عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یک دقیقه بیشتر


یلدا زمان و لحظه تحقق ندارد. محتاج در کردن توپ نیست. مثل نوروز نیست که پای بند ساعت و دقیقه باشد. آزاد است و بی زمان. همه که بیایند آغاز می شود و وقتی همه خسته شدند و لبریز از هم نشینی، تمام می شود. همه اش می شود همان یک دقیقه طلایی که هویتش را می سازد. اصلا تکثیری است از همان یک دقیقه ها برای لذت دور هم بودن و شادی کردنی ولو کوتاه. لذت شکر آن دقیقه ای که می توان به چهره همه آن هایی که مورد علاقه اند، با عشق زل زد.

***

یلدا که می آید هر سال خاطرم می رود به یلدای آن سال آخر با پدر. شنبه بود و پدر که تازه همان روز به سفر رفته بود قصد برگشتن نداشت. رفت و برگشت جاده و ترافیک شهری و خستگی؛...؛ حق داشت.

پایم را در یک کفش کرده بودم که باید بیایی. آسمان و ریسمانی به هم بافتم که ما همین فرصت اندک را داریم و از کجا معلوم که سال بعد این بزرگان فامیل که به دیدارشان می رویم سلامت باشند یا نه. مادر، پدر را راضی کرد و ...از همه آن مراسم، فقط خستگی  بی اندازه پدر یادم مانده و اخم هایش. خودم سرحال بودم از داشتن خانواده ای دورهم حتی به قیمت 9-8 ساعت رانندگی پدر در یک روز!حق داشتم. یلدای بعد دیگر پدرم نبود. و اگرچه پدر شب چله های زیادی را در کنارمان نبود اما آن چله نشینی به اصرار من و همت خودش برایم تا ابد حکم کیمیا دارد.
زیرنویس:

شب چله مسافرت بودیم. من زودتر رفته بودم و خانواده که 18 ساعتی را در فرودگاه معطل مانده بودند، جانم را به لب رساندند تا به من رسیدند! مادر زحمت همه تنقلات چله را کشیده بود به جز انار و هندوانه که انصافاً فراهم آوردنش، شدنی نبود. ولی هیچ چیز چله نشینی مثل لذت گرفتن دستان مادر و اطمینان از وجودش نبود.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

آسمان روز


روزها میان و میرن. اگه روزهای خاص نباشن، اگه مناسبت های تقویمی نباشن، یا تغییر فصل ها اونوقت شاید حتی گذر عمر رو هم احساس نکنیم. اما این گذرگاه ها؛ هستند. وجود دارند تا به ما یادآوری کنند یه برهه زمانی دیگه رو گذروندیم و قسمتی از عمرمون رو به خوبی یا بدی سپری کردیم.
مناسبت ها و گذرگاه های تاریخی کمک میکنن که به یاد بیاریم و سرخوش بشیم یا اینکه آه حسرت بکشیم...
امروز برای من یکی از همون گذرگاه هاست. تنها روزی که فقط و فقط برای خودِ منه و حاضر نیستم با کسی تقسیم بکنم: 
آسمان روزِ آبان ماه.
به پارسال فکر میکنم و به همه ذوقی که از نیم قرن شدگی ام داشتم و سال قبل ترش که سرخوش از رسیدن به عددی بسیار دلنشین بودم.امسال اما یادم میاد این اعدادی که پشت سر هم می آیند و می روند, نشانگر عمرند که بی حاصل طی شده و احتمالا بی سرانجام پایان می گیرد.
یادم می آید بچه تر که بودم مثلاً شش سال قبل- برای این روزهایم برنامه ها داشتم. فک میکردم تا 26 سالگی حتما فلان کار را انجام داده ام و به سر منزل بهمان مقصود رسیده ام ... راستش یک جاهایی هم گذاشته بودم برای اینکه اگر نشد؛... ؛ چند خرده کار بود که انجام دادنش را نوعی عصیان ناشی از جنون می دانستم. اصلاً برای همین هم شرط گذاشته بودم. مثل آن شرط هایی که می گویی که اگر چنین اتفاقی رخ ندهد من سرم را می کوبم به دیوار و از این قبیل حرف ها ( حالا نه به این شدت!) موعد مقرر شد و من که تا روز قبلش کلا همه پیش بینی های پیشینم را فراموش کرده بودم، به یاد آوردم و صد البته که جلوی همه آرزوهایم یک ضربدر بزرگ بود.
گذرگاه ها هستن. گاهی بهشون که میرسیم، با خوشحالی دستی به تابلو می زنیم و عبور می کنیم. گاهی مسیرمون رو عوض می کنیم و ... گاهی با حسرت سقوطمون را ادامه می دیم...

ریزنویس:
26 سالگی را با فراموش شدگی آغاز کردم. وقتی بیشتر دوستان و حتی مهمترین آدم این روزهای زندگی ام ، فراموشش کرده بود...

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

بی حسی



باورم نمیشه، تقریبا یک ماه و نیم گذشته و من هنوز برنگشته ام. خیال می کردم به محض تمام شدن روزهای سخت، با اشتیاق بر می گردم؛ اما ... نشد. فکر می کردم وقتی تمام شود، دنیا به شکل عجیبی زیبا خواهد شد. اما در پایان؛ دنیا همان دنیا بود، بدون تغییر...
انگار قرار بود از مرز بین دو دنیا بگذرم، همه روزهای سخت دنیای اول را با شوق رسیدن به دنیای دوم سپری کردم و وقتی از مرز بین دو دنیا رد شدم ... تا سه هفته بی حس شدم، باورم نمی شد روزها در دنیای آن سوی مرز، همین دنیا باشد و البته بدتر؛ چرا که حتی اشتیاقی برای رسیدن روزهای خوب هم وجود ندارد!
تمام تابستان، همه مشغله ام را گذاشتم برای تمام کردن پایان نامه ای که انگار خیال تمام شدن نداشت. نه ماه طول کشیده بود تا طرح و نقشه ام در ذهن شکل بگیرد و وقتی می خواستم همان ها را بازگو کنم، ...، انگار که توان گفتن نداشته باشم. خیلی سخت بود مرتب کردن ذهنم و بازگو کردن حق مطلبی که برای فهمیدنش زحمت زیادی کشیده بودم. اما بلاخره تمام شد. دوستان زیادی کمک کردند و در نهایت به سرانجام رسید.
اول مهر... همان روز که آغاز هر تحصیل است، برای من نقطه پایان بود.
و حالا شش هفته گذشته و من همچنان در تلاشم که خود را بازیابم. انگار که سه ماه کامل از زندگی را در کما بوده باشم، در بحبوهه نوسانات دلار و بالا گرفتن احتمال جنگ، دعوای دوباره دولتی ها و مجلسی ها و حتی در اوج روزهای خوب المپیکی.
انگار که نبوده باشم. یا در خواب دیده باشم. تازه به هوش آمده ام. حیرانم.
سخت است باور پذیرش این که هیچ چیز آن سوی دیوار نبوده است.
هنوز بی حسم. ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

بازگشت به میز غذا


"لذتی که در ناخونک زدن به خوراکی های توی خونه - و به خصوص یخچال - در روز عید فطر هست در هیچ طعام بهشتی نیست"
یک جانور در مراسم صبحانه روز عید فطر
عید همگی مبارک

