عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

جشن خاموش نيمه شعبان


باز هم دير آمدم و دير شد و دير گفتم و ... دير... و دي بهتر از هرگز است
عيد نيمه شعبان مبارك!
باز هم يه عيد ديگه اومد و رفت و من فقط به تقويم خيره شدم و با خودم گفتم : إ ... جدي جدي نيمه شعبان هم اومد و رفت؟!
چه قدر بي رمق بود اين عيد براي من ... و انگار نشد كه من همراه بشم با جريانات شادي. اين حس لعنتي باز هم تكرار شده بود در اول رجب ... 13 و 27 رجب و اول شعبان و ... فقط سوم شعبان بود كه كمي و فقط كمي حال و هواي متفاوتي رو درك كردم اونهم به خاطر شرايط مكاني بود كه اگر نبودم در حرم امام رضا و اصرارم به تغيير حس ،‌‌ آن روز هم روزي مي شد مثل ساير روزها...
چرا اين طور شدم ؟؟؟ سابقا خيلي روحيه متفاوتي پيدا نمي كردم درمناسبت ها جز اينكه عيد بود و عيدها همه چيز رنگ شادي داشت...
پارسال اما همه چيز رنگ تمنا داشت. همه روزها فرصتي بود براي التماس به خدا براي بهتر شدن اوضاع و بعضي روزها عزيز تر و احتمال برآورده شدن دعا بيشتر... 
امسال اما ... نه! نا اميد نشده ام از لطف خدا اما نا توان از دعا و خواهش و التماس چرا. گفتند ساعت 11 دعاي فرج بخوانيد و كميل و ... خواندم اما نه به دل. انگار كه ميخواستم خودم را راضي كرده باشم به انجام وظيفه ايي كه بعدها نگويم تو به سهمت حتي يك دعا هم نكردي اما ... يك صدا كه مدتهاست رهايم نميكند در گوشم فرياد ميزند كه اگر قرار به ظهور بود چرا پارسال نه؟ و اگر پارسال نه پس امسال هم نيست بيخود تقلا نكن و من اصلا تقلا نكردم.
عيد بي روحي بود متأسفانه. چيزي بيش از يك روز تعطيل پر مشغله برايم به ارمغان نداشت و ... و من در گوشه گوشه هاي شهر آذين بندي شده خودم و احساسات سال گذشته ام را مي ديدم. شب نيمه شعبان سال گذشته و جماعتي را كه در انتظار خاموشي ساعت 9 شب بودند تا اعتراض كنند تا خودي نشان دهند تا...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

بازگشت ظفرمندانه!



برگشتم. سالم و سرحال اگرچه يكي دو روزي ميشه كه دوباره ريه هام پر از دود شده اند و چشمام پر از اشك ... اما اينقدر گرفتاري يه دفعه رو سرم آوار شد كه نرسيدم سر بزنم به دلمشغولي هاي جديد!
چه قدر دلتنگ شده بودم براي اين خانه و خانه هاي ديگر...
ممنونم از همه آن ها كه يادم بودند
فعلا اين سلام رو از من داشته باشيد تا برسيم به بعد ( اگر دست قضا مهلت داد)
زير نويس :
الان دوباره يه سري آدم پيداشون ميشه ميگن مگه رفته بودي سفر قندهار... اصلن فك نميكنن كه سفر سفره ديگه حالا حتما بايد رفت قندهار اونم تو اين شلوغي؟!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

