عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

مظلومیت علیه انسانیت

آرام گفتم "حسین " پیش و بیش از آنکه مظلوم باشد، قهرمان بود.قهرمان آرمان خواهی اش و هیچ چیز برای یک قهرمان تحقیر کننده تر از فراموشی نیست. اینکه فراموشش کنی، اصلا نادیده اش بگیری و ندانی که حسین یک قهرمان بود نه فقط یک مظلوم...
***
گفتم از لحاظ من اندوه کربلا نه در بستن آب است و نه در جدا کردن سرها از پیکر؛ نه اسارت خاندان پیامبر عجیب بود و نه غارت حیوانی خیمه ها.که اولی خاصیت جنگ های آن زمان بود و دومی عرف مردمان عرب. شاید از همین رو بوده که آن همه قشاوت سپاه در پیش چشمانشان هیچ بوده و ندیدند.
همه اندوه کربلا را در این می بینم که جلوی جماعتی بایستی و سعی کنی خودت را به آنها بشناسانی. نه اینکه ندانند کیستی؛ می دانند و وانمود می کنند بی خبرند. خودشان را به خواب می زنند چون می دانند این خواب، به جای همه سال های گذشته از عمرشان، سیرابشان می کند از دنیا و بی نیازشان میکند از نیاز.
اندوه کربلا در این است که لباس اعتقاد تو را به تن کنند و با همان سنگ، تو را سخت مضروب کنند.
به جای همه این گریه ها، شاید باید به این فکر کنیم که چرا بعد از این همه سال سینه و زنجیر زنی، این همه از مظلومیت گفتن و بر مظلومیت گریستن و نفرین کردن بر درنده خویی اشقیا، درست در روز عاشورا، در زمانه ای که نباید نشانی از وحشی گری باشد، همان ها که سینه شان از داغ حسین قرمز بود سبعیت مدرن را در خیابان های تهران به منصه ظهور رساندند؟
آن سوتر، گروه مقابل، حتی اگر از حسین فقط نامی شنیده بود و نشانی ؛ اما درس از حسین را خوب آموخته بود: که دینداری، بی آرمان خواهی و آزادگی محقق نشود و دین بدون اخلاق، بدون انسانیت، فریبی بیش نیست.
و چه اندوهی بر حسین بالاتر از این؛ که بعد از این همه سال در برابر جمعیتی بایستد و خود را معرفی کند و آن ها ، در حالی که بر حسین مظلوم می گریند ، حسین آزاده را سنگ زنند؟!
زیر نویس:
وبلاگ مجمع دیوانگان، به معرفی اجمالی شهدای عاشورای 88 پرداخته.شهدایی از جنس همین مردم.زنده نگاه داشتنشان در خاطره هایمان، کمترین کاری است که می شود انجام داد.

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

محرم در خانه دل من!


فکر نمی کردم یه روز، محرم بیاد و من توی خونه بشینم ، بدون اینکه دلم بخواد تو هیچ مراسمی شرکت کنم...
فکر نمی کردم یه روز، فقط دلم بخواد صدای سنج و طبل بشنوم. از خودم می پرسم این فاصله ای که هر روز دارم با دین و شعائرش می گیرم برای چیه؟ قراره من رو به کجا ببره؟ چرا با این قدم هایی که دارم در خلاف جهت برمی دارم هنوز این همه مطمئنم که خدا نه روش رو از سمت من برگردونده ، نه مهرشو نسبت به من کم کرده و نه لطفشو قطع کرده؟! این اعتمادی که دارم یه اعتماد کاذبه یا نه؟ میدونم که خدای ذهن و قلب من خدای متفاوتی است اما چه قدر ؟ و از اون مهمتر اینکه کدومش واقعیه؟
محرم شده... حوصله شنیدن روضه و ذکر مقتل ندارم. همه اش را از حفظم. البته به جز آن قسمت هایی که هر سال و در هر مجلسی به روایت اصلی اضافه می شود. به جز ویرایش های جدید...
محرم شده و دلم فقط صدای نوحه ملایم می خواهد . چیزی در پس زمینه ذهنم. حس گناه دارم. شاید اینقدر که شنیده ام، شاید این قدر که به زور در گوشم فرو کرده اند، دارم پس می زنم.
همه حسی که دارم حس احترام است به امامی که حرمتش شکسته شد.انسانیتی که لگد مال شد به واسطه اسلامی که اجازه اش را داده بود، ولو اینکه این اجازه از کج فهمی مردمان ناشی شده باشد...
فکر می کنم شاید همین حس احترام هم خوب باشد، این اندوه دوست داشتنی، آگاهانه اما اندک،
چه شد که فاصله ام این همه زیاد شد نمی دانم . صرفا اینکه من مقصر نبودم.... من تنها مقصر واقعه نبودم...
زیرنویس:
هیچ "یا حسین" ی برایم تک مصرعی تمام نمی شود. مدت هاست که این " یا حسین" مفهوم و ادامه دیگری هم پیدا کرده. انتهایی که بر خلاف ابتدایش ممنوع است و مدرک جرم!
از اول محرم هوس عجیبی به دلم افتاده برای درست کردن شله زرد. نه نذری به کار است و نه قول و قرار قبلی، اما همینش را بیشتر دوست دارم. کار دل بودنش را، ...، هرکس حال خوشی بهش دست داد ما را هم فراموش نکند. قول می دهم سر - دیگ که نه - اما سر قابلمه شله زرد، یادتان باشم...