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

می شود، می توانیم


وقتی یه اتفاق بد میافته آدم داغون میشه.
وقتی این همه بی تفاوتی دیده میشه، اعصاب آدم به هم میریزه.
وقتی یه راهی پیدا میشه که آدم بتونه در بهتر شدن اوضاع موثرباشه حالش بهتر میشه.
وقتی در غیاب مسئولین همه تلاش می کنن و جاشونو پر میکنن دل آدم آروم میگیره.
***
وقتی از عصبانیت لباشونو گاز میگیرن و به زور به خواست مردمشون احترام میذارن - خواسته ای که وظیفشون بوده و هزینه ای هم براشون نداشته -
وقتی مجبور میشن اون طوری رفتار کنن که باید...
دلم آدم خنک میشه.
اصلا دل آدم قوی می شه به پشتوانه نیروی مردم. همون نیرویی که مدام میخوان باور کنیم که نیست...
حالا یه دل خنک و یه اعصاب آروم مونده و یه عالمه کار که باید انجام شه
زیرنویس:
وقایع نگاری هفته ای که گذشت

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

ما، فراموشکاران تاریخ

گریه کن مرد. یک دل سیر گریه کن. اینجا که برگردی، همه فراموشت می کنند. تقصیری ندارند؛ این مردم خودشان را هم فراموش کرده اند.
اشک هایت را بریز و دلت را آرام کن. اینجا که برگردی باز باید بروی و بگردی و بدوی تا شاید سفره شام خانواده ات بی مرغ نباشد.
دلت را به حمایت هیچ یک از ما خوش نکن. نگذار باورت شود " کسانی هستند که ..." . قوت نگیر از بودنمان. باور کن وقتی بیایی می فهمی ما آدمهای پشت خطوط مجازی هستیم. ما کلا آدم های مجازی هستیم. مجازی بودنمان دوباره امیدت را ناامید می کند.
گریه کن. چون صاحبخانه ات، سر برج یادش می رود "طلای نداشته تو" به اندازه همه مدال های کاروان ارزش داشته است. اجاره را می خواهد وتقصیری هم ندارد. شکم بچه های او، چیزی از نا داوری نمی فهمد.
کاسب سر کوچه، فقط یک هفته با غرور نگاهت می کند، هفته بعد ، قبض برق که به دستش برسد، یاد " ارزش افزوده " می افتد و نرخ تورم و میوه های حساب نشده در دست تو دلش را آتش می زند. هفته سوم حتی به چشم هایت هم نگاه نمی کند.
اشک هایت را رها کن ودلت را آرام... اینجا هیچ تضمینی نیست ، وقتی 4 سال بعد، دوباره استحقاق قهرمان بودن را داشته باشی ؛ باند بازی هایشان اجازه بدهد تو را نماینده خودشان بدانند. تضمینی نیست که مربی وجود داشته باشد که تو را پسرش بداند.
می دانی تضمینی نیست حتی مربی قهرمان را یادشان مانده باشد. اینجا همه فراموشکارند.
دل نبند به قلب هایی که برایت می تپد. هیچ کداممان حاضر نیستیم برایت هیچ هزینه ای بپردازیم. نه برای تو و نه برای هیچ قهرمان دیگری. نه برای مدال تو که در دستان دیگری است و نه برای هیچ یک از مدال های رنگارنگ دیگران.
ما نه فقط قهرمان های ورزشی، که قهرمانان ملی مان را هم فراموش میکنیم. آن ها که مردانه برایمان ایستاندند که تنها نمانیم.
ما عادت داریم حتی خودمان را هم تنها رها کنیم .
باور کن که اگر آرش هنوز زنده بود اما مریض و معلول؛ تنها مانده بود کنج آسایشگاهی، جایی. ما آدم های احساسیم. احساس که فرو نشست یادمان می آید از هزینه زندگی و ترس ها و آرزوهایمان. این ها آن قدر بزرگ اند که دیگر جایی برای احساسات پاک انسانی در دلهایمان باقی نمی گذارد. تقصیر ما نیست. زندگی سخت است...
دلت را به بودن ما گرم نکن. ما قهرمانان شرافت و شهامت را هم فراموش کرده ایم. قهرمان ملی و ورزشی که دیگر جای خود دارند. به ما اطمینان نکن که وقتی پشتت را خالی کردیم دوباره و از نو نشکنی. به ما اعتماد نکن...
داخل پرانتز:
(ملت کلی پیام به فیلا فرستادن و اعتراض و حتی توهین کردن (ظاهرا) که چرا حق ما رو خوردید. اونوقت نماینده ایران در جواب فیلا گفته: اینا نظر رسمی دولت نیست. بله حق کاملا با شماست. دولت ما هیچ وقت طرفدار مردمش نیست اما حداقل می تونستید آخرش اضافه کنید اینا صدای اعتراض یک ملت است نه یک دولت. شاید اینجوری حداقل در ظاهر کمی از مردمتان دفاع می کردید...)
زیر نویس:
اینا رو برای حمایت از کشتی گیر غمگین ننوشتم. خواستم به خودم یادآوری کنم که ما فقط حرف می زنیم. خودم، جانور، اول از همه یادم میره و برمیگردم سراغ زندگیم. اگر هم از یادم نبرم، کاری براشون نمی کنم. نمونه اش: سیاسیون در زندان، مادران داغدار، خبرنگاران دربند، و آزادگان در حصر...

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

همه چی آرومه

این حکایت سه سال گذشته ماست و البته قطعاً مدتها قبل از آن هم این بازی در جریان بوده فقط من به شخصه نمیدونستم یا به عمق فاجعه پی نبرده بودم.

" همه چی آرومه " به شکل نوینش از زمانی آغاز شد که همه تصمیم گرفتند در چشمان مردم زل بزنند و بگویند هرچه کرده اید، دیده اید، شنیده اید، گفتید و ... نکرده اید، ندیده اید، نشنیده اید و حتی نگفته اید. در وقیحانه ترین حالت به مردم گفته شد " شما نبودید. وجود نداشتید و علی رغم تلاشتان ما، شما را ندیدیم"

از زمان شروع فاز چندم سریال تلویزیونی "همه چی آرومه " سه سال و اندی می گذره. یک سال و نیم اول به این گذشت که اوضاع داخلی آرومه. باور کنید همه کسانی که توی خیابون می بینید ایادی بیگانه اند حتی اگر خود شما باشید. شما فریب خوردگانی و حتی تطمیع شدگانی هستید که هنوز خودتون نمیدونید.این مرحله با ضبط! سرسلسله، به نظر تمام شده بود. اگرچه اصلا نیازی به این کار نبود و کشور در امن و امان بود.

مرحله دوم متفاوت بود و با " باور کنید " شروع شد. در این فصل که حدود یه سال طول کشید باید باور می کردیم همه کشورهای عربی یک دفعه بعد از 30 سال و پس از اینکه باورشون شده بود همه چیز در مملکت ما آرومه! به فطرت اسلامی شون رجوع کرده و متحول شده اند. این فصل از سریال با پیش نرفتن وقایع براساس میل سازنده، آرام آرام محو شد. خوشبختانه در این حین سوژه دیگری پیدا شده بود.

فصل سوم: " باور کنید در سوریه همه چیز آرومه!!!"

در این فصل که دیگه صدای خبرگزاری های محترم و برادران عزیز خودی را هم درآورده بیشتر به کمدی می مونه.

در جدید ترین قسمت که امروز پخش شد، یک کاروان زائر ایرانی ربوده شده اند و به دنبال آن بعد از یک سال و خرده ای درگیری بلاخره اعزام زائر به سوریه ممنوع شد. (این یعنی الان شرایط خطرناک تر از دیروز و روزهای قبله) اونوقت یه خبرنگار با یه هواپیمای نسبتا خالی میره حلب و از داخل و خارج هواپیما و فرودگاه فیلم میگیره که ببینید چه قدر همه چی آرومه و ما تونستیم به راحتی فرود بیایم! بعد این آقای خبرنگار با یه اسکورت نظامی! مسیر فرودگاه تا شهر را طی میکنه، در بین راه گرفتار کمین تروریست ها میشن، اسکورت نظامی زخمی میشه ، دوباره به گروه حمله میشه و ... در پایان آقای خبرنگار در کمال خونسردی وسط اون همه درگیری، یه تاکسی!!! می گیره و میره شهر. و ما نتیجه میگیریم که اوضاع در سوریه آرام است.

