عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

خط های آفریننده

خلقت از ابتدا در دستان آفریدگار بود
و خداوند آفرینش آغاز کرد
...
 انسان آفریده شد
....
و خلقت، به ودیعه در دستان انسان قرار گرفت
و بدین سان معمار ظهور کرد...
و معماری هم پای آفرینش ، آغازیدن گرفت
** 
می دانید؟
آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند ، معمارها و بقیه. 
بقیه هم البته میتوانند - در صورت تمایل -  باز خود را تقسیم کنند!
روز معمار مبارک
زیر نویس:
  • حتی اگر از دل تقویم هم حذف مان کنند و فقط بنویسند " بزرگ داشت شیخ بهایی" باز هم ما ماندنی هستیم چون *خاطرات در فضایی می ماند که خالقشان معمارانند. , و البته فقط یک معمار می تواند لذت خط کشیدن روی کاغذ پوستی با بی خوابی شب های تحویل پروژه را درک کند.* (از پیام های تبریک وارده)
  • برای درک عمق خود شیفتگی یک جیم انور از نوع معمار! همین بس که  به مناسبت این روز، خودش  برای خودش گل بخره...

لبخند تو خلاصه خوبی هاست...


دفتر شعر تو را ورق زدم
خواستم " تولدت مبارک"ی بگویمت
حرف های تو ، حال ِ این لحظه طلایی ام نبود
شعر های تو – ببخش – ولی
مناسب ِخیال من نبود
*
من شدم قلم به دست
تا زبان ناقصم برای تو
از صمیم قلب؛
آرزوی بهترین کند.
آرزو کند :
بال های نرم و آسمانی ات
دور سازدت از این دیار
این مکان ِخالی از امید
این زمین ِ نا امید
**
یاد تو هنوز مانده است؟
پیش از این ها به من اشارتی نموده ای؟
" حال بال " را به من گوشزد نموده ای؟*
خواستم " تولدت مبارک"ی بگویمت
یک هدیه ای برای تو بیاورم
باز دفتر تو را ورق زدم
اینک این هدیه تولدم برای تو
....
آرزوی بال های نو !

*  اینجا همه هر لحظه می پرسند:
- " حالت چه طور است؟"
اما کسی یکبار از من نپرسید:
- " بالت ...
زیر نویس :
حس کردم چیزی به قیصر بدهکارم.  شاید با تراوشات ذهنی ام جبران شود....
پستت آماده باشد و زمان بگذرد...            واقعا " چه زود دیر می شود..."

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

باران

باز باران ، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما...
چه کسی یاد تو را خواهد شست
.....
حمید مصدق
زیر نویس:
همین جوری این ابیات در ذهنم ، همراه با ترنم باران رژه می رفت...

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

احادیث دردسر ساز

نیمه شب، بدون اینکه به من و سکوت و حجم کارهای منتظربرای انجام نگاه کند؛ با حالتی خاص بالای سرم حاضر می شود وطوری کتاب درسی اش را تکان می دهد که انگاری از دل تاریخ سندی پیدا کرده کشف نشدنی! بلند می خواند:
"یک رکعت نماز آدم متأهل بهتر است از 70 رکعت نماز آدم مجرد" امام صادق (ع).
نمی دانم چشم هایش بوی سوال می دهد یا تحقیر یا می خواهد بگوید نمازهای خوانده و نخوانده مان خیلی قرار نبوده مفید باشد با این شرایط، یا...
نمی دانم میان این همه گرفتاری باید به شیطنت عمق چشم هایش فکر کنم یا حزن و بغض احتمالی مادر...
دقایقی از رفتنش گذشته و من مانده ام  و نیمه شب و سکوت و ... حجم کارهای منتظر برای انجام...
مدتی است رفته و من هنوز دارم فکر می کنم چه بلایی باید بر سر گروه مولفین کتاب دین و زندگی3 آورد تا مطمئن شوم حق مطلب ادا شده است؟ آخ ... اگر دستم به یکمتری شان می رسید...
زیرنویس:
به یکسری دلایل امشب دوباره وبلاگ رو از اول ورق زدم. چه قدر بعضی زمان ها و مکان ها دور می نمود؟!


۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

شوخی نمی کنم


اینجا ایران است و من اصلاً قصد شوخی ندارم. طنز پردازی نمی کنم و تازگی فیلم کمدی هم ندیده ام ...
اینجا کشور من است و این تنها جمله ای است که باعث می شود تلاش کنم با تمام آنچه می بینم قرابت خاصی پیدا کنم.آخر من هنوز اهل این کشورم.
همین جا در همین نزدیکی ، جایی هست که در کمتر از ده روز کتاب منتشر می کنند. مثل یک مسابقه موضوع اعلام می شود و بعد ... صدای شلیک ... مسابقه آغاز می شود. آن وقت عنودان بد گوهر از فقدان فرهنگ مطالعه و نبود کتاب مفید در بازار گلایه می کنند.
در همین حوالی برای کاهش 30 درصدی هزینه های جاری، به جای جا اندازی فرهنگ صرفه جویی ، 300 درصد هزینه می کنند تا چراغ های سرویس بهداشتی دارای حسگر بشود و آن کارمند بیچاره که در تاریکی  سرویس گیر کرده تبدیل شود به سوژه خنده سایر دوستان...
من شوخی نمی کنم وقتی از دغدغه های استاندار تهران و نگرانی اش بابت وقت تلف شده کارمندان به هنگام صرف غذا! می گویم . اینکه چیزی نیست چون بعد از آن باید به دغدغه های جامعه کارمندی و شکم های گرسنه و سردردهای مزمن و رها کردن کار در ساعت 1 ( به دلیل تمام شدن سوخت مغز) وتمسخر دائم بر لب کارشناسان و رونق گرفتن روزهای شاد و خنده های طولانی به دنبال تصمیمات شدیدا کارشناسی شده مدیران و ... و ... صحبت کنم و البته می دانید که من در کل جانور! جدی ای هستم.
کجای موضوع حذف چهار صفر از نظام پولی و انتخاب واحد ریال و دینار و البته ادغام دو وزارت راه و مسکن- که حداقل با هم  تضاد نداشته باشند ، تماس هم ندارند- خنده دار است؟
اصلاً چه طور انتظار دارید شوخی کنم وقتی که در یک جلسه معمولی هیأت دولت - که من به دلیل ادای دین در آشپزخانه و قبول مسئولیت در تهیه شام! فرصت نکردم کنترل و نظارت عالیه خودم را بر آن اعمال نمایم- یک وزیر مستعفا، یک وزیر مستکا ( سکته کرده) و یه وزیر دیگه هم به دنبال آب قند و تخت و بیمارستان بوده. البته نگران نشوید . وزیر مستعفی، ابقا و وزیر مستکی! بعد از یکی دو ساعت مرخص شدند. خانم دکتر ماند و لیوان آب قند...
_________________
من شوخی نمی کنم. طنز پرداز خوبی هم نیستم فقط اتفاقات ، شنیده ها و دیده های چند روز گذشته ام را منتقل کردم.

ببخشید شما به چه می خندید؟!

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

دلگیرم از من .......