غیبت

یه چند وقتی نخواهم بود. دارم میرم یه گوشه ایران بزرگ برای به اصطلاح کارآموزی (شما بخوانید کار کردن به نفع جیب استاد!)
اما فرق این کارآموزی با همه کارآموزی دانشجویان رشته های دیگر در اینه که رفتن ما و کارکردن ما بیشتر از این که به نفع استاد باشه و فلسفه نمره گرفتن توش باشه به نفع ایرانه! نه بابا شعار نمی دم وگرنه اگه نفع اول و آخرش ایران نبود چرا باید توی دوره ارشد به این امر خطیر پرداخت؟ من که توی دوره کارشناسی هم کارآموزی نداشتم.
به هر حال داریم میریم یه گوشه دنج این سرزمین که احتمالا به اینترنت ( به خاطر شرایط شغلی و نه مکانی) دسترسی نداریم و موبایلمان هم معلوم نیست کار کند( به خاطر شرایط مکانی و نه شغلی). به همه دلایل فوق بنده یه مدت غایب خواهم بود. ( حالا نه که حضورم خیلی مهم بود!)
به دلایل امنیتی فعلا نمی گم کجا میرم اما جای حدس و گمان رو باز میذارم. همین قدر بدونید که اگه کارمون رو درست انجام بدیم یه بنای تاریخی کشور به ثبت جهانی خواهد رسید! حالا دیگه مگه کسی می تونه از زیر کار در بره!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خیانت یا روشنفکری

بهم می گفت حس می کنم بهم خیانت شده ، می دونم نشده ها اما الان حس آدم های مخنّن! (یعنی خیانت شده) را دارم. بهش می گفتم من نمی دونم چرا تو نمی تونی درک کنی که آدم ها می تونن (یعنی توانایی بالقوه دارن) بعد از اینکه رابطه عاطفی شون با کسی تموم شد اگه روزی لازم بود رابطه کاری یا دوستی عادیشون را با همون آدم ادامه بدن بدون اینکه دچار توهم بشن یا فکر خاصی داشته باشن... گفتم بابا این همه آدم تو این همه کشور دنیا از هم جدا می شن ولی از هم متنفر نمی شن ما هم اگه بخوایم می تونیم تمرین این کار رو بکنیم، مثل تمرین دموکراسیه و احترام به حقوق طرف مقابل. اگه اول از همه این رو باور بکنی که" کسی که تو از همه بیشتر دوستش داری همه حقی به گردن تو داره از جمله این که دوستت نداشته باشه" اونوقت یاد می گیریم تمرین کنیم احترام به حقوق همه گروه های موافق و مخالف را. اگه عادت بکنیم روابط عاطفیمون رو هم منطقی بکنیم – که البته اولین شرطش صداقته – می تونیم با کسی که نتونسته ما رو تحمل کنه هم اگه لازم شد تعامل بکنیم ؛اونوقت یه جورایی یک جامعه متمدن رو به نمایش گذاشتیم. همون مدینه فاضله یا به فارسی آرمان شهر را.
حرفام رو نفهمید میگفت وقتی برای دوستی که دیگه یه دوست نیست قدمی بر می داری یعنی داری به دوست یا همسر جدیدت خیانت می کنی و "اصلا چه معنی داره که اون هنوز با قدیمیه ارتباط داره؟!" حرفام به گوشش نرفت. با چند نفر دیگه هم حرف زدم به این نتیجه رسیدم که من مشکل دارم ؛ ژست روشنفکری گرفته ام و هیچ کس – حداقل بین اونایی که یه مقدار در خط فکری هم هستیم – شبیه من فکر نمی کند! در بهترین حالت شاید اعتقاد داشتند که ارتباط دوباره با یک آدم می تونه خاطرات رو زنده بکنه و آدم به فکر گذشته بیفته و احساسات قدیم و ... و من نمی تونستم با خودم کلنجار نرم که ... "اصلا مگه میشه خاطرات رو فراموش کرد و آیا باید این کار رو کرد؟" ماحصل فقط این بود که من دوباره (دفعه اول رو بعدا می گم ) به این نتیجه رسیدم که چه تفکرات عجیب و غریبی دارم من برای خودم...
دو هفته بعد اومد و گفت امثال شماها خیلی خوبین؛ ذهن بازی دارید که می تونه تفکیک قایل بشه و همه چیز رو فقط دوستی و دشمنی نبینه، یه چندتا حد وسط هم قایل باشه؛ که وقتی دو نفر که با هم دوست بودن به این نتیجه می رسن که نمی تونن با هم بمونن یا ازدواج کنن یا هر چیز دیگه خیلی منطقی این رو می پذیرید و دیگه از اون آدم متنفر نمی شید و می تونید بعد از اون به همون آدم به عنوان یک دوست که زمانی رو باهاش گذروندید نگاه کنید و غیره و ذالک.
موندم بهش چی بگم ... که حالا که خودت نامزدیت با اون دختر به هم خورده و احساس می کنی دلت نمی خواد ازت متنفر باشه اینو فهمیدی! و حالا تفکر بیش از حد باز دیروز ما شد تفکر افراد روشن و امروزی و ایضا خوب؟ نمیدونم! ولی امیدوارم بودم همه اونایی که دم از آینده روشن میزنن می تونستن این نگاه صفر و صد رو از خودشون دور کنن. مطمئنم اونوقت می شد هم کلی شادی در جامعه داشت هم احترام و آرامش و همکاری و ...
و اگه شد... اگه روزی ضرورتش رو حس کردیم ... نسل ما حس کرد و به دنبالش رفت... اونوقت میشه به آینده امیدوار بود...
نمیدونم شاید هم من خیلی آرمان گرام و از واقعیات به دورم...