*** 

برادر ضرغامی! نسلی که این سریال خوش ساختتان را می بیند یا رزمنده بوده یا زیر باران آتش و باروت زندگی کرده و یا زندگی اش از ابتدا با آن پیوند خورده. دیگه تو رو خدا فیلم جنگی برامون نساز. همون هر روز اسد رو بیاری نشون بدی با هیئت دولتش که خیلی خونسرد جلسه تشکیل دادن کافیه. اگه خواستی یه اجلاسی، همایشی هم اونجا بذاری بد نیست. اگه جشنواره فیلم با حضور دهنمکی و سلحشور باشه که دیگه عالی میشه. باور کن این طوری باور می کنیم همه چی آرومه و نیاز به این همه هزینه نیست.

زیر نویس:

  • اینقدر این برادرهای سوری ما رو دوست دارن که حتی برای یه خبرنگار معمولیمون که با وسایل و هیئت همراه کلا توی یه تاکسی جا شدن؛ یه کاروان اسکورت نظامی فرستادن. شما فکر کنید این همه محبت کجا دیده شده آخه؟! 
  • اگرچه خبری در خصوص ترکیب سنی و جنسی اعضای کاروان ربوده شده نخوندم، اما با تمام وجود دوست دارم باور کنم که اون کاروان یه کاروان عادی بوده و بعد هم اینکه همه اعضاش، عادی بوده اند. نه اینکه از زن و بچه مردم به عنوان سپر و پوشش استفاده شده باشه... 
حیف که احتمالا حقیقت چیز دیگری است...

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

481 مین نفر کنکور

قبل ترها گفته بودم بعضی از اعداد برای آدم ها دلنشین اند و حس خاصی بهشون دارن. امروز اضافه می کنم که بعضی اعداد برای همیشه توی ذهن آدم می مونند. مثل سالی که اتفاق خاصی برای آدم افتاده، شاید اولین حقوقی که گرفته یا هزینه ای که برای یه موضوع خاص، کرده یا ... یا شایدم عددی که میتونه روی زندگی آدم حسابی تأثیر گذار باشه؛ مثل رتبه کنکور...
رتبه های کنکور اومده. بماند که چه قدر غصه خوردیم برای نفر چهارم رشته تجربی که یک سال تمام، خیلی ها فکر می کردند نفر اول می شه اما نشد؛ البته قطعا بیشتر از اون ذوق کردیم و انرژی گرفتیم برای به ثمر نشستن تلاش های داداش کوچیکه ، که انگاری دیگه جدی جدی باید بهش بگیم : آقای دکتر.
4-8-1 اینا سه رقمی هستن که یه دنیا برای من و خانوادم معنی دارن. بهمون "خسته نباشید" میگن و خاطره همه اون روزهای پرتلاش و پر استرس رو کنار میزنن.
خدایا! شکرت. برای اینکه دو روزه که وقتی به چشم های اعضای خوانوادم نگاه می کنم، برق میزنن. دیگه نه استرسی هست و نه یأسی... 481 از اون اعدادیه که هم دلنشینه و هم به یاد موندنی.
زیرنویس:
برای همه اون هایی که کنکور داده اند  و درگیر انتخاب رشته اند و یا هنوز به مصاف این غول رویین تن نرفته اند، آرزو می کنم مزد همه زحماتشون رو بگیرن با یه انعام اضافی!

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

خلوت


در کلان شهرها می شود از هر جای دیگری تنهاتر بود اما هیچ وقت نمی شود احساس خلوت کرد.

برای مردم شهر اغلب عجیب است که یک نفر، تک و تنها، برای چنین مدت طولانی و ملال آوری میان کوه ها و بین روستایی ها به سر برد اما اسم این تنهایی نیست؛ خلوت است. در کلان شهرها می شود از هر جای دیگری تنهاتر بود اما هیچ وقت نمی شود احساس خلوت کرد. قدرت عجیب و خصلت اصیل خلوت گزینی، در جدا کردن مان از جمع نیست بلکه در فرافکندن کل وجودمان به گستره نزدیک حضور اشیاست.
چرا روستانشینم؟؛ مارتین هایدگر؛ همشهری داستان؛ تیر91
**
دقیقاً همین طوره. در شهر تنهایی. حتی اگه با همه باشی و دوست های واقعی زیادی داشته باشی. یک فضا و شرایطی وجود داره که ... که آخرش به تنهایی ختم می شه. حتی اگر خود آدم هم به روی خودش نیاره؛ آخرش واقعیت خودش رو تحمیل می کنه.
راستی تنهایی هولناک تره یا خلوت؟ شاید از همه بدتر خلوتی باشه که منجر به فکر کردن درباره تنهایی بشه.

زیر نویس:
شاید تا مدتی متن های دوست داشتنی و مطلوب خودم رو اینجا بذارم. انتخاب این ها یه معنی ای می تونه داشته باشه. یعنی وقتی یه جمله از بین همه جملات یه داستان یا یه کتاب برای من برجسته و مطلوب می شه یعنی یه جورایی حرف دل منه و با حال و هوای روزهای من جور شده.
تلاش می کنم این روزها حرف های خودم را از زبان دیگران پیدا کنم. پس با اجازه همه کسانی که از مطالبشون – البته با ذکر منبع – استفاده خواهم کرد.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

تابستان هایی به طعم بهار



18 ساله شده. برادر کوچیکه رو میگم که توی این نابه سامانی سیستم آموزشی تا یه هفته دیگر باید برود و بنشیند سر جلسه کنکور و درست یا غلط اختیار زندگی اش را بدهد دست آن تک گزینه هایی که باید سیاه شوند! و انگار از همین حالا یاد بگیرد که زندگی فقط وقتی بر چرخ روال می افتد که گزینه های درست بیشتری را سیاه! کند. مهم نیست. یاد خواهد گرفت حداقل در تئوری!!!
صبح امروز یا بهتر بگویم نیمه شب دیشب 18 ساله شد. تولدش خوب خاطرم هست. تمام بعدازظهر 31 خرداد 73 و بعد هم شامگاه و درنهایت نیمه شب اول تابستان را. پدر را که می خواست ذهن من را منحرف کند و از پریشانی هردویمان بکاهد. بازی فوتبال جام جهانی بود. به گمانم برزیل با کشوری دیگر. فقط می دانم که بازی مهمی بود...
بیمارستان و راهروی انتظار و سری که روی پای پدر آرام گرفته بود. انتظار بیهوده تا نزدیک صبح برای دیدن مادر و موفق نشدن و خانه رفتن و خواب کوتاهی در آغوش پدر و اول صبح رفتن تا خانه مادربزرگ برای اطلاع دادن تولد سومین نوه اش... " انگار همین دیروز بود" را گذاشته اند برای چنین مواقعی.
برادر کوچیکه – که اگه 100 ساله هم بشه باز هم برادر کوچیکه است – دلش می خواد تولد 18 سالگیش ناب و به یاد موندنی باشه واز طرف دیگر دلشوره این کنکور خانه خراب لحظه ای رهایش نمی کند. سر به سرش می گذارم که چون دو ماه دیگه قرار است کادوی قبولی در دانشگاه را بدهم و از طرف دیگر چون هنوز حقوق نگرفته ام؛ بی خیال کادو شو و البته با این حرفم حکم مرگم را – تا حدودی – امضا می کنم.
برایش یک کارت هدیه را کادو پیچ کرده ام، هزار نوع چسب روی پاکت زده ام که نه پاره بشود و نه به این راحتی ها باز؛ کادو را با هر چه به دستم می رسید، از لنگه جوراب تا شکلات، از عروسک تزیینی تا پوست تخمه؛ ریخته ام توی جعبه کفش و باز هم چسب و کادو و ... قیافه اش دیدنی می شود موقع باز کردن هدیه. البته برای اینکه خیلی سرخورده نشه یه کیک (چه) ای هم درست کردم که دل داداشم قوت بگیره تو این روزای سیاه قبل کنکور!!!!
فقط دوست دارم بدونه  18 ساله که هروقت یادم می افته حس میکنم تابستان های زندگیم از اولین روز، بوی بهار میدادند و اگرچه حالا دیگه واقعا مرد خونه مون شده اما هرکاری بکنه واسه من بزرگ نمی شه ...
زیرنویس:

