفتن دارد... اسلاميزه كردن زوركي !
دوستي دارم كه ديدگاهش درباره خداو پيغمبرو غيره آن چنان سفت و سخت است كه من هرگز نمي تونم دينشو تحمل كنم و خلاصه يه جورايي از ديد اون نزديك به مرتد محسوب ميشم.... اين بنده خدا پس از انتشار عكس عروسي پسر ميردامادي و كروات زدن داماد بدبخت و غيره دراينترنت برايم سخنراني مفصلي در مذمت كراوات ايراد كرد و در آخر هم رسيد به اينكه كراوات مظهر كفر است و دين را هم به خطرمي اندازد، خاصه آنكه از سوي پسري استفاده شود كه پدرش پيش ازآن سابقه مخالفت با اين .... را داشته باشد ( اينا رو ديگه خيلي عصبي بود وقتي گفت). خلاصه اينكه عرايض ما هم در گوششان فرو نرفت و ...

امروز درايميلم ملتفت شدم كراوات اسلامي هم اختراع!‌ و به ثبت! رسيد.باورم نشد، چك كردم.حداقل لينك خبر كه درست بود.
يكي يه ليوان آب بريزه رو سرم كه از صب تا حالا  داره از سرم بخاربلند ميشه. جداً كاري به اين بنده خدا ندارم يكي نيست به اون مسئول اداره ثبت اختراعات كمك كنه كه هردرخواستي رو مهر تأييد نزنه؟ يعني الان واقعاً‌مشكل اسلام حل شد؟ كروات ديگه مظهر كفر نيست؟‌ اسلام و مسلمين رو به خطر نميندازه؟ خدا رو شكر .
جالبه نميدونم كي اون وسط فكر كرده اين ايده ممكنه مروج خشونت باشه  كه اين مخترع عزيز فرمودند اصلاً هم اينطور نيست شما خيالتان راحت...فقط شمشير حضرت علي رو مقدس بشماريد و اين كروات رو بزنيد دور يقه لباستون حله!(كاش حداقل خودش درست از اين اختراعش استفاده ميكرد).

منتظر باشد شايد تا يكي دو سال ديگه، يكنفر يه شيشه اختراع كرد كه هنگام ريختن مايعات ، قرآن تلاوت كنه و اين طوري مايع درونش رو تطهير كنه . از اين شيشه براي ..... اسلامي كه قبلاً‌ كاملا در مجاورت قرائت قرآن قرار گرفته استفاده مي شود.
آخه يكي نيست بگه هر چيز الكي رو  مذمت نكنيد كه بعد مجبور بشيد به خاطر هماهنگ كردن خودتون با عرف مردم به يه همچين كارايي دست بزنيد . والا!!! 
زير نويس:
كسي يه ليوان آب نداره رو سر من بريزه؟؟! 

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

اعداد دل نشین

بعضی وقتها اعداد مهم می شوند . کنار قلبت می نشینند و تو انگار از هرچه در این جهان است بیشتر منتظرشانی. بی آنکه بدانی حتی چرا... برایم عدد 2 معنای مهمی دارد که نمی دانم چیست . همیشه فکر می کردم 20 سالگی زمان مهمی در زندگی ام هست ، 22 سالگی برایم یک عدد بود و از روزی که برادرم به شکل جدی یادآورم شد 23 ساله ام ( آخه جدا یادم رفته بود) تازه فهمیدم چه قدر از این عدد بدم میاد و از همون روز گقتم 24 سالمه اما ...
امروز اولین صبح 24 سالگی ام رو گذروندم. هیچ وقت فردای تولدم برایم معنای خاصی ندارد اما اولین روز 24 سالگی به همان دلایل از پیش گفته شده مهم بود...
24 سالگی برایم مهم است.25 را دوست دارم 26 جالب است،نسبت به 27 و 28 هیچ حسی ندارم . فکر هم نمیکنم تا 30 سالگی آن قدر بزرگ شده باشم که دست از این عدد بازی ها بشورم... از 29 بیزارم....فهمیدم که من از اعداد اول بیزارم همان ها که هیچ حسی بهت نمی دهند... هیچ کاری برایت نمی کنند جز اینکه در زمین و هوا معلقت کنند
با دوستی قرار گذاشته بودیم بعد از 20 سالگی به ازای هرسال اضافه ، فقط یک ماه اضافه کنیم بنابراین من میشدم 20 سال و 4 ماه... برای امسال نه ... دوست دارم 24 ساله باشم  الان می توانم بگویم امسال سال من است. هر 12 سال یک روز سال من است . اما سال گذشته هیچ حرفی نبود برای گفتن...
از پیر شدن هم نمی ترسم . من یک سال بیشتر تلاش کردم برای آدم شدن... نشد خوب ... سالهای بعد را برای همین گذاشته اند دیگر.....


