عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

کبوتر آگاهی


نمی دانم تبلیغ تلویزیونی " هجدهمین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری ها" را دیده اید یا نه. همان تبلیغی که در یک صبح زیبا، پرندگان کاغذی بر بالای سر مردمان پرواز می کنند و نگاه خیره همگان را به دنبال خود می کشند و در ادامه ، روزنامه های روز میز هم به پرواز در می آیند. این است که می فهمی جشنواره مطبوعات است...
صرف نظر از نگاه های مسخره بازیگران، که در تمام فیلم های تلویزیونی یکی است ، و برایشان فرقی ندارد به جوایز یک بانک نگاه می کنند یا پرواز اندیشه ها ؛ اما ایده پشت سر این تیزر، ایده قشنگی بود؛ پرواز کبوترهایی ساخته شده از مرکب و کاغذ در ظاهر و حقیقت و آگاهی در باطن. پرواز به سوی بالا؛آسمان و جلب توجه مردمان عادی به دنیای فرا سر،
امیدوارم ایده ساخت این تبلیغ، وطنی باشد. اونوقت ذوق می کنم از این همه خلاقیت. اما اگر هم مثل هزاران مورد دیگر؛ کپی شده باشد، موردی ندارد. حتما کسی زیباییش را فهمیده. اما باور نمی کنم دوستان بسیار عزیزمان در سیما یا ارشاد هم فهمیده باشندش.
فهمیده آن ها برایشان مسئولیت می آورد...
کاش به قدرهمین چند روزه نمایشگاه، مطبوعات آزاد داشتیم. و مطبوعات فقط زمانی توبیخ می شدند که دروغی را منتشر می کردند آن هم وقیحانه...
آینده هم تعطیل شد. آن هم در خلال همین نمایشگاه!!!

زیرنویس:
با همه علاقه اش به کتاب و مجله و روزنامه، دلش نیامد به من بگوید بیا یک سری به نمایشگاه بزنیم؛ آن جا دیگر چیزی برای دیدن نداشت...

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

سوا می کنند


از گزینش اداره زنگ زدند و برای تک تک بچه ها وقت مصاحبه معین کردند. به طور قطع و حتمی همه آن ها که بیش از شش سال سابقه داشتند در بدو ورود و امضای قراردادهای اولیه گزینش شده بودند اما توسط مسئولان وقت! ( می فهمید که!). البته هستند کسانی که کمتر از شش سال سابقه دارند و تعدادشان هم اصلاً کم نیست اما هیچ مصاحبه و گزینشی در استخدامشان در کار نبوده و خب حتما لازم نبوده دیگر. آن ها شدیدا گزینش شده؛ بودند.
و البته چون رعایت بزرگی و کوچکی سابقه کار، نشانه ادب است، ابتدا دوستان قدیمی دعوت به مصاحبه می شوند و بعدتر، اگر فرصتی باقی بود؛ دوستان جدید کم سابقه.
فرصت زیادی باقی نمانده. قرارها را طوری تنظیم کرده اند که هرکس کمتر از 24 ساعت زمان داشته باشد و به طور مسلم بیش از آن هم نیاز نیست؛ آخر می خواهند به کنه ضمیر هرکس دست یابند و هیچ کس برای "پیاده کردن نقش خود" به زمان نیاز ندارد.
پایان روز، همه خونسرد و عادی، همچون روزهای گذشته، از یکدیگر جدا شدند. اما فقط کتاب فروش سر کوچه می دانست راز آرامش دروغین همکارهای من را...
شب که می شود به یاد همان چند همکاری می افتم که شاهد خریدشان بوده ام در کتاب فروشی. دلم می سوزد وقتی به یاد می آورم هر کدام دو- سه کتاب خریده اند. از نمونه سوالات مصاحبه، تا رساله کامل یک مرجع و تا خلاصه رسایل همه مراجع و ... . دلم برای شب بیداری همکارها و مرور سریعشان بر مطالب، می گیرد.راستش دلم حتی برای کتاب ها هم می سوزد.
روز بعد، نوبت سوال و جواب هاست. کاش همه چیز در همان کتاب ها خلاصه می شد... امروز، روز سوالات سیاسی است، برای همین یک نفر، خلاصه سخنرانی های اخیر افراد مهم را، بازگو می کند. آن دیگری لیست امامان جمعه هفته های گذشته و به طور خاص؛ خطبه های هفته گذشته را تهیه می کند و سومی به دنبال سخنان، عالی ترین مقام کشور پیرامون حوادث اخیر است.
من هم آن جا نشسته ام. گاهی کسی می آید و احکام موضوعی را می پرسد. توضیح می دهم و ته دلم می گیرد. یادم می آید این معلومات، مال زمانی بوده که من هنوز مسلمان بوده ام. بیشتر البته دوستان می آیند و جوابی که در پاسخ به سوالات سیاسی آماده کرده اند، برایم بازگو می کنند. در نقش مصحح ظاهر می شوم، کلماتشان را پس و پیش یا گاهی کم و زیاد می کنم. انگار شده باشم بازیگردان فیلم، در تلاشم تا از بازیگرها، بازی ای را بگیرم که واقعی تر باشد.
ظهر که می شود تقریبا همه رفته اند. منتظر می شوم تا بازگردند و حکایت خود را برایم تعریف کنند. در آن زمان تنهایی، هوس کردم ای کاش، حداقل کارشناس گزینش شده بودم. دلم می خواست بچه ها مجبور می شدند نقش بهتری بازی کنند. یا لا اقل کمی به دروغ هایشان رنگ احساس بزنند. اما می دانم گزینش فعلی، به شنیدن همین دروغ ها، دلخوش است. آن قدر گرفتاری دارد یا شاید آن قدر کور شده که تنها حرف ها را می شنود.
دلم برای سوالات اعتقادی و سیاسی می سوزد. این که ملاک مسلمان بودن و نبودن همه ما، حفظ بودن ارکان نماز است و شرایط مجتهد و نه آدم بودن و دروغ نگفتن. اینکه ملاک کارشناس کاری بودن، شرکت هفتگی در مراسم نماز جمعه باشد و ...
حس می کنم مفتشین دهه 60، مفتشین بهتری – در کار خودشان - بودند. برایشان ظاهر مردم مهم نبود. باید مطمدن می شدند که هر چه می شنوند فیلم و دروغ نیست و شاید فریفتنشان، به راستی، سخت تر بود. البته از این فیلتر سهمگین، به این راحتی ها نمی شد عبور کرد.امروز فرزندان آن ها که فیلتر می ساختند مجبورند فقط به شنیدن دروغ های شاخدار از فرزندان همان ها که روزی از فیلتر پدرانشان رد شده بودند؛ دل خوش کنند. شاید که نسل بعد زحمت همین دروغ های مضحک را هم به خودش ندهد...
زیرنویس:
گزینش من سال قبل بود. شاید به این دلیل که در قسمت دیگری کار می کردم. به هرحال اگرچه در جواب سوالات سیاسی، هر جا که نتوانستم فرار کنم و بپیچانم، دروغ گفتم، اما در عوض در قسمت سوالات مذهبی تا توانستم تلافی کردم. هرچه نمی دانستم با بی قیدی گفتم نمی دانم.شاید از غرور بیش از حدم بود که توضیح المسائل به دست نگرفتم اما به هرحال قیافه خانم مفتش هنگام شنیدن نمی دانم های مکرر من دیدنی بود. دلم دوست داشت کمی خنک باشد...

