عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

مهمان ناخوانده


مهمان ناخوانده است. رسیده پشت در خانه و مدام بر در می کوبد، نمی دانم زنگ می زند یا بر در می کوبد چون من گوش هایم را گرفته ام.نمی خواهم صدای نزدیک شدنش را بشنوم. مشکلی با آمدنش ندارم اما ... حس می کنم هنوز وقتش نشده؛ آماده نیستم، زود آمده....
اصلا برای چه این همه اصرار به آمدن و ماندن دارد، نمی دانم. قبلی ترهایش- که دعوت شده بودند و از مدتها قبل انتظار آمدنشان را می کشیدم- چه گلی به سرم زدند که این یکی بزند؟!
هنوز پشت در است و بر در می کوبد... می دانم عاقبت وارد می شود؛ بی اذن و اجازه من، اما دلم نمی خواهد در را باز کنم، ... چند بار که خودم را راضی کردم مهمان را با عزت و احترام تعارف به داخل کنم ، اما نشد...   یا کلید در قفل شکست، یا در گیر کرد، یا...
سهم من از خانه تکانی شد تمیز کردن دو تا پنجره، یکی شمال و یکی جنوب، همین. حتی کف اتاق هنوز به هم ریخته است و حس و حال تمیز کردنش نیست. سبزه امسال حتی جوانه نزد! و ماهی قرمز تنگ بلور یکدفعه مرد! سین برای سفره هفت سین کم آوردم  و آخر کار تخم مرغ رنگی را فراموش کردم.
هیچ سالی این طور نشده بود. حتی آن سال که عزادار بودیم یا آن زمان که تازه از بیمارستان آمده بودم و راه رفتن برایم ممکن نبود.. 
تقصیر من نیست! نمی توانم در را باز کنم هرچند که می دانم مهمان عاقبت وارد خواهد شد، بی اذن و اجازه من...
تمام سهم من از این مهمان " ماهی قرمز"ی است که روز آخر سال خودش را بر دستم داغ زد!

زیر نویس:
خیلی سعی کردم این پست رو به روز نکنم، شاید حالم بهتر بشه و ورود مهمان تآثیرش را بگذاره؛ اما مثل اینکه ما حالا حالا ها خیال شنیدن بوی بهار را نداریم!
به هر حال عید، سال نو و همه خوشی هاتون مبارک!
 بعد نوشت :
  • مهمان سه روز است که آمده داخل و نشسته رو به رویم. هر دو عنق گونه به هم نگاه می کنیم. نه میوه ای و نه شیرینی ای، نه حتی یک تعارف خشک و خالی. به من مربوط نیست. مهمان ناخوانده ، دست خالی آمده؛ دل من هم هنوز انگار راضی به آشتی نشده باشد، بر و بر زل زده به چشم های این مهمان بی چشم و رو  و از رو هم نمی رود.
  • سبزه فعلی را مادر از گل فروشی خرید و ایم ماهی هم دومین ماهی توی تنگ است. سین ششم و هفتم سفره را مجبور شدم ساعت بگذارم و سنگ! به نشانه پایداری...
ریز نویس:
  این هم  داغ ماهی بر دستم...


۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

روز مردگان زنده


نمی دانم انجام کارهای نمادین خوبن یا نه. نمی دانم اختصاص بعضی روزها به بعضی کارها چه قدر درسته  ولی مطمئنم وجودش از نبودتش بهتره. مثلا همین پنج شنبه آخر سال؛ همین که حس می کنی اموات توی اون روز خاص منتظر آمدن تو هستند، به اندازه یکسال منتظرند و چه قدر حس مفید بودن می کنم وقتی با این حس به سراغشان می روم.
از اصول انسانی شاید یکی این باشد که کنار دوستان تنها و عزادار بمانیم. فقط به یک امید، که شاید خاطرشان را کمی تسلا باشیم؛ شاید فقط به اندازه لحظه ای....
دیروز دلم می خواست در کنار همه کارهایی که داشتم سری هم به یک شهید بزنم که پیشتر مصادره شده بود به مطلوب. رویم نمی شد گل برایش ببرم و شمع روشن کنم. در توانم نبود از بین آن همه آدم که از اسمش فقط رنگ قرمز شهید را دیده اند و از یادش آن قدر می دانند که از پبیدا شدن قاتل اسراییلی خوشحال باشند؛ عبور کنم و چشم در چشم همسرش بدوزم. نمی خواستم باور کند من هم شوهرش را شهیدی می دانم همچون دیگران، ...
وقتی رسیدیم بر مزارش، هیچ کس نبود، از آن همه شلوغی همیشه و صلوات های ناگهانی و زمزمه های " خوش به سعادتش " هم اثری نبود. فقط یک سنگ مانده بود و یک همسر ... و شاخه گلی از سهم عزیزترینم برای تسلی دل.
می خواستم بگویم از طرف چه کسی و با چه انگیزه ای ، اما چشم در چشم که شدیم یادم رفت. گل را با فاتحه ای گذاشتم و برگشتم. فقط امیدوارم فهمیده باشد...
زیر نویس :
دیروز خبر رسید دوست یکی از دوستان، که امید داشتیم به بهبودی اش، شب عید، فوت کرد. یه طور کل و جز نمی شناسمش.
فقط امید داشتم به وقوع معجزه خداوندی شاید!
می گویند انسان شزیفی بوده، در این زمونه برای کم شدن حتی یک انسان شزیف هم باید گریست...
خدایش بیامرزاد!

