عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

رفقاي وبلاگي شده


غروب يه روز معمولي در حاليكه در جمع رفقا و همكلاسي هاي سابق نشسته بودم  و مرتبا لبخند زوركي  تحويل جماعت مي دادم  يكدفعه و همين جوري ( و در ضمن يواشكي) خبر رسيد كه يكي ازرفقا كه مدتهاست نديدمش، وبلاگي به راه انداخته است بي خبر.
بعد از كلي ذوق و شوق بهش زنگ زدم  و تازه اون موقع بود كه كلي حس مشترك رو درك كردم. حس فوق العاده و مشترك نوشتن را مي گويم.
 تصور كنيد كه او به تو همه حرفهايي را بگويد كه تو يه مدت بلند بلند روزي هفت بار براي اطرافيانت تعريف مي كردي و آنها طوري نگاهت مي كردند كه حالا يعني چه.... و اينهمه ذوق كردن ندارد و چه و چه و چه ....
براي مني كه سالها بود نه كتابي خونده بودم و نه خطي نوشته بودم و نه حتي حوصله خوندن مقاله هاي علمي را هم نداشتم و فقط به نگاه كردن به عكس هاي كتاب و مجله سرم رو گرم مي كردم ( عينهو بچه بي سواد ها!)... براي مني كه آخرين مجله خواندني ام همشهري جوان بود كه 16 ماه است ديگر به سراغش نرفته ام و در ضمن براي مني كه از وقتي كلاس اول  بودم بعد از هر دعوا با خانواده يك طومار برايشان مي نوشتم و مادرم هر هفته به اندازه يك قفسه كتابخونه!‌ كتاب از زير تختم جمع مي كرد ... اين دور بودن از محيط كتابت !‌ بي آنكه مستقيما بفهمم خيلي آزار دهنده بود...
و همه اينها رو وقتي فهميدم و مطمئن شدم كه زاغچه اي شروع به نوشتن كرده بود و براي من از حسش مي گفت.
تازه مي فهمم كه انسان ها چه ظرفيت بالايي دارند و اين جماعت همكلاسي چه هنرهاي پنهان رو نشده ....
زاغچه ي ما تازه نوشتن راآغازيده است و شايد فقط آنهايي اين همه شور و شوق مرا به تمام درك كنند كه خودشان به زور خود را محروم كرده باشند از يك لذت ناب....
من كه به زور برنامه هاي freindly user وبلاگ نويس شدم و از الفباش چيزي نمي دونم اما اگه كسي مي تونه بهش كمك كنه در ارتقاي آشيانه اش لطفا دريغ نورزد...
زير نويس:
روزي كه اين پست را نوشتم ( و نه روزي كه منتشرش كردم ) همين جوري بي هوا شنيدم كه اين محققين بيكار! كاشف شده اند "نوشتن، تألمات روحي را كم كرده و انسان را به آرامش مي رساند و براي همين است كه معمولا وقتي ناراحتيم كاغذ و قلمي بر مي داريم و حتي اگر شده فقط خط خطي اش مي كنيم"
خوب ما كه ناخودآگاه همين كار رو مي كرديم از حالا به بعد براش دليل علمي داريم...
دوست ديگري نيز داريم كه يكسالي ميشود مادر شده و مدتي نيز وبلاگنويس.آدرسش را ندارم پيدا كنم عرض مي كنم خدمتتان
اينهم از آدرس  

۴ نظر:

پیر فرزانه گفت...

سلام
امیدوارم هر روز به تعد این همکلاسی های نویسنده افزون شود . آمین .
ضمنا ، ممنون بخار بلا به دور . به بلاگ اسپات می روم و با نام پیر فرزانه در آنجا خواهم نوشت . متشکر می شوم دوست داشتید به دوستان کشترک اطلاع رسانی نمایید. باز هم ممنون.
www.pirefarzaneh.blogspot.com

زاغچه گفت...

http://sanakoochoolooo.blogfa.com/
اینم بلاگ ثنا کوچولو
سلام
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
سلام به کسی که هوشیاری اش را با من قسمت می کند

رفقای وبلاگی شده، حس مشترک،رفقای واقعی، رفقای دوست داشتنی، بازم احساساتی شدم

بارون خانوم گفت...

چقدر خوبه این تخلیه فکر و احساس روی کاغذهای سپید مجازی
و بهتر از آن همراهی دیگران و کلامشان است با افکاری که فقط مال خود توست و خارج از این 4دیواری همه از آن بی خبرند.
دیروز بعد از یک روز پرکار و خستگی فراوان کامنت شما رو که پای مطلبم دیدم به یکباره همه خستگی رفت.ممنون.خیلی خوب جوابم رو دادیند.باید بگردم و در خودم پیداش کنم.
ممنون از تلنگر به جاتون.

مامان ثنا گفت...

سلام
دچار يك حال ناشناخته ام
حرفي ست از من در جايي كه بي خبرم
حتي نا اميد از در ياد بودن

دچار يك احساس گنگم
آشنايي و غريب
بگو كيستي!!!!!!!!!

خوشحالم از بودن آشنايي در اين مجازستان غريب نواز!

همكلاسي سلام
قراري گذاشتم به اشتياق ديدن روي ماهتون
چه كنم؟! .......خسوف شد!

منو از هويتت بي خبر نذار . دلم طاقت نداره