عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یک دقیقه بیشتر


یلدا زمان و لحظه تحقق ندارد. محتاج در کردن توپ نیست. مثل نوروز نیست که پای بند ساعت و دقیقه باشد. آزاد است و بی زمان. همه که بیایند آغاز می شود و وقتی همه خسته شدند و لبریز از هم نشینی، تمام می شود. همه اش می شود همان یک دقیقه طلایی که هویتش را می سازد. اصلا تکثیری است از همان یک دقیقه ها برای لذت دور هم بودن و شادی کردنی ولو کوتاه. لذت شکر آن دقیقه ای که می توان به چهره همه آن هایی که مورد علاقه اند، با عشق زل زد.

***

یلدا که می آید هر سال خاطرم می رود به یلدای آن سال آخر با پدر. شنبه بود و پدر که تازه همان روز به سفر رفته بود قصد برگشتن نداشت. رفت و برگشت جاده و ترافیک شهری و خستگی؛...؛ حق داشت.

پایم را در یک کفش کرده بودم که باید بیایی. آسمان و ریسمانی به هم بافتم که ما همین فرصت اندک را داریم و از کجا معلوم که سال بعد این بزرگان فامیل که به دیدارشان می رویم سلامت باشند یا نه. مادر، پدر را راضی کرد و ...از همه آن مراسم، فقط خستگی  بی اندازه پدر یادم مانده و اخم هایش. خودم سرحال بودم از داشتن خانواده ای دورهم حتی به قیمت 9-8 ساعت رانندگی پدر در یک روز!حق داشتم. یلدای بعد دیگر پدرم نبود. و اگرچه پدر شب چله های زیادی را در کنارمان نبود اما آن چله نشینی به اصرار من و همت خودش برایم تا ابد حکم کیمیا دارد.
زیرنویس:

شب چله مسافرت بودیم. من زودتر رفته بودم و خانواده که 18 ساعتی را در فرودگاه معطل مانده بودند، جانم را به لب رساندند تا به من رسیدند! مادر زحمت همه تنقلات چله را کشیده بود به جز انار و هندوانه که انصافاً فراهم آوردنش، شدنی نبود. ولی هیچ چیز چله نشینی مثل لذت گرفتن دستان مادر و اطمینان از وجودش نبود.