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

چهارشنبه اعتقادی



سور در لغت به معنی جشن و شادی و چهارشنبه سوری در معنای عام ....
...
این حرفای تکراری رو همه می دونیم اما از همه مهمتر اینه که چهارشنبه سوری مراسمی است که از گذر تاریخ سر بلند بیرون آمده ، سالم مانده و دست نخورده. با همه جفایی که در حقش شده و خیانت هایی که دیده...
می گویند هرچه یک موضوع، گفتار یا کردار به کمال نهایی خودش نزدیک تر باشد ؛ پایدار تر است و با این استدلال، حق ؛ ماندنی می شود. حالا با این اوصاف نگاه کنید به ماندگاری اعیاد ملی، نوروز و چهارشنبه سوری و هرچه که از گذشته مانده است....

اساسا بر این باورم که مصداق حقانیت یک نفر، گفتار و کردارش است و همین. با همین تفکر هرکسی به یک حقیقت بتازد از دایره انصاف خارج شده حالا هرچه قدر هم که عالم باشد و مجتهد اهمیتی نخواهد داشت. چه مرحوم مطهری باشد و چه فلان مرجع، وقتی بی تفکر و تعقل بی مهابا به موضوعی _ سرشار از زیبایی و معانی _ مثل نوروز و مراسم قبل و بعد از آن بتازد ؛ تمام اعتبار و آبرویش را در یک قمار باخته است...
این جشن و همه مراسم و فلسفه های پشتش، بازگشت مردگان برای دیدار خانواده، فلسفه خوردن آجیل، خونه تکونی و غیره به کنار. از همه جالبتر این است که یک حکومت ، سی سال تلاش کند فرهنگ و آیین 10 هزار ساله مردمش را عوض کند و اصولا چون تلاشش از ابتدا محکوم به شکست است نتیجه عکس می گیرد. مردم آیین خودشان را حفظ می کنند البته با چاشنی اعتراض. و این چنین یک جشن ساده تبدیل می شود به مراسم چهارشنبه سوری کنونی، پر سر و صدا و شاید خطرناک. مجبور می شوی زود برسی به مقصد، فرار کنی و در سنگر پناه بگیری و هروقت آماده شدی، اسلحه خودت را بیرون بیاوی تا شاید هیجانات یک ساله ات را پاسخی داده باشی...
تو در خیابان با " هر گونه دخالت در آیینت " می جنگی . محیط اطرافت اشتباهش را نمی پذیرد. همچنان عناد می ورزد وبر تداوم اشتباهش مصر است. همزمان می خواهد هم سلاحت را بگیرد و هم آیین پدرانت را ، آن هم بی هیچ جایگزین.
گاهی بر سرت فریاد می کشد، گاهی نوازشت می کند، گاه برایت جایگزین دروغین می آورد ، گاه پا به پایت می دود؛ اما هیچ کدام راهگشا نیست، چون در درون نمی خواهد این جشن و سرور را...
اما ما همچنان جشن خواهیم گرفت و شاد خواهیم بود. به حکم وظیفه تاریخی یا به دستور دل ِ افسرده. نه جکم حرام شرعی و نه دیوانگی عقلی ، هیچ کدام در آخرین سه شنبه شب سال ما را به کمک فیلم های روز دنیا- در حال پخش از صدا و سیما- مغلوب و محصور در خانه نخواهد کرد.
تا قیام قیامت.... ما هنوز ایرانی هستیم
زیر نویس :
  • یک آتش حسابی به پا کردم. نه از آن ها که از رویش می پرند بلکه از آن نوع که بر دل می زنند. کار خاصی نکردم فقط مجبور شدم برای دفاع از یک نسل که در خیابان مانده بود و از دار دنیا هیچ نداشت جز 2-3 تا بمب دستی کوچک! آتش بر پا کنم. اما در نهایت پریدن از روی این آتش هم کیف داشت. ...
  • هرچی فک می کنم می بینم مزایای پلمپ شدن در منزل هم کم نیست. آدمی نطقش باز می شود...