اینا رو گفتم که اگه دیدین یه زمان نامعلومی گذشت و ما پیدامون نشد، هم قاتل رو بشناسید و هم از علت قتل مطلع باشید! D:

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

ارتحال پر هزینه



  • گفت 11 هزار اتوبوس آمده بودند. از همه جا، دور و نزدیک؛ فقط 3.5 میلیون آب معدنی خریده بودند و کنار گذاشته بودند، یک حساب سرانگشتی ( و یک نگاهی به صورت هزینه های انجام شده ) کردیم و دیدیم چیزی حدود 20 میلیارد تومن هزینه شده و این تازه غیر از هزینه نیروهای در حال مأموریت آتش نشانی، اورژانس، پلیس، استانداری ها و ... است. هزینه این ها را هم که حساب کنی که آمد و رفت و تجهیز نیروهای هایشان به حساب همان دستگاه اجرایی مربوط است آن وقت حساب کار می شود بالای 25 میلیارد تومن!

  • می گفت تزیینات اینجا بی نظیر است. در دنیا لنگه ندارد. معرق سنگ است و سنگ هایش هم بی هیچ ملاحظه ای از هر کشوری که لازم باشد وارد می شود. از لحاظ وسعت و عظمت تزیینات حتی به مساجد و کاخ های عربی هم سراست. تزیینات سردرهایش شبیه هیچ نمونه داخلی یا خارجی نیست و البته همه این ها برای نشان دادن عظمت و شکوه ایران اسلامی است. اگرهم مردم عادی وقتی قدم در بارگاه می گذارند؛ نتوانند شکوه این همه زیبایی را درک کنند مهم نیست، مهم درک آن توسط مقامات دیگر کشورهاست.

  • در همان جلسه هماهنگی وقتی صورت هزینه ها را دیده بود فریادش بلند شده بود که ای کاش به جای این همه هزینه گزاف، یکی به بالاترین مقام کشور پیشنهاد بدهد و او هم دستور بدهد که زین پس هر سال به مناسبت سالگرد ارتحال یک پروژه عمرانی بزرگ، در مناطق محروم – بخوانید ، کمتر مشتاق به وضعیت فعلی کشور یا حتی ناراضی-  اجرا شود و به بهره برداری برسد: کارخانه تصفیه آب در سیستان، گاز رسانی به خوزستان، برق رسانی به کردستان و ... بعد از آن هم مراسم را منطقه ای برگزار کنند و فقط مقامات در مرقد جمع شوند و ...  می گفت خود مرحوم هم راضی به این همه خرج نیست. حالا که به اسمش خرج می کنید حداقل جایی خرج کنید که به درد مردم بخورد... رییس جلسه اخم کرده و پرسیده بود: " پس شکوه ایران اسلامی چه می شود؟"

جلسه بعد رییسش گفته بود خود به جای او در جلسه شرکت می کند تا بیش از این حیثیت شان به فنا نرود!
  • ریسش رفته جلسه و او کنار ما نشسته و چای می خورد با طعم افسوس 25 میلیارد تومانی؛

یکدفعه ابرو بالا می اندازد که اصلا حواسم نبود با 3000 میلیارد چه قدر مراسم سالگرد میشود گرفت!
لیوان چایش را روی میز می گذارد و سر تکان می دهد و از اتاق خارج می شود...

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

اعتراف نامه


روزی که شروع کردم  به نوشتن، ذهن نا آرامی داشتم. سرخورده بودم و گیج.دنیایم کوچک شده بود. تنها مانده بودم و دنبال روزنه امیدی می گشتم. نه کسی حوصله حرف هایم را داشت و نه جواب و بازخورد فکرهایم را می دیدم
و بعد ... نمیدانم چه شد که شروع به نوشتن کردم. تصمیم گرفتم و منتظر روزی مهم شدم. روزی که همه زندگی ام را تغییر داده بود تبدیل شد به شروع یک فعالیت تازه. شاید حتی یک جانور تازه...
***
اعتراف می کنم که وقتی ذهنم آرام گرفت، وقتی حس کردم دنیایی دارم متعلق به خودم که شنیده می شوم، دیده می شوم و از همه مهمتر فهمیده می شوم؛ دلخوش شدم. حس کردم حالا اول ذهنم و افکارم دیده می شوند و نه خودم. من به اندیشه ام شناخته می شدم نه به جسمم و جنسیتم و این براین مهم بود.( حالا نه که خیلی اندیشه هم داشتم...)
**
در این سه سالی که این جا بودم به مرور فهمیدم خانه ذهنم از پای بست ویران است.دیگر به نوشته های پیشین باز نمی گردم و مروری به ایام گذشته نمی کنم. حس می کنم پوچند و کودکانه و مهمتر از آن؛ مایه خجالت. اما آن رویی که من دارم! همچنان ادامه می دهم به مانند کودکی که تازه خواندن آموخته و وادارش کرده اند بلند از روی متن بخواند. تا صدایش به گوش خودش نرسد نمی فهمد که چه پر غلط می خواند.
*
*
از یه جایی به بعد نظرش برایم مهم شد. بهتر بگویم نظرش برایم مهمترین شد. ولی وقتی در جواب نظرسنجی ام نوشته هایم را خیلی لطیف مسخره کرد و گفت روز مره نویسی می کنم و بسنده کرد به حکایت آشنایی من و کامل و هیچ یک از دیگر نوشته هایم در خاطرش نماند؛ وقتی کار روزانه اش شده بود دنبال کردن وبلاگ روز مره کسانی که می شناخت؛ اما یادش می رفت سراغی هم از خانه من بگیرد؛ وقتی ... وقتی ذهنیات من با همه " من " بودنم نمی توانست مرا به او بشناساند و... پیگیر به دنباله گیری اش کند؛ وقتی شعرهایم - حتی آن ها که مخاطبشان خودش بود - با جمله ای به غایت ساده از طرف او رو به رو می شد... وا رفتم. همچون قلعه شنی زیر سنگینی موجی سرکش... انتظارش را نداشتم. دوست داشتم بخواندم و بفهمدم ونقدم کند. ایراد کارم را بگیرد و در اصلاحم بکوشد. اما شاید حتی امید به اصلاح هم نداشت که دیگر برنگشت.
وقتی یادم افتاد که سایرین هم بیش از یک بار و آن هم به اصرار من در این خانه را نزده اند؛ باورم شد که من لایق این بازی نیستم. باور کردم همان گونه که حرف هایم شنیدنی نیست، قابل خواندن هم نیست. بهتر بگویم خودم را باختم.
**
مدتی ننوشتم و از آن مهمتر حتی آن صدای همیشه گویای در ذهنم نیز خاموش شد.حالا هم اگر چند وقتی است دوباره اینجایم و شمعی روشن کرده ام، برای ذهن ناآرامم است که گیج شده و سرخورده؛ برای دنیایی که آن قدر کوچک شده که به هرسو می روم رو به رویم دیوار است.
***
زیر نویس:

  • به مناسبت سومین سال اشغال این قسمت از فضای مجازی توسط من!
  • دلم یک اعتراف نامه می خواست. خواستم حداقل به خودم یادآوری کنم.

