عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

از در تو كوره رفته ...


همين دو- سه  ساعت پيش حس آدم هايي كه يكدفعه ازكوره در مي روند و قفل فرمون به دست توسر و كله هم مي زنند رو كامل و جامع درك كردم.
صبح كه ماشين رو برداشتم و از خونه زدم بيرون يك عدد راننده مرد از خود راضي كوبوند به ماشين. ماشينش به ماشينم گير كرد و نتونست تكون بخوره. حداقل پياده هم نشد تا با يه عذر خواهي قضيه تموم بشه... راه هر دو طرف بند اومده بود ... بهش گفتم بزن كنار و اونم گفت باشه...ماشين رو از ماشينش جدا كردم بهش اشاره كردم كه يه جا وايسيم و اون هم قبول كرد. من ماشين جلويي بودم تا يك كم از جلوش رفتم كنار،‌ از پشتم در رفت ... از اينجا به بعد ديگه كارام عاقلانه نبود ...اول كلي براش بوق زدم اهميت نداد و چون ماشينش پرايد بود وكوچولو ! شروع كرد به در رفتن از دستم ... بقيه اش براي من شبيه فيلم هاي تعقيب و گريز بود... بيخيال مسير خودم شدم و دنبالش رفتم ،از بين ماشين ها ويراژ مي دادم و دنبالش ميكردم ... پاي چپم بدجوري به تپش افتاده بود بلاخره پيچيد توي يه خيابون درجه2 و من هم پيچيدم جلوش... پياده شدم ولي پياده نشد يكم تو خيابون سرش داد زدم ، مي خواست بره وايسادم جلوش و نذاشتم ... موبايلم تو ماشين بود نمي تونستم به پليس زنگ بزنم از عابرين پياده خواستم زنگ بزنن كه طبيعتا هيچ كس هيچكار نكرد( مثلا زنگ هم مي زدم چي مي شد ؟ سر همون چهارراه  خيابون اولي يه پليس وايساده بود...) خلاصه كلي عذاب وجدان داشتم كه نصف راه رو بند آوردم (خداييش ملت ميتونستن هنوز رد بشن) براي همين خودم از جلوي ماشينش رفتم كنارتا بتونه كنار وايسه و اونم طبيعتا در رفت ...
وقتي تو ماشين نشستم و برگشتم توي مسيرخودم تازه متوجه شوكي شدم كه بهم دست داده بود ... من داشتم خيلي آروم گريه مي كردم و هنوزم دليلش رو نميدونم ، شايد چون نتونستم حقم رو بگيرم - كه اگه پسر بودم حداقل يكم مي زدمش  يا يه كتكي مي خوذدم ،دلم خنك مي شد- شايد هم چون شوكه بودم ... به يكي نياز داشتم تا كنارم باشه تا بهم بگه همه اينكارها رو من كردم ... همه اونا كه من رو كلي و جزئي مي شناسن ميدونن كه من نمي تونم دعوا كنم يا سر كسي - غير از داداشم - داد بزنم؛ هرچه قدر هم محق باشم وقتي كسي سرم داد بزنه زبونم بند ميره ... اما من امروز صبح مثل ديونه ها تو شهر دنبال يكي ديگه راه افتادم و كارهايي رو انجام دادم كه هيچ وقت فكر نمي كردم بلد باشم ... حالم خوبه .به خير گذشت ... يعني غير از پاي چپم كه تا 15 دقيقه موقع كلاژ گرفتن برام "رقص پا" اجرا مي كرد و معده ام كه اخطار مي داد بيشتر از اين نمي تونه تحمل كنه و هرآن ممكنه حالم بهم بخوره و قيافم كه در حال گريه كردن بودو شبيه آدمي شده بود كه سر صب دوست پسرش ولش كرده و البته پشت كتف چپم كه درد گرفته - و كم كم داره در كل دستم منتشرميشه و تمومي هم نداره - مشكل ديگه اي ندارم ...
همه اونا كه من روتوي خيابون ديدند فكر كرده اند كه چه دختر هاپارتي و ... و ... اي هستم و اگه دنبالش نمي رفتم ميگفتند خل مشنگي بود ... ديدني !. خودم هنوز نمي دونم دلم مي خواد كدومش باشم ... فقط جالبه كه يه وجه خيلي خيلي پنهان از وجودم رو كشف كردم
زير نويس : 
اول فكر كردم دلم ميخواد هيش كي دور و ورم نباشه ؛‌ بعد حس كردم دلم ميخواد زنگ بزنم به يكي ( هركي ... مادري،‌رفيقي ... ) ديدم زنگ بزنم بگم چي ...مگه  كسي مي تونه واقعا بفهمه اون موقع كه گريه ام كرفته بود - يا الان كه بغض كردم - دقيقا چه مرگمه ... بدجوري احساس نياز كردم و البته تنهايي ... 

۱۱ نظر:

اتاق روبرويي گفت...