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ربع قرنی

اعداد معانی خاصی دارند. احساس خاصی را هم ایجاد می کنند، لااقل برای من یکنفر که این طور بوده. همیشه هم همین طور بوده و قبلا هم همین رو گفتم.اما آنچه رو که نمی دونستم این بود که این حس متفاوت را نمی شود از قبل حدس زد یا درباره اش فکر کرد.باید بذاری خودش پیش بیاد...
و این طوری بود که عدد 25 هم برای من واجد ارزش شد...
وقتی بهش فکر میکنم ناخودآگاه یاد 100 می افتم و این که لابد من الان ربع قرن زندگی کرده ام!!( و البته همون موقع یه صدایی از ته ذهنم فریاد می زنه : "حالا کی گفته قراره 100 سال زنده باشی؟! به همون 50 هم برسی باید خدا رو شکر کنی!!!")
بی توجه به صدای ذهنم، حس می کنم همین یادآوری ربع قرن زندگی ، ناخودآگاه بهم تلنگر میزنه که باید بزرگ شی! و چه قدر این بزرگ شدن در عین لذت بخش بودن ، می تونه ترسناک باشه. ترسناک برای این که دیگه نمیشه روی یه سری از کارها سرپوش گذاشت و درجواب گفت بچگی کردم. ترسناک از این جهت که خودم دارم به چشم خودم می بینم یک دفعه وارد دنیایی دارم می شم که مهمترین تصمیمات زندگی ام رو باید بگیرم و از اون مهمتر عواقب - شاید غیر قابل جبرانش - رو هم باید به جون بخرم....
با همه این حرفها، فکر می کنم بزرگ شدن آرامش هم به همراه داشته باشه. به طرز غیر قابل باوری از امروز صبح احساس آرامش می کنم. آرامشی که شاید - و فقط شاید - نشانه بزرگ شدن باشد.
زیر نویس:
* یکی هست که نمی دونم چه اصراری داره به من بگه 7-26 سالمه. استدلالشم فقط خودش می دونه. اگر کسی فهمید به منم بگه!(شاید خیلی دلش می خواد زودتر بزرگ شم!)
**  با همه این حرفها هنوزم 24 سالگیم رو بیشتر دوست دارم. هم عدد دلنشین تری بود و هم اینکه ... اتفاقات خیلی خوبی در این سن برام افتاد. اتفاقاتی که هرگز تا آخر عمر نمی تونم فراموش کنم....

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

حقی که نباشد ...


همیشه سریال ستایش که تمام می شد یا هر جای دیگری که کسی  از حقوق زنان دفاع می کرد، برادر کوچیکه به یکباره زبان به اعتراض می گشود،...
همه چیز از "حق" شروع می شد. اینکه پدر شوهر ستایش " حق " دارد حظانت نوه هایش را طلب کند وفلان مرد حق داشته بر سر همسرش فریاد بکشد، آن یکی دیگر می تواند بی هیچ دلیلی همسرش را رها کند و به سراغ دختر همسایه برود؛ چون حق دارد...
برادر کوچک من، ظاهرا بیش از آنکه تحت تأثیر خانواده اش باشد، از جامعه یاد گرفته " حالا که همه حقوقت پایمال می شود، حداقل از حقوق باقی مانده ات استفاده کن!" و انگار دیگر برایش اصلا مهم نیست این حقوق باقی مانده؛ تا چه حد، حق اند.
حرف های برادر کوچیکه در دفاع از حقیقتی به اسم حشمت فردوس، مانند همان حقی است که به ولی دم می دهند در کشتن عمدی قاتلی که ناخواسته مرتکب قتل شده، یا شاید در تشبیهی اغراق شده، حقی که به مرد می دهند در نابود کردن یک تنه یک زندگی و پایمال کردن امیدها و آرزوهای سایرین...
دارم به این فکر می کنم شاید در سرزمینی که عادت کرده ایم به نداشتن حق برای فکر کردن، حرف زدن، انتخاب کردن و ... شاید بهتر بود همین چند حق کوچک باقی مانده را هم می گرفتند. چون مردمی که سال هاست معنی واقعی حق را ندیده اند ،فقط یاد گرفته اند از حقی دفاع کنند که با به دست آوردنش، نه الزاماً حقوق قانونی، اما قطعاً حقوق انسانی کسی دیگر را نابود خواهند کرد.
چه قدر این روزها حق دادن به مردم سخت شده ... خیلی سخت تر از گرفتن حق  ... و آن وقت... آینده چگونه خواهد شد؟!!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