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

صندلی خالی او


پدرمرد.
همه شب را پیشش بودم. دستش را گرفته بودم، به نفس هایش گوش می کردم و از خودم می پرسیدم کدام نفس ِ آخرینش خواهد بود.توی رخت خوابش مرد، در خانه وقتی کنارش بودیم.
سه سال نگران و منتظر بوده ام. در وحشت این که وقتی نیستم بمیرد. در احاطه غریبه ها و لوله ها ودستگاه ها. خوشحالم که این طور اتفاق افتاد.
احساس خوشبختی می کنم. برای این که چیز ناگفته ای بین مان باقی نماند. برای این که فهمیدیم همدیگر را بی هیچ خجالتی دوست داشته ایم. برای این که غرورش را از موفقیت هایم احساس کردم و برای این که کشف کردم چه قدر آدم دوست داشتنی و خوش مشربی است.
چه موهبت بی نظیری*


در طول یک هفته، سه بار این نوشته را خواندم و هر سه بار، یک دل سیر با واژه واژه هایش گریسته ام. شوخی نیست. حقیقتا  فرصت قاپیدن ثانیه های بودن ِبا کسی این همه دوست داشتنی، موهبت بزرگی است.
دوست داشتم باشد و وقتی خبر موفقیت هایم را می شنید چیزی در چشمش برق بزند و طوری نگاهم بکند که هرگز فراموشم نشود.(هرچند نمی دانم آن موقع هم قادر بودم خبری خوش برایش ببرم یا نه!) دوست داشتم باشد و بداند که چه قدر دوستش داشتم...
حاضر بودم همه دارایی ام، حتی باقیمانده زندگی ام را بدهم تا در آن لحظه آخر، دستش را در دست گرفته باشم. برایم اهمیت زیادی داشت که سرش روی سینه من باشد و آخرین نفسش را با عمیق ترین نفس دنیا، توی سینه ام یادگاری نگه دارم. دوست داشتم می تونستم بوی عطر موهاشو هنوز و تا ابد به خاطر بیارم. آه! چه موهبت بی نظیری...
اما من نه تنها کنارش نبودم، بلکه حتی نتونستم ببینمش.هیچ کس ندیدش. تنها رفت...
حالا هشت سال است که همه ما پدرم را در قاب های عکس سراسر خانه محبوس کرده ایم. عکس هایی آن قدر بزرگ که می توانی سرت را روی شانه های صاحب عکس بگذاری و کتش را خیس اشک کنی.فقط حیف که هرگز دست نوازشش را از پشت قاب شیشه ای بیرون نمی آورد و بر سرت نمی کشد...


*همشهری داستان- خرداد 91 - صفحه 185- ( با کمی حذف)


زیر نویس: 
دست خودم نیست. فقط می خواهم تمام بشود. افسوس که دست من نیست

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

هرچه دعا کند...

گفت خدایا! اگر سرنوشت را از پیش نوشته ای؛ پس چرا دعا کنم؟
گفت: شاید نوشته باشم؛ هر چه دعا کند...
***
شاید جالب باشه که متعلق به هر دین و مذهب و ملیتی که باشیم باز هم آرزوها و برآورده شدنشون و تلاش برای برآورده شدنشون برامون جذاب و خواستنیه.
و این چیزیه که حتی اعراب بادیه نشین هم می دونستن و مجبور شدن براش شبی و ساعتی و مناسکی قرار بدن.
بازم خدا رو شکر که تو یه موضوع با بقیه مردم دنیا همداستانند و مسلمونای دو آتیشه هنوز تصمیم نگرفتن که داشتن آرزو و خصوصاً امید به برآورده شدنشو؛ گناه بدونن.
شاید هنوز هم نمیدونن امید چه دشمن بزرگی می تونه براشون باشه...

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

ماهی که می گذرد

دست خودم نیست. یک چیزی در درونم هست که می خواهد هر رخدادی را تعبیر به رای کند و ربطش بدهد به آنچه که می خواهد.
دست خودم نیست هنوز هم چیزی در درونم هست که به بعضی مسائل واکنش نشان می دهد.
وقتی می گویی فردا اول رجب است و از ته دلت التماس دعا می کنی؛ دلم می لرزد. هر چه قدر هم انکار کنم و خودم را بی تفاوت نشان بدهم فایده ندارد. لبخندی می نشیند گوشه لبم که یعنی : اِ اِ؟ پس اگر یادم باشد و دلم بلرزد و دعا بکنم؛ می شود؟ می شود.
بعد باران که می زند، کودکانه می دوم پشت شیشه پنجره و با شیطنت می پرسم که راستی هنوز هم می شود این باران را به جای باران نیسان جا زد؟ فرق زیادی ندارند...
می روم زیر باران و دهانم را باز می کنم که شاید آن قدر در دهانم بریزد که از گلویم پایین برود و آرزوهایم برآورده...
امشب سرخوشم و برای سرخوشی و حال و هوای بهاری دل من و این شهر دنبال بهانه می گردم...
 فردا اول رجب است و باران هم باران رحمت
نه؛ دوم خرداد بود و هوای دوی خرداد همیشه هوای متفاوتی بوده!
شاید هم بارانی باید و شستشویی برای دلهایی که زمانی سوم خرداد برایشان همه ی دنیا بود...
***
یک لیوان چای گرفته ام دستم و از کنار دیوار بالکن زل زده ام به چراغ های امتداد خیابان و یادم می رود به آن روزها که پایان روزهای دبستانی من بود و شور و شوق خردادی تا آن مدرسه ابتدایی هم آمده بود...
خاطراتم قد می کشند... طعم عوض می کنند... رنگ می بازند...
***
خرداد خوب شروع می شود.پر از امید به آینده، پر از موفقیت، پر از ...
افسوس که زود تمام می شود. غمگین می شود، مایوس کننده، ترسناک و در آخر... گریه دار.
*
ماهی که با اشک شروع می شود و با اشک تمام می شود. بی جهت نیست آسمان دل پرش را این طور خالی می کند...

زیر نویس: 

من یکی که سهم خودم رو از اشک این ماه پرداخت کرده ام و البته با کمی انصاف، باید گفت از شادی هایش نیز بی نصیب نبوده ام...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

خرابکاری


در خانه را بستم و رفتم.
ماهی یک بار مسیر راهم را عوض کردم که تا بلکه از جلوی در خانه خودم رد بشوم. رغبتی نداشتم به ورود.
روزهایی هم بود که بر این بی میلی عجیب غلبه می کردم و کلید در قفل در می چرخاندم و نگاهی تاسف بار به ورودی خاک گرفته و لختی درنگ و باز بدون انگیزه برای پیش آمدن، برمیگشتم و از همان راه آمده باز میگشتم.
حالا که بعد از مدتها موفق شده ام و قفل در گشوده، با انگیزه بالا - دروغ نگم در واقع باید گفت با کمی انگیزه - وارد خانه شده ام تا تار عنکبوت از در و دیوار بزدایم می بینم که ای دل غافل! انگار رنگ و لعاب داخل خانه عوض شده و من متحیر و بی خبر.
تا به خود بیایم و عادت کنم به این تغییرات، به دلیل چلفت بازی؛ به جای گردگیری، یکی از پنجره های خانه را خراب کرده ام.درست نمی شود . مجبورم پنجره را کور کنم و به جایش دیواری - به روش ماست مالی- بسازم. اما حیف شد آن پنجره را بسیار دوست می داشتم...
پا نویس:
بلاگر یه کوچولو تغییر کرده بود. نمیدانستم اگر روی پستی بوده باشه انتخاب می شود و سایر اعمال به رویش اعمال. می خواستم یکی از پیش نویس ها را حذف کنم، پست " سین هفتم " را هم همراهش پاک کردم. از آن پست هایی بود که هیچ جای دیگری ندارمش. اگرچه در دفترم چرک نویسش را دارم اما نسخه آخر را ندارم. ویرایش نهایی هنگام تایپ کردن انجام شده بود.
از دست خودم حسابی کفری ام...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

آوردگاه فرهنگی


خدا رو شکر. تمام شد و رفت.
بزرگترین آوردگاه فرهنگی و حاصل ربع قرن جهاد! البته آن هم از نوع فرهنگی به خوبی و میمنت برگزار شد و خاتمه یافت
حالا بزرگراه رسالت، ترافیک عادی عصرگاهی اش را باز یافته و تب کتاب خری هم به همان سرعتی که آمده بود فرو نشسته.
این روزها، صحبت آمار است و تحلیل آن...