فعلا کیف سالمان را میکنیم و ماهمان و به داشته هایمان خوشیم.D:

زیر نویس:
خود شیفتگی هم اندازه دارد ... اما...

عرفه... بی معرفت!

اولین و آخرین باری که در یک جمع نشستم و دعای عرفه خواندم، هیچ وقت از خاطرم نمی رود.آن روز - یادم نیست چرا ولی- حس و حال خوبی داشتم که شاید به خاطر دوست کنار دستم بود.خاطرم هست آن سال اولین سال بود که در مصلی تهران، دعای عرفه خوانده می شد و من و مادر چه مشتاق بودیم به رفتن. ساعت 5 .1 بعد از ظهر اداره تعطیل شد و ما هم راه افتادیم به سمت مصلی ... چه شوقی ... چه شوری ... کمتر پیش میاد من برای یه مراسم مذهبی چنین حالی بهم دست بده برای همین این حال و هوا برام جالبه. مراسم شروع شد و میان پرده های مابین نیز... و کم کم غبار خواب مثل همیشه چشم هایم را گرفت و من هی چرت زدم و ... آخر مراسم هنوز هم حس خوبی داشتم ... خدای من به خواب آلودگی ام خندیده بود .
فردای همان روز از کسی که اصلا انتظارش را نداشتم اس ام اسی گرفتم برای تبریک عید :
" خدایا سرنوشت ما را خیر بنویس تا هر آنچه تو زود می خواهی من دیر نخواهم و هر آنچه را که تو دیر می خواهی من زود نخواهم "
گفتم چه دعای بی نظیری ... زیرش نوشته بود " دعای عرفه امام حسین- عید قربان مبارک" . انگار دنیا بر سرم خراب شد که این جمله زیبا همان دعای دیروز بود و من نفهمیدم... دیگر به دعا خواندن هیچ کس گوش نمی کنم جز خودم و هر آنچه می خواهم و هر جور بخواهم می گویم
********************
عرفه می شود شناخت. روزی که باید آن چه را که باید شناخت. آن روز اگر حسین باشی می فهمی راه خدا از کدام سو می گذرد و حسین کی راهی سرنوشت می شود؟ بعد از عرفه ... تا بگوید دانستم و فهمیدم ...تا از عرفات نگذری، به مشعر نمی رسی؛ تا به چشم سر باور نکنی به چشم دلت مجال نمی دهند...تا ... اگر در روز روشن و در عرفات و با دانشت ندیدی، به مشعر نمی رسی در شب تاریک و بی روشنی بیرونی ، تنها با داشته هایت ، آورده هایت از عرفات... در عرفه ، در عرفات اگر به باور نرسی و به یقین ؛ اصلا به منی راهت نمی دهند که بخواهی به قربان برسی...در منی تو هم باور داری و هم یقین. خودت یافته ای ؛ به تنهایی...
در عرفات هیچ کاری نیست... تو تنهایی و دیگر هیچ ... هرکسی چیزی را خواهد یافت ... هرکس به دنبال چیزی خواهد بود...
اگر همه حاجی ها به اندازه همان یک شب در جواب چند سوالشان فکر می کردند ، به تنهایی به معرفت می رسیدند آن وقت طلوع خورشید روز بعد مشعر را درک کرده بودند و بعد از عرفات و مشعر.... " قربان " دیگر فقط عید ذبح نبود ... عید باور بود.
زیر نویس:
عید گذشته تون مبارک

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

از در تو كوره رفته ...