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

هیج و مو!


رفتم و موهایم را کوتاه کردم. کوتاه کوتاه. به یکباره تصمیم گرفتم اما بعد هرچه فکر کردم مصمم تر شدم.
قبل تر هم یه سرم زده بود. می گفتم ریشه موها ضعیف شده و وقت رسیدگی به این همه مو را ندارم و ...
این بار اما فرق می کرد. میخواستم خودم را رها کنم از دست این موهایی که تنها دلیلم برای نگه داریشان این بود که طاقت دل کندن ندارم. عادت کرده ام بهشان...
***
اصلاً مو یک موضوع خاص است، داستانی برای خودش دارد که شاید فقط زن ها درکش می کنند. گاهی وقتی از همه جا به یک زن فشار می آید، وقتی کم می آورد و دستش از همه جا کوتاه می شود؛ شاید همه دق و دلی اش را بر سر موهای بیچاره خالی کند و از دیگر سو، وقتی شاد و خوشحال است و دنیا بر وفق مراد؛ موها را آرایشی نوین می کند ورنگی دگر می زند و ...
شاید بتوان گفت مظهر زنانگی متجلی است؛ حتی وقتی باید پنهان شود و محکوم!
گاهی فکر می کنم معمولا هیچ کس، به جز خود زن نمی فهمد منظورش از تغییری که در مو می دهد چیست. تازه شاید خودش هم نداند، فقط حس کند...
واقعاً که! این همه جلوه و در عین رازهای بازگو نشده...
***
چرا موهایم را کوتاه کردم؟ آن هم بعد از این همه سال؛ در این سن؟
می خواستم تغییر کنم. داشتم خودم را تغییر میدادم، باورهایم، نگاهم، تصوراتم و همه تکالیف و حقوق متصور شده ام را.در حال طغیان بودم. نمود خارجی نیاز داشتم و به دست آوردم. موهایم را زدم. همه اندوخته زنانگی ام را . حداقل 12 سال از زندگی ام را به دست باد سپردم.
**
به هرکه  گفتم و شنید ، از افراد خانواده و دوستان، تا همکاران آرایشگر و حتی خودش، از اولین لحظه که قصدم را بازگو کردم تا وقتی اولین قیچی به موهایم نزدیک شد؛ همه سعی کردند منصرفم کنند. با چنان حالتی از دلسوزی می گفتند " چه طور دلت می آید؟" که انگار قصد داشتم کودکی را به مسلخ ببرم. دلم نمی آمد اما باید با خودم کنار می آمدم. موهایم بازهم بلند میشد اما من باید " خراب کردن " را یاد می گرفتم. اگر قرار بود هرچه از گذشته جمع کرده ام را به واسطه " زمانی که برای جمع کردنش صرف شده " نگه دارم ، زندگی محال می شد. من تلقی خودم را از زن بودنم، با رد شدن از روی موهای بر زمین ریخته شده ؛ شکستم.
من عبور کردن را تمرین می کردم...
زیر نویس:
·        دیگران هیچ. اما تو که از من می خواستی در باورهایم تجدید نظر کنم؛ دیگر چرا می پرسی چه طور دلم آمده؟! تو دیگر چرا؟
اگر قادر به گذشتن از چند دسته مو 10 – 12 ساله نباشم ، چه طور می خواهم از باورهای بعضاً 1000 ساله عبور کنم؟
·        این کشفیات آسان به دست نیامده. کلی در خلوت؛ خودم را روانکاوی کرده ام. باور کنید کار آسانی نبود. اما باید می فهمیدم چرا...