من خسته ام. از این همه نقش که در زندگی بازی می کنم، از این همه دروغ رفتاری تا مبادا کسی ناراحت بشه. از این همه پنهان کاری...
این باید و نباید های اجباری که مجبورم میکنه طوری رفتار کنم که بی دلیل فکر می کنم درسته. این به فکر دیگران بودن های الکی... این نگرانی های بی خودی... این همه ملاحظات حساب نشده...
من خسته ام. حس می کنم دیگه نمی تونم. خسته ام از چیزهایی که تو زندگی، خودم برای خودم قانون کرده ام. از همه آن چه که "من" به خودم به یاد داده است...
من دیگه نمی تونم این بازی رو ادامه بدم. که عصبانی بشم و بروز ندم که کسی فکر نکنه " آدم عصبی ای هستم" . که غمگین بشم و همه اونهایی رو که بهشون نیاز دارم رو گرفتار ببینم. که کسی رو پیدا نکنم حرفام رو بهش بزنم و همه دلتنگی هام توی قلبم و چشمم جمع بشه. که چشمام رو وادار کنم دروغ بگه تا کسی نفهمه چه خبره.
و چون همیشه همه چیز در حیطه اختیارات آدم نیست، یکدفعه بدنم شروع می کنه به لجبازی و طوری زمین میزندم که باورم نمیشه کم آوردم. تازه مرحله دوم شروع میشه. یعنی به کسی نگو. به روی خودت نیار. تحمل کن. بیماری تو دوستات رو نگران می کنه وقتی قرص می خوری و می خوابی؛ یعنی مامان رو نگران کردی یعنی...
نگران کردن آدم ها کار خوبی نیست و چه بدتر اگه این نگران شده ها نزدیکت باشند، پس... بسه دیگه بیماری. تا کی می خوای منتظر بهتر شدن باشی؟ پاشو و به خودت روحیه بده. پاشو و به همه آدم های اطرافت روحیه بده. نان تازه برای صبحانه بگیر. پیاده روی کن. آرایش کن، به خودت برس و به همه بگو امروز حالت خوبه. به هیچ کس نگو دردهای جسمی امروز و دیروزت هیچ فرقی نکرده اند و تو هنوز نیاز داری قرصی بخوری و خودت رو روی تخت رها کنی و به هیچ چیز فکر نکنی...
من واقعا خسته ام . وقتی به این همه فکر می کنم، نقش بازی می کنم و سعی می کنم به اطرافیانم روحیه بدم و در پایان تنها چیزی که نصیبم می شه گلایه دوستی است که متهمم می کند به بی مبالاتی و بی خیالی و شاید در دلش به دروغ گویی...
من خسته ام. از این همه نقش که در زندگی بازی می کنم از این همه دروغی که می گم تا مبادا کسی ناراحت بشه. از این همه پنهان کاری. این باید و نباید های اجباری این ملاحظات حساب نشده...
من فقط از دست خودم خسته ام و فقط دلگیرم از "من"
ریز نویس:
می دونم آدمایی که من به خاطرشون ملاحظه می کنم، هرگز حتی متوجه نمی شن که بخوان...

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

قوانین ناآشنا- ناملموس


روزهای عادی شروع می شوند، همان روزها که نشانه اش خمیازه اول صبح است و اولین صدایش برای من چرخاندن پیچ رادیو و صدای گوینده که فریاد می زند : "سلام "
عادت کرده ام اخبار روز و تیتر روزنامه ها را برایم بخواند و تحلیل کند و من حرص بخورم و پشت فرمان هی با خودم حرف بزنم و جواب گوینده و مفسر و میهمان و مردم وغیره را بدهم . شاید بیمار شده ام که به این چیزها عادت کرده ام . نمی دانم...
**********
گوینده با تمام اشتیاقش اعلام می کند که از امروز فصل جدیدی در برنامه دارند که اختصاص دارد به آشنایی با قانون اساسی و قرار است از امروز از روی کتاب قانون برایمان بخواند! شاید که آشنا شویم. توضیح نمی دهد که آیا همه کتاب منظورش است یا 2-3 صفحه اول و وسط و آخر...
کمتر از نیم ساعت به پایان برنامه مانده و من رسیده ام. باید پیاده شوم . گوینده اصل اول را با شوق و ذوق قرائت کرده، چند اصل بعد را می دانم .  همان ها که به زبان و تاریخ و این ها مربوط است. منتظر می شوم ببینم فردا چه اصلی را می خواند؛ شاید برنامه کاری دستم بیاید.
همه این ها به کنار؛ از زمانی که خانم مجری پر انرژی خبر مسرت بخش آشنایی با قانون را اعلام کرده، مدام ذهن درگیرم یاد اصل 27 ام می افتد و می خواهد بداند کی نوبت به آن خواهد رسید!
زیر نویس:
راستی چرا قانون گذار به صراحت " برگزاری مجلس ختم" را در ردیف حقوق مصرحه عنوان نکرده؟
- شاید بیش از حد طبیعی بوده!!!