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

سعي و عشق

هاجر به فرمان عشق خود را تسلیم مطلق او می کند و کودکش را از شهر و دیار و زندگی به این دره سوخته می آورد. اما همچون پارسایان و پرستندگان ، در کنار کودک ، به انتظار معجزه ای نمی نشیند تا دستی از غیب برون آید و نهری از بهشت جاری گردد.

کودک را به عشق می سپارد و خود ، بی درنگ ، به سعی بر می خیزد، دویدن، به دو پای اراده خویش؛ جستجو به دو دست توان خویش؛

اما سعی هاجر به شکست پایان می گیرد ، نومید باز می گردد به سوی کودک و می بیند :

به قدرت نیاز و رحمت مهر؛ زمزمه ای! صدای پای آب، زمزم!

جوشش سرشار آبی خوشگوار و حیات بخش، از عمق سنگ!

و درس...

یافتن آب، به عشق، نه به سعی، اما، ... پس از سعی!

گرچه وصالش، نه به کوشش دهند                             آن قدر ای دل که توانی ، بکوش!

دکتر علی شریعتی ( حج )

زیر نویس :

یه مدتی فکر کردم به بحث تقدیر و از آن مهم تر قسمت و جایگاه عقل و تلاش آدمی از یک سوی و ایمان و توکل و خدا از سوی دیگر. تا اینکه به این نوشته دکتر رسیدم . من قانع شدم! و ایمان آوردم به یافتن به عشق اما پس از سعی!


۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

قلم


ديروز روزقلم بود . همان قلمي كه خداوند به آن سوگند خورده است . همان قلم كه قرار است آگاهي بيافريند و از آن آگاهي انسان .
ديروز را بايد تبريك گفت به همه آن ها كه قلم به دست دارند و مي نويسند و آن ها كه قلم نوشته ها را مي خوانند 
به همه آن ها كه درست مي نويسند و همه آن ها كه درست مي خوانند!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

عكس و متن


مي گفت يه چندتا عكس هم بذار بين متن هايي كه مي نويسي . بابا اين كه نشد همش حرف بزني ... اونم اين همه... آدم حوصلش سر ميره.
گفتم آخه عكس بايد مرتبط باشه عكس بي ربط كه نميشه!
يادم افتاد ترم 2 كارشناسي كه بوديم با بچه ها رفتيم نمايشگاه كتاب و براياولين بار رفتيم سالن ناشران دانشجويي. هر كتابي رو كه مي ديديم اول چك مي كرديم كه چه قدر عكس داره . اگه عكس نداشت يا عكس هاش جالب نبود تقريبا مي شه گفت كه نمي خريديم . بچه كه بودم هيچ وقت اينجوري كتاب داستان هم نخريده بودم اما... 
چه ميشه كرد انگار خاصيت معمار بودنه كه ياد بگيري همه حرف ها رو از روي عكس ها بفهمي و حوصله نكني مطالب رو بخوني. 
شايد اينكه الان من متفاوت شدم بيشتر از عكس دنبال حرفم؛ به دليل تغيير رشته ام باشه. الان ياد گرفته ام كه گاهي يك دنيا حرف توي متني پنهان شده و تو بايد خودت تصويرش كني. ذهني است اما نياز به عيني شدن دارد در كنار اينكه كلي تصوير هست كه عيني است و تو بايد ذهني شان بكني ... 
چه ميشه كرد معمارند ديگر...
تقديم به تمام دوستان معمارم