می گویند نمایشگاه کتاب فرانکفورت به عنوان یکی از معتبرترین نمایشگاه های جهانی، هنوز نتوانسته است بیش از نیم میلیون نفر بازدیدکننده را جذب کند و این درحالی است که نمایشگاه 25 ام ، این رکورد را پشت سر گذاشته است.

حداقل این یک بار را خیال ندارم به اعداد و ارقام شک کنم. باور کرده ام. فقط نمی دانم آیا همه آن کودکان بیگناه زیر 3 سال که در آغوش والدینشان، در میان جمعیت له! می شدند جزو این نیم میلیون بازدیدکننده هستند یا نه؟!

البته ما عادت کرده ایم همه رخدادها را آن طور که مایلیم تفسیر کنیم. شاید به همین دلیل است که نمی نشینیم به فکر کردن که کجای کارمان مشکل داشته که جماعت بافرهنگ و کتابخوانمان؛ محوطه مصلی را با دشت و دمن و یکی از جمعه های اردیبهشت را با روز سیزده بدر اشتباه گرفته اند و به اتفاق اهل و عیال، شلنگ تخته اندازون راهی کعبه مقصود شده اند.

واقعا جای تاسف است که حاصل ربع قرن جهاد فرهنگی شده سرگردانی جماعتی که هیچ تفریحی ندارند و همه دلخوشیشان شده له شدن در خطوط مزدحم خرید کتاب و البته دمشان گرم! همین که دست خالی نمی روند و در میان سبد سوراخ خریدشان حتی شده به زور، یا شاید جو زدگی، شاید هم رودربایستی کتابی را جا میدهند جای شکرش باقی است.

فقط ای کاش تا سال دیگر، همه سختی های زندگی اجازه بدهد نو کتاب را تورقی بکنند...

زیر نویس:

  • با پوزش از همه کسانی که این مطلب در موردشون صدق نمی کنه 

  • صد البته منظور من از شلوغی چیزی بیش از آن است که نشان دادم... 


۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

زندگی خصوصی از نگاه من



به اصرار یک دوست رفته ایم سینما. میگوید احتمالا زود باشد که این فیلم را از پرده بردارند.می پرسم مگر شهر هرت است؟ خنده ای میکند که اساسا خجالت می کشم از پرسیدن سوال.
می ریم و میبینیم.سکانس اولیه فیلم که مرا به یاد خاتمی و خیل گسترده آدمهایی می اندازد که حرف هایی برای گفتن داشتند که منتظر بودیم بگویند و نزدند. این بار اما به شکل ظریفی به بیننده تلقین می شود که آن ها مجرمینی بودند که حرفی برای دفاع نداشتند و نه دلسوختگانی با صبر زیاد.
صبر میکنم تا در جایی فرهاد اصلانی معترض آتیلا پسیانی می شود - که هم مشخصات و هم شمایلش کاملا مشخص می کند که به چه کسی اشاره دارد). دلم از حرف هایش خنک می شود. بخصوص از سکوت پسیانی، که به نظر می آید به فکر فرو رفته. اما خیلی زود یادم می آید اینجا سینمای حمهوری اسلامی است و باید منتظر باقی ماجرا بود.


بقیه فیلم،نیمی از حواسم پیش چشمان نگران لعیا زنگنه و حس غریب هانیه توسلی است.آن نیمه دیگر دارد آرام آرام با فیلم جلو می رود و غرق می شود. نیمه زنانه ام که هنوز غرق نشده،می بیند که چه طور با تقبیح فرهاد اصلانی ، آتیلا پسیانی- بی آنکه دیگر اشاره ای به او بشود- تطهیر می گردد طوریکه شاید اگر دوباره همان سکانس های آغازین را ببینم شاید به اندازه قبل از او متنفر نشوم و از تضعیفش دل خنک نباشم.
به مرور مطمئن می شوم همه ترس ها و نگرانی های دوستان فرهاد اصلانی واقعی است و او در واقع در مسیر اشتباه پا گذاشته.دیالوگ پایانی مطمئنم می سازد که او همانی است که پسیانی در آغاز گفته بود: منحرف!
فیلم که تمام می شود؛ همه برداشت هایم را پشت در خروج سینما جا میگذارم. در دنیای من؛ اصلانی ها هرچه قدر هم کثیف باشند باز پسیانی ها نمی توانند تطهیر شوند. اینکه اصلانی در حق گروه کوچکی جفا می کند ؛مطلقا باعث نمی شود نقش پسیانی ها در نابودی گروه و تفکر بزرگتری فراموش شود.
بیرون در سینما نکات مثبت فیلم را هم می بینم. مگر نه اینکه حرف های سعید نیکپور - در نقش سردار ساده جنگ - بسیار شبیه سخنان امروز نوری زاد است؟! آنجا که می گوید راه به خطا رفتیم. ما در امانت شهدا خیانت کردیم. فراموش کردیم اسلام دین اخلاق هم هست!!!
همین هم کافی است. دلم را خوش می کنم که این سخن حق از یک تریبونی عمومی در حال پخش است و شاید در گوش خیلی ها بنشیند.

زیر نویس:

  • برایم جالب بود که ماجرای اختلاس و فرار رییس بزرگترین بانک جهان اسلام؛ در این فیلم هم ادامه یافته و در واقع کش پیدا کرده.
  • شاید برادرانی که معترض فیلم شده اند،صرفا پشت پنجره اتاق خواب مانده اند و پیشتر نرفته اند. در نهایت برداشت افراد از مسائل و رخدادها بر حسب دریچه دیدشان متفاوت است!
  • در پایان فیلم دوستم با خونسردی می گوید که احتمالا جنجالشان صرفاً برای بالا بردن فروش فیلم بوده. 
  • تمام تلاشم را کردم که قصه فیلم را لو ندهم!

  • نمی دانم چرا مدتی است هرچه فیلم می بینم در حاشیه یا که متن،حتماً اشاره ای به موضوع خیانت دارد. این موضوع نیمه زنانه ام را بسیار بسیار مضطرب و پریشان می کند. چرا که حس می کنم به میزان افزایش توجه به این موضوع در سینما؛ قطعاً شاهد رشد این رخداد در سطح اجتماع هم بوده ایم.


۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

جنگ شهری

اینجا تهران، قسمتی از ایران؛ من از کانون جنگ گزارش می کنم...
***
تا حالا پیش نیومده بود که چهارشنبه سوری برایم این همه بوی آتش و دود و باروت بدهد،امسال اما حس می کردم در حاشیه میدان جنگ ایستاده ام . در حاشیه ای که البته یک طرف جنگ نامرئی است.
صدای ترقه و نارنجک و بمب دستی مرا می برد تا آن سال های نه چندان دور،که اصلاً به دنیا نیامده بودم!، انگار بچه ی جنگ بودن تاثیرش را تا همین امروز هم گذاشته است. از افسردگی و خشانت گذشته و رسیده به اعلان جنگ! و واقعا هم هست. انگار همین دیروز بود که کسانی در خیابان می گفتند : " ما بچه های جنگیم؛ بجنگ تا بجنگیم"
وقتی بچه جنگ باشی و نارنجک در دستت مانده باشد و پشتت از همه سنت ها خالی ...
وقتی همه راه های پس و پیش مسدود شده باشد...
وقتی تو مانده باشی و هیچ کس جز صدای نارنجک دستت را نشنود...
آن وقت سال نو را با جنگ شروع می کنی.
و البته جنگ همیشه دو طرف درگیر دارد. طرف دیگری که نه تنها بی کار نبود بلکه زودتر به میدان آمده بود. همیشه زود تر می آید تا تحریک کند.
وقتی تمام گوشه،گوشه شهر پر بشود از ماشین های زرهی و ضد شورش، آن وقت تو هم اگر نخواهی ،آن ترقه و باروت یا حتی، یک فشفشه ساده هم می خواهد اعلام وجود کند.
نیروها که در شهر سرازیر بشوند و سنگر بگیرند؛... بچه های جنگ هم می روند پشت مناسبت های تقویم، با جیب هایی در انتظار انفجار...
زیرنویس:
می گویند اموات در سه شنبه آخر سال دنبال نور شمع و آتش،سری به خانه و کاشانه خود می زنند. دوست دارند همه را شاد و خرم ببینند. بیچاره ها،امسال چه صحنه هایی دیدند و شنیدند....
تقصیر من نیست. وقتی همه مسیر چشمم می افتد به نیروهای ویژه و وضعیت بجرانی شهر،حس می کنم وسط میدان جنگم. یاد تنها چیزی که نمی افتم زردی و سرخی است و مراسم به یغما رفته...

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

رواج پیمان شکنی



وقتی چشم های شاد و لحن پیروزمندانشان برایم خبر ملی شدن مهریه رو فریاد می زنه، همه قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم رو فراموش می کنم و در دام رجز خوانی شان می افتم. اجازه می دهم عصبانیتم را ببینند و از حرصی که می خورم، کمال لذت را ببرند.
بیهوده بحث می کنم. خودم خوب می دانم. مردهای متأهل و زنان شوهر دار، در مقابلم ایستاده اند. این سوی جبهه، من، تنها می مانم.
حرص می خورم از چماقی که هر روز بالاتر می رود و محکم تر بر فرق شکسته حقوق زن فرود می آید.
پیروزمندانه می خندند و می گویند که قانون جدید در واقع به نفع زنان است. لابد به این دلیل که شانس ازدواج شان بالا می رود!!!
می گویم کار به بالا و پایین بودن مهریه ندارم، اینکه خیلی ها آن را تنها پشتوانه زندگی زن، چه در وقت جدایی و چه در وقت فوت همسر، می دانند هم موضوع حرف من نیست.
بحث من بر سر رواج پیمان شکنی است. می پرسم چرا قانون گذار چنین حقی دارد؟ میشنوم که برای کنترل زندانیان مهریه. چه خوب! راستی آیا به همین اندازه هم به دنبال کاهش زندانیان تجاوز و قتل و سرقت مسلحانه و قاچاق و صد البته اختلاس مالی هستند یا علاقه شان به این موضوع، صرفاً به دلیل راحتی کار است و یا شایدهم علاقه شان به این برمی گردد که "پای یک زن در میان است" ؟!
می گویم این مملکت اسلامی است پس باید در کنار نصف بودن ارث و دیه زن، حق چهار همسری مرد و ... حق مهریه زن را هم پذیرفت. برهمین اساس؛ حتی خون یک انسان،امیر، رییس حکومت و ... هم می تواند مهریه قرار بگیرد و قانون گذار حق دخالت ندارد. اما اگر بپذیریم که قانون گذار می تواند برای کنترل جامعه در چنین قوانینی دخالت کند آن وقت ... باید خندید و گفت پس می شود از اسلام هم به خاطر مصالح عالیه گذشت؟!! فقط به شرطی که ضررش صرفاً جامعه زنان را هدف بگیرد!
***
همه این ها به کنار، می گویم برایم جالب است که قانون گذار تلاش نمی کند جلوی این سیل را از خانه اول بگیرد و نگذارد مهریه بالا ثبت شود. دوست دارد وقتی کار از کار گذشت و خر مراد به مقصد رسید... پیمان بشکند...
به لطف دوستان دولتی و غیر دولتی و مجلسی، دروغ که همه گیر شد.حالا نوبت رواج عهد شکنی است...
زیر نویس:

  • نمی خوام شائبه ایجاد بشه. خودم به مهریه بالا اعتقادی ندارم. آن را صرفاً یک هدیه می دانم و اگرچه معمولاً افراد سطح توقع مشخصی در خصوص دریافت هدیه دارند اما؛ دندان اسب پیش کشی، صد البته شمردنی نیست. ولی از حق نمی شه گذشت حس می کنم هیچ دست آویزی برای گرفتن حقم ندارم، اگر روزی به دست آویز نیاز داشته باشم...
  • چه طوره حق طلاق رو از مردان بگیریم و مهریه رو از زن ها؟ اینجوری مشکل حل می شه و هیچ حق اضافه ای هم به هیچ زنی داده نشده!!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

ترسی که ماندگار می شود


بازی تمام شده و همه نفس های حبس شده شان را رها کرده اند. یا فرو خورده اند و یا باز داده اند.
بازی انتخاب کردن و انتخاب شدن برای من این بار، پیام هایی دیگر داشت. چیزهایی مهمتر از تحریم و درصد بالای مشارکت و فکر کردن به سوتی های شمارش و غیره و غیره.
رای دادن سال هاست دیگر یک حق نیست و وظیفه شده است. اما این روزها ظاهراً نه تنها وظیفه بلکه حتی تکلیف شرعی هم راه گشا نیست که سایت های فیلتر شده و تصاویر محو شده زیر پارازیت ها، به کمک می آیند. اسم و قول رسانه های آن طرف آبی در ابعاد وسیع می رود روی بنرها و آویزان می شود از سر و روی شهر.
آنچه سخت تر است این است که از میدان انقلاب که پایین می روی تعداد این بنرها بیشتر می شود. از خودم می پرسم یعنی ساکنین این قسمت شهر هم دسترسی به بالاترین دارند و مشتری voa  شده اند؟
این بنرها دو هشدار جدی را فریاد می زدند: اول اینکه، جنگ همین جاست،همین بغل و دیگر حتی حاکمیت هم تلاشی برای کتمانش نمی کند.
دوم اینکه دیگر در هیچ کجای این شهر درندشت؛از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب؛ دیگر کسی را نمی توان به این راحتی با مکلف به تکلیف کردن، وادار به کاری کرد و این یعنی فاتحه دین آغشته به سیاست، مدتی است که خوانده شده
بازی تمام شده و بنرها را کنده اند. فقط ای کاش کسی به فکر تأثیرهای طولانی مدت این "دعوت نامه های خاص" هم می بود.

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

آش شور

آدم ها گاهی مجبور می شوند آش بپزند. آش پختن البته ربط زیادی به گرسنگی ندارد چون معمولا آش وقتی پخته می شود که دل طلب بکند و نه شکم! به عبارت بهتر ، زمانی رشته و حبوبات سبزی در هم قاطی می شوند که ... یک نفر دلش بخواهد و هوس آش بکند.
البته این آش هوسانه همیشه هم خوب از کار در نمی آید. گاهی دیده شده که شور بشود یا کم نمک. که البته دومی چاره دارد اما امان از شور شدن آش... گاهی می شود به روی خودت نیاوری، گاهی می توانی بخوریش اما؛ اثرش در چهره ات می ماند ودر بازی کردن با بشقاب گود و قاشق لب پر ... گاهی به احترام دلی که هوس کرده و دستی که آش را مداوم هم زده و نمک باران! کرده می خوری و یک سطل آب و دل درد حتمی هم به دنبالش؛ اما... یه وقت هایی هست می دانی جناب آش پز از قصد زده اند و آش را شور کرده اند. البته می خواسته اند فقط کمی شورش کند، آن قدر که با یک نصفه لیوان آب مشکل حل بشود و صرفا کسی دیگر فیلش یاد هندوستان نکند و آش نخواهد. اما متأسفانه آنچه در پایان کار بر سر میز غذا دیده می شود یک بشقاب نمک است با مقداری حبوبات و رشته های سردرگم و البته شاید کمی سبزی که از لای دست آشپز چیره دست در رفته است.