اي كاش زنگ مي زدي پرايدم را بر ميداشتم مي امدم تا ته ناكجا اباد دنبالش مي رفتيم و بعد از آنكه ميگرفتيمش زنگ مي زديم به آنكه خودت مي داني مي آمد حالش را مي گرفت.
مي داني كه اگر ميگفتي كنارت مي بودم...

ز. بیات گفت...

مي دانم كه مي آمدي .... ( تا تو ميرسيدي كه اون بابا شهر رو دور زده بود!) مشكل از زمان و مكان بود ... و من ...
ممنون

ناشناس گفت...

یه عدد مرد؟
عددی نبوده اصلا...
من در این جور مواقع حتما به یکی از دوستام زنگ می زنم حتی ممکنه داد هم بزنم انصافا دوستام هم صبوری می کنن ولی با شناختی که از تو دارم انتظار داشتم که دنبالش بری و کار درستی هم کردی
این یه اپیدمیه تو جامعه ما
هی بزن کنار ضعیفه !!!
منو یاد چند هفته پیشم انداختی که داشتم از کلاس بر میگشتم گرسنم بود داشتم تو ایستگاه اتوبوس کیک می خوردم داشتم سوار اتوبوس که می شدم راننده اتبوس جلوی چشم 7،8 نفری که تو اتوبوس بودن با یه خنده چندش آور( خنده چندش آور یه مرد چهل و اندی ساله وقتی به یه دختر متلک می اندازه) بر گشت به من و دوستم گفت: آشغالا رو تو اتوبوس نریزین ها و تو اتوبوس کسی به روی خودش نیاورد.

مامان ثنا گفت...

هههههههههههههههههي
شناختمت!!!!!!

چطور مهندس
چه ميكني با درس و كار و بار؟

بازم خوشحالي خودم را ابراز ميكنم شديييييييييييييد!

Unknown گفت...

ولی عکس که چیز دیگه ای میگه!

ناشناس گفت...

سلام
عجب روز سخت ووحشتناكي داشتي شايدنگران ماشينت بودي كه اين هم تعقيب وگريز انجام دادي نه من تورا ميشناسم از اينكه حقت رابخورنخيلي ناراحت شدي شايد اول بايد كمي فكر مي كردي بعد به110 زنگ بزني شايد اونها كاري ميكردن وشماره ماشين رابر مي داشتن ماشين فداي سرت حتماٌ مامانت از اين وضعيت خيلي نگرانت هست يادت باشه اول سلامتي بعد ماشين حتماً يك كسي باون مرد نامرد بدتر از اين انجام خواهد داد وحق الناس هم به گردنش هست اگر بلايي به سرت مي آورد چه كار ميكردي يا هلت ميداد تو خيابون ياپخش زمين مي شدي چي
خدا جاي حق است وتو تلاش خودت را بيشتر از آن انجام دادي
خدانگهدار به اميد حرفهاي خوبت

اصلنم اسسمو نیمیگم. گفت...

من به این کارا کار ندارم!
فقط اومدم بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تولدت مباااااااااااااارک!!

(اصلا هم نمیگم از کجا فهمیدم!)
D;

همون که اسسو نیمیگه! گفت...

بالاخره خوندم اینیو که نوشتی!
اولا که دمت گرم که نذاشتی یارو فکر کنه چون زنی میتونه در بره و به ریش نداشته ات بخنده!
دوما دم دست فرمونت گرم!
سوما اگزوز ماشینت گرم!
آخرا!
گریه ات رو کاملا کاملا کاملا درک میکنم
چون منم هر بار دقیقا بعد از اینکه مجبور میشم تو این شهر کثیف حقمو تنهایی بگیرم دلم واسه خودم میسوزه...

همون که اسسو نیمیگه! گفت...

بالاخره خوندم اینیو که نوشتی!
اولا که دمت گرم که نذاشتی یارو فکر کنه چون زنی میتونه در بره و به ریش نداشته ات بخنده!
دوما دم دست فرمونت گرم!
سوما اگزوز ماشینت گرم!
آخرا!
گریه ات رو کاملا کاملا کاملا درک میکنم
چون منم هر بار دقیقا بعد از اینکه مجبور میشم تو این شهر کثیف حقمو تنهایی بگیرم دلم واسه خودم میسوزه...

ز. بیات گفت...

@ محسن معینی: عکس که تزیینی است گذاشتم کمی حالم عوض شود وگرنه آن همه ماجرا که در یک عکس جمع نمی شد!
@ ناشناس دوم:دقیقا همه آن ها که گفتی درست بود... از اینکه نگرانت کردم متاسفم
@ همون که اسسو نمیگه: شرمنده می کنید و ممنون بابت تبریک.خوشت میاد ذهن منو به اسمت مشغول کنی؟ مگه متن چش بود که بلاخره تونستی بخونیش؟

ز. بیات گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.