دو راهي


دوستي دارم كه از خودم قدري بزرگتره -نزديك به ده سال- مي گفت هيچ وقت تو زندگي خودت رو بر سر دوراهي قرار نده. هر راهي يك نتيجه اي داره و ضرري.انتخابش كن تكليف خودت رو روشن كن و نگذار كه در بلاتكليفي بموني.
ديروز به نصيحتش گوش كردم . در دو راهي كه يك طرف غرورم بود و طرف ديگر دلم و فضوليم و كسب اطلاع و الي آخر راه دوم رو انتخاب كردم. نتيجه؟ بي نتيجه بود اما پشيمون نيستم. درسته كه راهي رو انتخاب كردم كه به هدف نرسيد اما حداقل ديگه سر اون دوراهي كذايي نيستم.
اين دوست بزرگ - كه گاهي تو دلم عمو صداش ميكنم - راست مي گفت هيچي بدتر از دوراهي نيست و سردر گمي و بلاتكليفي.
اگه چند سال بعد يك نگاهي به اين روزا بندازم ديگه خودم رو سرزنش نمي كنم و يكسره از خودم نمي پرسم اگه ... 
الان ميدونم ته راه دوم هم هيچي نبوده. حفظ كردن غرورم هم منو به هيچ جا نمي رسوند و فقط مي تونم بگم چه قدر خوشحالم كه شروع كردم به راه رفتن و از سكون دراومدم.
اين دوستم راست مي گفت نتيجه هرچي باشه كه الان يه جورايي (خيلي خيلي كوچولو) ناراحتيه - آخه خودم نتيجه رو ميدونستم -؛ از حس ديونه شدن بهتره. من عاشق اين طرز نگاه متفاوتشم

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

برزيل و آه و ناله يك ملت





منبع عكس ها سايت فيفا تيم ملي برزيل ،‌ پر افتخار ترين تيم جام جهاني، مدعي عنوان قهرماني ، اميد خيل عظيمي از فوتبال دوستان و .... از گردونه رقابت هاي فوتبال حذف شد. مي گفتن هيچ كس انتظارشو نداشت ولي من يكنفر حداقل اميدوار بودم كه اين اتفاق بيفته.( من پيش بيني نمي كنم اما آرزوهام رو اميدوارانه دنبال مي كنم ) 

تيم آرژانتين هم رفت همون جايي كه برزيل رفت... خونه... 
همين جا بايد اعلام كنم كه من اصلاً فوتبالي نبودم يعني اصلاً بحث اينكه طرفدار يك تيم باشم و بخوام براي بقيه كري بخونم نبود...
متأسفم از اينكه با آرزوهام باعث درد و رنج شديد يك ملت مي شم اما... اول بازي ها كه دلم مي خواست اين دو تا تيم حذف بشن فقط به خاطر اين بود كه قهرماني تيم هميشه قهرمان از نظر من لذتي نداره اما بعدش دلم مي خواست آرژانتين حذف بشه چون مارادونا بي اخلاق بود و برزيل ... بيچاره ها تقصير نداشتن. اين كشور ما و مردم ما هستن كه همه چيز رو سياسي مي كنن حتي برد تيم هميشه برنده رو. جمعه شب به معناي واقعي كلمه دعا كردم برزيل ببازه تا به خودم ثابت بشه خدا كدوم طرف وايساده و آه و آرزوي ملت ايران كدوم طرف (البته اگه برزيل مي برد هيچ ربطي به موضع گيري خدا نداشت چون خرق عادت نياز به تفسير داره نه اتفاق معمولي)
از چهارشنبه تا جمعه خيلي از فوتبال دوست هاي عشق برزيل رو ديدم كه آرزو مي كردن برزيل ببازه تا يكمي ته دلشون خنك بشه.  هرگز براي يه مسابقه دعا نمي كنم يعني حتي اگر قرار باشه ايران قهرمان جام جهاني هم بشه اما مجبور شدم 90 دقيقه دست به دعا بردارم براي حذف برزيل... و بعد هم آرژانتين 
متأسفم كه دنيا اونقدر كثيفه كه براي شاد شدن به دليل عصيان دروني مجبوري شاهد غم و اندوه مردم يك كشور ديگه باشي اما چي كار ميشه كرد سياست خيلي كثيفه!
زيرنويس:
حاشيه جالب بازي آرژانتين و آلمان بالاو پايين پريدن خانم صدر اعظم بود به هنگام گل زدن ها و پيروزي كشورش. خوش به حال مردم كشوري كه صدر اعظمشون فارغ از سن و جنس و مقام و شهرت و غيره اجازه داره براي مدت 2 ساعت خود واقعيش باشه. يك آلماني وطن پرست...

