عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

اشک های بر تو

بعد از این همه سال نمی دانم چرا امروز صبح دلم برایت گرفت. از خانه که بیرون زدم ، نمی دانم در خنکای صبح بود یا در خلوت کوچه ، اما حس کردم رفتنت را و به دنبال آن غم نبودنت را.
امروز که بیرون زدم از خانه برای تو، انگار تازه فهمیده باشم که تا چند ساعت دیگر تو را می کشند و بعد انگار برای اولین بار رفتنت باورم شد، انگار همین الان و در برابر چشمانم حکم قتلت را خواندند. بعد از گذشت همه این سال ها انگار که تازه به یاد آورده باشم بی پشت و پناهی را ، بی یاوری را...
یادم آمد امشب تو دیگر نیستی. امشب تنها می مانم. فقط من می مانم وایمانم ؛ بی هیچ تکیه گاه. یادم آمد...
امروز در تمام گریه ها و ماتم ها و ضجه های مردم شهر، هیچ نشانی از تو نبود. هنوز هم آدم ها خودشان بودند و دلمشغولی هاشان. خودشان بودند و گرفتاری ها، خودشان بودند و اشتباهاتی که حالا آمده اند تو بر آنها خط بطلان بکشی و گرنه مگر می توان بر تو گریه کرد؟ من که دلم اصلاً برای تو نسوخت. اصلا اشکم برای تو نجوشید. به تو فقط می توان حسادت کرد. به این همه احساس حق بودن، این همه اطمینان، این همه یقین، این همه رضا...
باید گریه کرد. اما برای تو، بر حادثه قتل تو.باید زار زد بر قومی که این همه زود فراموش کردند همه چیز را. برای آن ها که به جرمی تو را کشتند که خود مستحق تر بودند به آن.
بر حادثه باید گریست. بر خونی که ریخته شد اما بعدها پایه گذار حکومت دروغین صفوی شد. بر خونی که امروز به پشتوانه اش باز به همان سیاق خون می ریزند. باید گریه کرد بر وارونگی دنیا...
من هم گریه می کنم . بر ایمانی که هر روز دورتر می شود. بر ایمانی که هر ثانیه اش شک است و بعد شک هایی که به شک قبلی می برم و ... به خودم می گویم شک مقدمه یقین است. اما ... در این زمانه وارونه؛ که یقین گم شده است، چه محال است از شک به یقین رسیدن!
مردم ضجه زن می روند. هنوز هم برای خودشان عزادارند. از تو نشانی ندارند. همه حرف هایشان یا دروغ است یا بوی معامله می دهد. اشک هایشان برای تو، بوی توهین می دهد...
من هنوز گریه می کنم. دلم آرزوی ایمان بی خرافه ، بی دروغ، بی معامله را می خواهد. این روزها چه قدر سخت است یافتنش.

عاشورای 1432

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

پيرمرد رفت

اينجا را به احترام پدربزرگ مادرم كه حكم پدر بزرگي برايم داشت سياه كرده ام.
وقتي فهميدم و قبل از اينكه بروم تنها كاري كه توانستم انجام بدهم همين بود.
*
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر*
*
6 سالي ميشد مرگ اين همه نزديك نيامده بود. هربار دعا مي كردم خدا فعلا- تا سال بعد يا تا دعاي بعد - مرگ را از خانواده ام دور نگه دارد اما خوب كه فكر ميكنم مي بينم شايد او را فراموش كرده بودم. 
باورم نشده بود. اولش حتي خيلي گريه ام هم نمي آمد.بايدم به خودم مجال فكر كردن ميدادم تا گريه ام بگيرد.24 نگذشته بود از پستي كه توش راجع به بهت بازماندگان نوشته بودم و حالا خودم دوباره درگير همان بهت بودم.
وقتي به خانه اش رسيدم و آن جماعت عزادار، ... شايد سه ماهي مي شد نديده بودمش شايد هم كمتر، هروقت دعوتش ميكرديم خانه، ميگفت دفعه بعد ... واين بار دفعه بعدي وجود نداشت. پيرمرد سالم بود و همين باور نبودنش را برايمان سخت مي كرد.
دنبالش همه جا رفتيم . هرجايي كه پيرمرد مجبور به رفتن بود و بعد ... جايش گذاشتيم در جايي كه ديگر راهمان نمي دادند. وقتي برگشتيم به خونه قديمي، هر 15 دقيقه يادم مي افتاد كه پيرمرد نيست و هر دفعه نزديك بود به صداي بلند بپرسم " حاج بابا " كجاست! نمي دونم تاحالا اين اتفاق براتون افتاده يا نه،‌ اما به هرحال حس ناگواري بود.
زير نويس:
  • اولين بار در عمرم است كه پيرمرد صدايش مي كنم.تا به حال حتي به اين اسم فكر هم نكرده بودم.
  • فكر نكنيد اين تازه متوفي خيلي پير بود. 70 سال داشت .هرچند ميدانم اين روزها نسل حاضر خيلي به اين سن نميرسند.
  • اگر دوست داشتيد خوشحال مي شوم برايش فاتحه اي بخوانيد و خدا بيامرزي بگوييد.بنده خدا دوستانش را در تشييع جنازه همراه نداشت به دليل سرماي شديد هوا و عدم امكان اطلاع رساني...
*محمد علي بهمني