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

دردی به نام بازمانده بودن


من سال ها ست که " حق بودن مرگ " را قبول کرده ام . اصلا مردن در نظر من به خودی خود، بد نیست، هرچه فکر می کنم کار نکرده ای ندارم یا آرزویی که به خاطرش برای ماندن در این دنیا التماس کنم؛ تمام سختی و بدی مرگ برای بازماندگان است. از بازمانده بودن متنفرم اما از حقوقم به عنوان یک بازمانده آگاهم.
 بعضی مواردی هست که باید باشد، باید اتفاق بیفتد تا حس کنم عدالت محقق شده .شاید خیلی ها آن را لطف خدا بدانند اما من معتقدم در برابر آنچه که از آدمی می گیرد فراهم آوردن چند شرط کوچک ، لطف بزرگی نیست. اینکه وقتی عزیزترین ِ آدم ، دو سه روزی بیمار باشه که ته ذهنت حداقل برای چند ثانیه به نبودنش فکر کنه، وقتی آخرین لحظاتش رو می گذرونه بتونی عمق آخرین نگاهش رو درک کنی یا وقتی فوت کرد کنارش باشی و بتونی سرش رو روی سینه بگذاری. اینکه بتنونی شاهد رفتنش باشی، شستن و کفن کردن و آخرین خداحافظی با جسمی که همه زندگیت بوده و خاک ریختن بر روی همه تکیه گاهت...
همیشه خودم رو به خاطر همه این حقوقی که برای خودم محفوظ می دونستم و ازم گرفته شد محق می دونم و چون این حق رو هیچ کس جز خود خدا ازم نگرفت ، هیچ وقت توی این سال ها ، نتونستم یا نخواستم حس طلبکاری ام رو کنترل کنم. و از اونجا بود که فهمیدم درسته که مرگ حقه و اکثر مردم شاهد مرگ والدینشون خواهند بود اما چه طور مردن و شرایط بعد از اون که برای هر آدمی متفاوته ، می تونه درجه خوش شانسی آدم ها رو مشخص بکنه؛ لطفی که خدا از من دریغ کرد...
من دیروز فهمیدم هنوز در برابر بعضی ها خوش شانس ترم. اگر من فرصت خداحافظی نداشتم در عوض، کسی این فرصت را غصب نکرده بود، اگر من نتونستم سری رو در بغل بگیرم و تا صبح گریه کنم، هیچ کس جز خدا مقصر نبود؛ اما من اینقدر خوش شانس بودم که به دنبال جسم ِ عزیزترینم راه برم و شاهد آرام آرام مدفون شدنش باشم، اگرچه حسرت خیلی چیزها بر دلم ماند اما من در مقایسه با این روز های بعضی ها، بسیار خوش شانس بودم؛ بسیار بسیار خوش شانس ...
این روزها مقایسه می کنم شرایط را و خوب می دانم که " سخت تر از نبودن بر بالین عزیزان به هنگام وداع، هیچ دردی نیست"
زیر نویس :
کسی رو می شناسم  که همان روز ده فروردین ، اولین سالگرد پدرش بود. برایش خوشحالم که مراسم پدرش را تهران برگزار نمی کنند والا معلوم نیست تا چند سال باید در سالگرد پدرش، شاهد جو امنیتی می بود...