همين دو- سه  ساعت پيش حس آدم هايي كه يكدفعه ازكوره در مي روند و قفل فرمون به دست توسر و كله هم مي زنند رو كامل و جامع درك كردم.
صبح كه ماشين رو برداشتم و از خونه زدم بيرون يك عدد راننده مرد از خود راضي كوبوند به ماشين. ماشينش به ماشينم گير كرد و نتونست تكون بخوره. حداقل پياده هم نشد تا با يه عذر خواهي قضيه تموم بشه... راه هر دو طرف بند اومده بود ... بهش گفتم بزن كنار و اونم گفت باشه...ماشين رو از ماشينش جدا كردم بهش اشاره كردم كه يه جا وايسيم و اون هم قبول كرد. من ماشين جلويي بودم تا يك كم از جلوش رفتم كنار،‌ از پشتم در رفت ... از اينجا به بعد ديگه كارام عاقلانه نبود ...اول كلي براش بوق زدم اهميت نداد و چون ماشينش پرايد بود وكوچولو ! شروع كرد به در رفتن از دستم ... بقيه اش براي من شبيه فيلم هاي تعقيب و گريز بود... بيخيال مسير خودم شدم و دنبالش رفتم ،از بين ماشين ها ويراژ مي دادم و دنبالش ميكردم ... پاي چپم بدجوري به تپش افتاده بود بلاخره پيچيد توي يه خيابون درجه2 و من هم پيچيدم جلوش... پياده شدم ولي پياده نشد يكم تو خيابون سرش داد زدم ، مي خواست بره وايسادم جلوش و نذاشتم ... موبايلم تو ماشين بود نمي تونستم به پليس زنگ بزنم از عابرين پياده خواستم زنگ بزنن كه طبيعتا هيچ كس هيچكار نكرد( مثلا زنگ هم مي زدم چي مي شد ؟ سر همون چهارراه  خيابون اولي يه پليس وايساده بود...) خلاصه كلي عذاب وجدان داشتم كه نصف راه رو بند آوردم (خداييش ملت ميتونستن هنوز رد بشن) براي همين خودم از جلوي ماشينش رفتم كنارتا بتونه كنار وايسه و اونم طبيعتا در رفت ...
وقتي تو ماشين نشستم و برگشتم توي مسيرخودم تازه متوجه شوكي شدم كه بهم دست داده بود ... من داشتم خيلي آروم گريه مي كردم و هنوزم دليلش رو نميدونم ، شايد چون نتونستم حقم رو بگيرم - كه اگه پسر بودم حداقل يكم مي زدمش  يا يه كتكي مي خوذدم ،دلم خنك مي شد- شايد هم چون شوكه بودم ... به يكي نياز داشتم تا كنارم باشه تا بهم بگه همه اينكارها رو من كردم ... همه اونا كه من رو كلي و جزئي مي شناسن ميدونن كه من نمي تونم دعوا كنم يا سر كسي - غير از داداشم - داد بزنم؛ هرچه قدر هم محق باشم وقتي كسي سرم داد بزنه زبونم بند ميره ... اما من امروز صبح مثل ديونه ها تو شهر دنبال يكي ديگه راه افتادم و كارهايي رو انجام دادم كه هيچ وقت فكر نمي كردم بلد باشم ... حالم خوبه .به خير گذشت ... يعني غير از پاي چپم كه تا 15 دقيقه موقع كلاژ گرفتن برام "رقص پا" اجرا مي كرد و معده ام كه اخطار مي داد بيشتر از اين نمي تونه تحمل كنه و هرآن ممكنه حالم بهم بخوره و قيافم كه در حال گريه كردن بودو شبيه آدمي شده بود كه سر صب دوست پسرش ولش كرده و البته پشت كتف چپم كه درد گرفته - و كم كم داره در كل دستم منتشرميشه و تمومي هم نداره - مشكل ديگه اي ندارم ...
همه اونا كه من روتوي خيابون ديدند فكر كرده اند كه چه دختر هاپارتي و ... و ... اي هستم و اگه دنبالش نمي رفتم ميگفتند خل مشنگي بود ... ديدني !. خودم هنوز نمي دونم دلم مي خواد كدومش باشم ... فقط جالبه كه يه وجه خيلي خيلي پنهان از وجودم رو كشف كردم
زير نويس : 
اول فكر كردم دلم ميخواد هيش كي دور و ورم نباشه ؛‌ بعد حس كردم دلم ميخواد زنگ بزنم به يكي ( هركي ... مادري،‌رفيقي ... ) ديدم زنگ بزنم بگم چي ...مگه  كسي مي تونه واقعا بفهمه اون موقع كه گريه ام كرفته بود - يا الان كه بغض كردم - دقيقا چه مرگمه ... بدجوري احساس نياز كردم و البته تنهايي ... 