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

شعور

شده ام آموزگار دوستان؛چیزهایی می پرسند که من خود نمیدانم. شرایطی را برایم تصویر می کنند که تجربه نکرده ام و من فقط امیدوارم که پاسخ هایم درست باشند و راهکارهایم ثمر بخش.
نمی دانم چه کسی گفته که من میدانم چه طور می توان بر تردیدهای قبل از ازدواج غلبه کرد؛ کدام تفاوت ها بین دو دوست قابل اغماض است و کدام نه والی آخر...
هربار که قرار است به یک نفر مشاوره بدهم می ترسم، شوخی نیست که ... زندگی آینده اش است.
برای یکی احساس می کنی به درد هم میخورند و محسناتش را – که دوستم می دونه و سعی می کنه نبینه – بزرگ می کنم. برای آن دیگری سعی می کنم به هر زبان زنده و مرده دنیا تفاوتشان را - که خود بهتر از من می دانند- جار بزنم و در آخر هم نگران باشم که نکند ...
سومی داستان عشقش را بازگو می کند و چهارمی را در تمام لحظات سرخوردگی کنارش بودم (خدا را شکر که این یکی حداقل الان سر زندگیشه و دیگه غصه خوردن های من تمام شده) به پنجمی باید دلداری بدهم که زندگی هنوز شروع نشده و برای ششمی موعظه می کنم که این جا و این لحظه پایان زندگی نیست و برای هف...
اما مشکل هیچکدام از این ها نیست. حتی اگر مشکلات همه هم حل بشود و بروند به سراغ زندگی شان یا اگر همه در عین سرخوردگی تمام فریادهایشان را بر سر تو بزنند باز هم این مشکل کار نیست.
مشکل آنجاست که وقتی کسی از تو سوالی را می پرسد که می داند تجربه اش را نداری ... یعنی به قدرت تعلق تو ایمان می آورد. این ایمان که می تواند کاذب هم باشد – که حتماً هست – خود آدم را به اشتباه می اندازد و تو فکر می کنی چه خبر است و تو چه آدم با عقل و شعوری هستی. بعد زمانی که پر شدی از اعتماد به خودت ؛ بی آنکه بفهمی در معرض آزمایش قرار می گیری؛ تو همان طور رفتار می کنی که عقلت می گوید، صرفنظر از درستی و غلطی نتیجه تو هرگز نتیجه ای را که از عقلت – که همه دوستان بهش ایمان داشتند – نمیگیری.
و این رنج است و این پایان ماجرا نیست.
زیر نویس:
هفته ای ده بار از خودم می پرسم آیا واقعاً من می فهمم؟ پس چرا آن ها که باید به من اعتماد کنند ذره ای به عقل و شعور من ایمان ندارند و آن ها که هیچ توقعی ازشان ندارم این همه به من معتقدند؟
برادرم می گوید: "فراموششان کن همه آن ها را که ذهنت را منکر می شوند" و من فکر می کنم " آدمی خودش را در آیینه دیگران می بیند" اما کدام تفکر درست است؟
کدام آیینه درست و کدام تصویر حقیقی است؟؟؟