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

روز گم شده من

8 مارس می تواند بیاد. 8 مارس می تواند سه شنبه باشد، بی صدا بیاید و برود یا حتی بماند، اما آب از آب تکان نخورد.
 اما می دانی ، مهمتر از تمام روزها خود ماییم.
ما که گم شده ایم در پستوی ذهن خودمان. ما که گم شده هایمان را هم صدا نمی کنیم ، ما که هنوز مفهوم برابری هایمان ، رنگ انتقام می دهد ما که ...
می دانی اگر تمام مارس یا حتی تمام زمستان را برای احقاق حقوق پایمال شده زنان هم خرج کنیم باز هم به جایی نمی رسیم وقتی تو ، که کنار من نشسته ای ، هنوز هم در تلاشی تا از زن بودنت برای زود تر جیم شدن از اداره (هیچ ربطی به اسم من نداره!)استفاده کنی.
ما به جایی نخواهیم رسید وقتی تو هنوز به فکر ازدواج همه دخترهای همکار هستی و حاضر نیستی هیچ مجردی را کامل ببینی.
ما هر روز عقب تر می رویم وقتی در ذهن تو ، هنوز هم سایه مرد، هرچه که باشد ، از نبودنش بهتر است....
فرض کن برای مدت  2000 سال ؛ نه اصلا 200 سال هم ما حقوقمان را پس بگیریم بعد که چه بشود؟
من مخالفم. تو هنوز هم نمی خواهی بپذیری که بنزین ماشینت را خودت پر کنی، یا که پا به پای فلان همکار یک سفر کاری بروی یا... آن وقت دم از حقوق برابر می زنی؟
مطمئن نیستم همه آنچه می خواهی همین باشد... نمی توانم حرف هایت را بیش از این باور کنم. می دانی من چه می خواهم؟ یک نگاه ساده. بی کینه، بی بغض، بی تحقیر، بی قضاوت.... همین
من هنوز هم نمی دانم چه خبر است. 8 مارس روز گم شده من است برای من...برای پیدا شدن من... فقط همین
....
....
زیر نویس :
نمی دونم چرا هر وقت این کلمه 8 مارس را تکرار می کنم، بلافاصله پشت سرش خاطرات 14 مارس و گروه های موافق و مخالف علم می شود. راستی توی این شلوغ پلوغی ، کسی خبری از لبنان ندارد؟!

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

یک بام و دو هوا

نشسته کنار من، کنترل تی وی در دستش و یکسره در حال عوض کردن کانال و غ;ر زدنه. انگار می خواد بهانه ای برای حرف زدن پیدا بکنه. بلاخره یکی از تصاویر بهانه رو براش فراهم می کنه و می گه " جدا این آدم های بیکار و علاف خجالت نمی کشن هر روز پا می شن و میان توی خیابون به اسم اعتراض؟ جمع کنید این مسخره بازی ها رو دیگه. مردم رو از کار و زندگی می اندازید و ..." و بعد نیم ساعت برام در مذمت همین جماعت به قول خودش مسخره حرف می زنه.
خسته شده. حالا باز هم داره تی وی گردی می کنه. (نه که آخه خیلی برنامه داره!) چشمش به مصر و لیبی و یمن و ... ( کلا خاور میانه اسلامی ) می افته و یکهو با یه شور و حرارت خاص می گه : آفرین ! به اینها می گن مرد. ببین چه طور جلوی زور وایسادن. این طوری سرنوشت و آینده کشورشون رو به دست می گیرند و ..."و نیم ساعت تمام در مدح این جست و جو گران آزادی صحبت می کنه و اصلا هم به دهان باز مانده من و قیافه هاج و واجم نگاه نمی کنه...
کلا من مانده ام این آدم انصافش را کجا جا گذاشته...

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

معجزه ترس


گاهی فراموشمان می شود دست آورد هایمان چیست . گاهی یادمان می رود نصفه پر لیوان را هم ببینیم وقتی یادی از نصفه خالی می کنیم. مثل همین بنده خدا.
 من هم تحقیر شدم وقتی موبایل قطع نشد و راه های دسترسی مان محدود.آن وقت بیشتر از همه دفعات گذشته انتصاب واژه اقلیت را حس کردم. اما خوب است گاهی نکات مثبت را هم ببینیم . خوب است هر روز در ذهنمان قیافه کسانی را که هم هیکلشان سه برابر ماست و هم وقاحتشان خوب حفظ کنیم. همان ها که هم قدرت دارند و هم توانایی به زور قدرتمند نشان دادن خود را، همان ها که مدت هاست خود را زده اند به کوچه بن بست و رو به دیوار کرده اند تا ما را نبینند؛ همان ها... یادمان نرود با همه جلال و جبروتشان، مجبور شدند بترسند از خس و خاشاک توی خیابان و این چیز کمی نیست. چون فهمیده اند این خاشاک می تواند هر کسی باشد. شاید یکی از همکارانشان، یا شیر فروش محل یا دختر همسایه.
من وقتی آنها را می بینم که رو پوشانده اند می خندم. باور کنید دلم می خواهد جلو بروم و در چشمانشان زل بزنم و بخندم. آن ها بزرگترین هدیه زندگی را به من می دهند.... امید