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

تولد نجابت


امروز تولد کسی است که اگر نبود، اگر نیامده بود و اگر آغاز نکرده بود...

هیچ کداممان برای اولین بار نمی فهمیدیم " بی شمار " بودن یعنی چه. اگر آغاز نکرده بود، نسل من نمی فهمید لذت "نه " گفتن را و سرمست نمی شد از پافشاری از بر " نه " حقی که گفته بود.
اگر نیامده بود شاید حتی لذت فهمیدن و لذت بردن از شعور مان را هم کشف نمی کردیم.
اگر نبود شاید هیچ کس، هرگز باور نمی کرد در سیاست هم می توان نجیب بود، با اخلاق بود، ... ، انسان بود.
تولدت مبارک. سید!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

دروغ سفارش شده

یه روزی در این فضای مجازی نشسته بودیم و غر می زدیم که چه قدر راحت مردم این جامعه دروغ می گویند...
روز دیگری ، کسی که برایمان عزیز بود از سرطانی گفت که جامعه را در بر گرفته بود.سرطانی که همه زیبایی های جامعه را می بلعید.
روزها که گذشت هر روز دیدیم و شنیدیم آن ها که ادعای مسلمانی شان و داعیه مردمداریشان گوش فلک را کر کرده بود چه قدر آسان دروغ می گفتند. چه قدر آسان روز را چون شب تار نشان دادند و هیچ کس جرأت اعتراض نکرد.
دروغ شنیدن برایمان عادی شد. دروغ گفتن عادی تر...
فکر کنم خسته شدیم ار بس که ناله زدیم از دروغ های بزرگ تر از توان درک یک ملت. از دروغ هایی که پایه های آسمان را هم می لرزاند.
دروغ گو پاداش گرفت برای دروغ هایش و آن ها که رسوایش کرده بودند روانه زندان شدند...
اما کاش قضیه در حد همین دروغ گفتن و شنیدن ها می ماند...
....
چند شب پیش بالاترین مقام کشور، در جمع افرادی که عازم مقدس ترین سفر در اسلام بودند، رسماً - و نه تلویحاً - امر به دروغ کرد و این دروغ را حتی برای حفظ کیان اسلام و جامعه اسلامی و حکومت اسلامی نیزنگفت.این دروغ فقط یک دروغ بود بی آنکه منفعت خاصی داشته باشد.
به کارگزاران حج تمتع و خطاب به همه کسانی که آماده سفر می شدند گفته شد: " سوغات سفر خود را از ایران تهیه کنند و در بازگشت از سفر به عنوان سوغات عربستان هدیه دهند."
ظاهرش ساده است. خیلی ها این کار را می کنند اما شاید توجه نکنند که چنین کاری رسما دروغ گفتن است. اصلا چه فرقی دارد ؟ سوغات محصول چین را چه از ایران بخرید چه از عربستان. سود پولش با در جیب یک عده وارد کننده بی نیاز می رود یا یکسری شاهزاده عرب . فرقی به حال کارگر و کشاورز و کارمند این مملکت نمی کند. دردی از اقتصاد این کشور دوا نخواهد کرد.
من با خرید سوغات با این شکل و روش امروزینش مخالفم.اما راه عوض کردن این شیوه این " امر به دروغ گفتن و عمل به دروغ کردن" نیست.شاید مردم عادی فرقش را ندانند، اما هر اسلام شناسی باید بداند و از آن پرهیز کند...
اسلامی که از آن دم می زنند به کجا رسیده که حاجی باید بعد از توبه و پاک شدن از گناهان، به این راحتی دروغ بگوید... به این راحتی سفارش شود به دروغ گفتن؟؟!