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

رفقاي وبلاگي شده


غروب يه روز معمولي در حاليكه در جمع رفقا و همكلاسي هاي سابق نشسته بودم  و مرتبا لبخند زوركي  تحويل جماعت مي دادم  يكدفعه و همين جوري ( و در ضمن يواشكي) خبر رسيد كه يكي ازرفقا كه مدتهاست نديدمش، وبلاگي به راه انداخته است بي خبر.
بعد از كلي ذوق و شوق بهش زنگ زدم  و تازه اون موقع بود كه كلي حس مشترك رو درك كردم. حس فوق العاده و مشترك نوشتن را مي گويم.
 تصور كنيد كه او به تو همه حرفهايي را بگويد كه تو يه مدت بلند بلند روزي هفت بار براي اطرافيانت تعريف مي كردي و آنها طوري نگاهت مي كردند كه حالا يعني چه.... و اينهمه ذوق كردن ندارد و چه و چه و چه ....
براي مني كه سالها بود نه كتابي خونده بودم و نه خطي نوشته بودم و نه حتي حوصله خوندن مقاله هاي علمي را هم نداشتم و فقط به نگاه كردن به عكس هاي كتاب و مجله سرم رو گرم مي كردم ( عينهو بچه بي سواد ها!)... براي مني كه آخرين مجله خواندني ام همشهري جوان بود كه 16 ماه است ديگر به سراغش نرفته ام و در ضمن براي مني كه از وقتي كلاس اول  بودم بعد از هر دعوا با خانواده يك طومار برايشان مي نوشتم و مادرم هر هفته به اندازه يك قفسه كتابخونه!‌ كتاب از زير تختم جمع مي كرد ... اين دور بودن از محيط كتابت !‌ بي آنكه مستقيما بفهمم خيلي آزار دهنده بود...
و همه اينها رو وقتي فهميدم و مطمئن شدم كه زاغچه اي شروع به نوشتن كرده بود و براي من از حسش مي گفت.
تازه مي فهمم كه انسان ها چه ظرفيت بالايي دارند و اين جماعت همكلاسي چه هنرهاي پنهان رو نشده ....
زاغچه ي ما تازه نوشتن راآغازيده است و شايد فقط آنهايي اين همه شور و شوق مرا به تمام درك كنند كه خودشان به زور خود را محروم كرده باشند از يك لذت ناب....
من كه به زور برنامه هاي freindly user وبلاگ نويس شدم و از الفباش چيزي نمي دونم اما اگه كسي مي تونه بهش كمك كنه در ارتقاي آشيانه اش لطفا دريغ نورزد...
زير نويس:
روزي كه اين پست را نوشتم ( و نه روزي كه منتشرش كردم ) همين جوري بي هوا شنيدم كه اين محققين بيكار! كاشف شده اند "نوشتن، تألمات روحي را كم كرده و انسان را به آرامش مي رساند و براي همين است كه معمولا وقتي ناراحتيم كاغذ و قلمي بر مي داريم و حتي اگر شده فقط خط خطي اش مي كنيم"
خوب ما كه ناخودآگاه همين كار رو مي كرديم از حالا به بعد براش دليل علمي داريم...
دوست ديگري نيز داريم كه يكسالي ميشود مادر شده و مدتي نيز وبلاگنويس.آدرسش را ندارم پيدا كنم عرض مي كنم خدمتتان
اينهم از آدرس