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

مردن با درجه آخر


از نظر من بدترين نوع مردن همين سقوط آزاد با هواپيماست. تصورش هم آدم رو آزار ميده كه  منتظر فرود اومدن يه عزيزي درمبدأ يا مقصد باشي (‌ يعني يا تازه ازش جداشده باشي يا اينكه منتظر اومدنش باشي) و بعد ... هيچي . با خودت فكر مي كني يك ساعت بعد ميرسه اما اون هيچ وقت نمي رسه چون رسيدنش براي بقيه اهميت زيادي نداشته.
بدترين  روش مردن ، سقوط هواپیماست. چون شما همزمان با همه مردم کشورتون تلویزیون رو روشن می کنید و می فهمید که یکی از عزیزانتون دیگه نیست. وقتی کسی در سقوط هواپیما از دست می دهید هیچ کس اهمیت نمیده شنیدن خبر مرگ به شکل ناگهانی و از دهان سیمای ملی چه بلایی ممکنه بر سر بازماندگان بیاره
بدترین نوع بازمانده بودن، بازمانده سقوط هواپیماست . اون هیچ وقت کسی رو شناسایی نمی کنه و شاید هیچ وقت هم در پستوهای انتهای قلبش مرگی رو باور نکنه. اون خوب می دونه عزیزانش از روی وسایلی شناخته شده اند که هرگز به همراه نداشته اند!!!
بدترین نوع به سقوط هواپیما مربوط می شه. چون شما باید همه جور حرف و حدیث را بشنوید. همه به خودشون حق می دهند که در باره این فاجعه صحبت کنند. از وزیر مسئول تا اس ام اس مجهول...
بدترین حالت ماجرا اینه که شما همسر، فرزند یا پدر ومادر خلبان باشید و ... داغ عزیز کم نیست آن هم با همه شرایط بالا. اما حالا باید جوابگوی خانواده کشته شدگان هم باشی و هیچ کس هم نیست که به خود تو جوابی، هرچند ناقص بدهد. هیچ کس نیست که بگوید چرا هواپیمایی با آن شرایط بد آب و هوایی پرواز میکند و ... هیچ کس نیست که مرهم دردهایت باشد...
هر هواپیما که سقوط می کند دلم می خواهد رشته خلبانی را در دانشگاه ها تعطیل کنم . نه به این دلیل که به خلبانان غیور سرزمینم ایمان ندارم. نه! فقط دلم نمی خواهد هیچ جوان دیگری قربانی سیاست اقایان شود که برای نشان دادن برتری نسبیشان نسبت به اروپا و به اصطلاح معطل نکردن ! مسافران جماعتی را به قربانگاه می برند و بعد هم ملتی که دو روزی تأسف می خورد و مجلسی که همیشه بیجهت سوال می کند اما یارای گرفتن جواب ندارد و ...
کاش حداقل یک نفر در این سیما می فهمید هیچ دلیلی ندارد یک بازمانده خبر مرگ عزیزانش را از شما بشنود.
آقایان! حالا که نمی توانید مانع سقوط شوید خواهش می کنم مانع یک عمر شوک زدگی جماعت مصیبت دیده شوید.
زیر نویس:
ننوشتم مانع سقوط هواپیما شوید؛ چون تا شما به وجود مشکل واقف نشوید هرگز قادر به رفع آن نیستید و ... کجاست مشکل؟!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

و امروز ... برف

صبح ،‌ بيرون از خانه: روي زمين اندك برفي نشسته بود و از آسمان گلوله هاي برف تند تند مي باريد. يك لحظه مثل بچه هاي 10 ساله مشعوف شدم ازديدن آن سفيدي خيلي كم .كم مانده بود جيغم به هوا برود.
انگار همه خوشحاليم شبيه كسي شده بود كه در باورش از داشتن برف محروم بوده بي هيچ دليلي. برف كه مي بارد يا آسمان كه دل پر دردش را خالي مي كند خيالم راحت مي شود . نميدانم چرا تازهآن موقع حس ميكنم زندگي جريان دارد.
برف درتهران باريد 19روز بعد از زمستان، بعد از تعطيلات كريسمس ، بعد از انتظارهاو ... اسمش را كه نمي شد برف گذاشت بس كه آبكي بود و بي دوام.
يادم افتاد كه چه قدر همه چيز در زندگي شبيه هم است. شادي يك صبح برفي ،‌ شعف كودكانه،‌ تبديل شدن دانه هاي برف به قطرات باران و بعد هيچ؛‌ اندكي كه بگذرد تازه آلودگي مضاعف هوا را ميبيني و چاله هاي پر از آب گوشه خيابان و ترافيك پايان ناپذير و ...
انگار اين اتفاقات هميشه مي افتد هروقت به دنبال اميد مي گردم همه هيجانم آن قدر زود فروكش مي كند كه انگار اصلا از اول نبوده.
به هرحال برف و باران زمستاني درحد يك شوخي كوچك اندكي دلمان را شاد كرد و مشكلات باعث شده اش را هم نديده گرفتيم كه نه كند آسمان قهرش بگيرد و تا زمستان سال ديگر سراغي ازما نگيرد.
آسمان شهرتان برفي،‌ خانه دلتان آفتابي
زيرنويس: 
به نظر شما وبلاگ نويسي كه نزديك دو هفته ( يا به عبارتي يك سال! ) غيبش بزنه نمره اش چه قدر زير صفره؟ خودم ميدانم كه چه قدر بد كرده ام و خوانندگان مشتاق !‌ را كه براي دست تايپ شده هايم خودكشي مي كنند را آزار داده ام اما جز پوزش چيزي ندارم. بسيار بسيار گرفتار شده ام . شب ها را كامل بيدارم و روزها جنازه ام را اين سو و آن سو مي برم. اندك فرصتم را به بازخواني دوستان مي گذرانم الان هم با چشم هاي بسته مينويسم و ...