این البته حکایت این روزهای مملکت ماست. آش انتخابات قبلی آن قدر شور بوده که هنوز هم طلب آب وجود دارد  و عطشی فرو ننشسته.
 از اتهام وارد کردن طرفین دعوا به هم که بگذریم و از فضای نا امنی که خودشان هم جرأت ورود به آن را ندارند تازه می رسیم به اثرات بعدی شوری آش.
آقایان یک انتخابات فدراسیون فوتبال هم نمی توانند برگزار کنند و یک هفته است که در حال جدالند بر سر گزینه مورد حمایت وزارت خانه که رای می آورد و آن دیگر گزینه ها... یعنی وقتی یک ریاست فوتبالی ساده این همه ارزش دارد که آبروی نداشته برگزار کنندگان انتخابات را ببرد دیگر چه توقعی می توان از ریاست های بالاتر داشت؟!
زیر نویس:
اینجاست که میگن : "تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

این طرف شور، آن طرف شعور

همه شهر را چراغانی کرده اند.نور می افشانند و جشن می گیرند و شیرینی پخش می کنند...
در شهر اما زیادند آن ها که کنج عزلت گزیده اند و در لاک تنهایی فرو رفته اند.
مهر سکوت بر لب زده اند و گوششان را از همهمه سورنای جشن پوشانده اند.

شهر را آذین بسته اند و خیال پای کوبی و رقص دارند.
این طرف تر؛ مردمی هنوز سیاه پوشند و نگاهشان بی هیچ احساسی ، روی نقطه ای در دوردست مانده...
مردمی ، همچنان در بهت و حیرت و افسوس
مردمی ، آکنده از یک خشم هستی سوز...

کاش ....
کسی بود که لباس عزا از تن این مردم در بیاورد و این مات بردگان را به تفقدی به زندگی برگرداند. که نگاهشان را از آن دوردست بیاورد تا جایی همین نزدیکی ها...

شهر را چراغانی کرده اند اما...
کاش کسی به فکر ریسه بندی دل های مردم ! بود.

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

دهه شادی سازی!!!

خدایا شکرت بابت این همه خبرهای مفرح و شادی آور.
خدایا شکرت که در این روزهای سرد و سیاه بهمن، یکی پیدا شد که خنده را مهمان لب هایمان بکند؛ ولو لبخندی تلخ.
نه خبر مضحک است و نه تصاویر مرتبط. حکایت، حکایت این روزهای ماست.این روزهایی که حتی اگر نخواهیم باور کنیم؛ به زور مقواهای ماکت شده باورمان می کنند. حکایت این روزهای ما؛ حکایت خنده های بسیار تلخ است. دیگر چه فرقی می کند به قیمت سکه بخندی یا ارز؛ به فرهنگ تعطیل شده یا صنعت منهدم شده؛ بگذار اگر به تنگه هرمزی که بسته نخواهد شد و انرژی هسته ای که قسمت ما نبود، نخندیده ایم لااقل به راهکارهای پرشکوه برگزار کردن مراسم دهه فجر بخندیم؛ ولو لبخندی تلخ!
***
اگر این دولت هیچ خیر و منفعتی برای مردم نداشته ( که قطعاً داشته - بر منکرش...-) همین به فعلیت رساندن خلاقیت عامه مردم خودش خدمت بزرگی بوده. و گرنه اگر این همه جوان خلاق و با استعداد( حالا میانسال یا خردسال فرقی ندارد، مهم اینه که جوان دل باشند و نه جوان فکر) پیدا نمی شدند چه طور باید این شش سال گذشته را با آرامش!!! سپری می کردیم؟ اگر کسی نبود که یادمان بیاره مفرح ترین لحظات زندگی ، وقتی است که کسی خاطره ای از دکتر تعریف می کرد. بعد تر ها البته خاطرات دکتر بوی نفت گرفت، بوی جنگ؛ دیگر اصلا نمی شد بهشان خندید. تکراری شده بود.برای همین حداقل دو سالی هست که همه فهمیده اند سرنخ خنده های روزانه کجاست و رفته اند سراغ پدر آدم ابوالبشر؛ که راستش آن هم تکراری شده بود. در همین راستا و در ادامه خدمات رسانی دولت خدمت رسان! سوژه از نوع جدید ایجاد و شکر خدا که دو- سه روزی است شبکه های اجتماعی و صفحات شخصی و غیره و غیره به تفریح سالم خدمت رسانی به بندگان خدا مشغولند و بنا بر این خدا خیر بدهد به باعث و بانی...
اصلاً فکر نکنید که کسی از دوستان آن طرفی پیدا می شود و اعتراض می کند و خدای نکرده گمان می کند مورد توهین قرار گرفته اند. نه! آن ها برای توهین هم معانی و تفاسیر خاصی دارند که با تفاسیر ما متفاوت است. 
ما می خندیم به آرمان هایی که امروز مقوایی! شده اند و آرزوهایی که به دنبال آن آرمان ها به آسانی! قابلیت له شدن و پاره شدن و خمیر شدن را پیدا کرده اند.
ما می خندیم ولو خنده ای تلخ!ولو بسیار تلخ!!

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

مرگ می بارد!


ساعت آخر دی ماه است. خوشحالم که دارد تمام می شود و می رود - بی خیال آنکه هر یک روزی که بگذرد نشان از گذر عمر دارد.حس میکنم دیماه برایم سنگین است. می ترسم از چیزی که نمی دانم چیست.
نمی دانم چه حکمتی دارد دهه آخر دی و چرا هرچه ترور است معطوف می شود به این روزها. حس می کنم چیزی هست که نمی دانم . شاید اتفاقی افتاده و به جبرانش ... ، یا اتفاقی که باید، نیفتاده.
چه چیزی است که در سالگردش ، باید کسانی به خاک بیفتند؟ نمیدانم. اما ته دلم حس می کنم ترورهای دی ماه کار هر گروهی که باشد، چه دوستان داخل و چه دشمنان خارج از کشور قرار است چیزی را به کسانی یادآوری کنند. چیزی آن قدر دردناک که برایش این همه باید هزینه داد...
از آن غم انگیزتر این است که نمی دانم باید ترجیح بیدهم واقعا چه کسانی پشت این ماجرا باشند. دوستان یا دشمنان؟ یعنی نمی دانم بهتر این است که کشور این قدر بی در و پیکر باشد که هر سال در یک زمان مشخص یک گروه از خارج بیایند و با یک گروه خاص داخلی تسویه حساب کنند و بروند یا اینکه ... گفتمان قلدری آن چنان حاکم شده باشد که ... هرکسی خواست در یک زمان مشخص از دست دیگران خلاص شود و هیچ اهمیتی نخواهد داشت آن دیگران پزشک باشند یا مهندس، وکیل یا سردار، دانشجو یا استاد، ... یا ...
بد زمانه ای شده. نمی دانی باید آرزو کنند سربازان کشورت خائن باشند یا ترسو و بی عرضه.
بد زمانه ای شده...
زیرنویس:
رفته بودم امامزاده. دوباره یاد کشته های دیماه افتادم. حالم گرفته شد...