اندر حکایت آن شرط های نابخردانه

شاید شما هم حکایت آن استفتای عجیب زن جوان از آقای روحانی را شنیده باشید.استفتایی که بهانه ای می شود برای بیان یک سری پیش شرط هایی برای ازدواج:
قصه ظاهرا از آن جا آغاز می شود که دختر جوانی، شرط های برای ازدواج معین کرده و خواستگار هم پذیرفته، اما عاقد از ثبت آنها خودداری می کند.موضوع رسانه ای می شود و سوال پیش می آید که مگر پذیرش این شرط ها چه ایرادی دارد و از سوی دیگر حالا که عروس و داماد هردو راضی اند؛ چرا دین و قانون مانع تراشی می کنند!!! 
و البته بماند که در این بین گروهی مثل همان روحانی فکر می کنند که موضوع یا شوخی است و یا جناب داماد دیوانه شده است. گروهی دیگر نیز بر این باورند که " عجب زنان پر رو و از خود راضی ای پیدا می شوند این روزها"...
اما در بین هیاهوی شوخی و خنده ، یک نظر مابین همه نظرات، نادیده شد: 
این موضوع مهم که همه آن شرط ها در صورت جابه جایی کلمات زن و مرد ،مصداق حقوق مصرح عرفی، شرعی و قانونی مردان این سرزمین است و کسی فکر نمی کند مگر برده گرفته اند به جای زن و ...
جالب اینجاست که وقتی قصه را بازگو می کردم، هر بانوی متأهلی که شنید، صرفنظر از نوع و میزان رضایت از زندگی، با خونسردی قابل توجهی به من یادآوری کرد که تمام این شرایط مورد سوال قرار گرفته، در جامعه ما بر عکس است و از جمله حقوق برابر است...
ظاهرا کسی می خواسته شوخی کند؛ بله.موافقم! اما نه با جناب روحانی، بلکه با باورهایی که حتی در ذهن زنان سرزمینمان نیز جای گرفته است؛ حقوق و تکالیف نا به جا....
این روزها، بوی تغییر قوانین به مشام نمی رسد، اما آوای خوش تغییر باورها، مدتی است فراگیر شده. شاید یک شوخی به جا زمینه ای باشد که امروز، فکر کنیم که کجا ایستاده ایم و کجا باید باشیم...
زیر نویس:
اگر فکر می کنید شرایط بیان شده اغراق آمیزند، نگاه مجددی بیاندازید. این حقوق برایتان آشنا نیست؟!
 زن به مرد وکالت بلاعزل با حق توکیل به غیر داد تا مرد در هر زمانی که بخواهد از جانب زن اقدام به متارکه کرده و خود را از علقه زوجیت رها سازد به هر طریق اعم از بذل یا اخذ مهریه./زن به مرد وکالت بلا عزل داد تا هر زمان خواست مهریه را به هر میزان که خواست افزایش کاهش دهد./ مرد اجازه دارد هر زمان اراده نمود به خارج از کشور مسافرت نموده و نیازی به اجازه مجدد زن نباشد چه برای اخذ یا تمدید یا تجدید گذرنامه و این اجازه دائمی است./ مرد حق ادامه تحصیل را تا هر مرحله‌ای که لازم بداند خواهد داشت در هر مکان و محلی که ایجاب کند ./ زن، مرد را در انتخاب هر شغلی که مایل باشد و در هر محلی که صلاح بداند مخیر می‌نماید./ زن مکلف است هنگام جدایی اعم از اینکه متارکه به درخواست زن باشد یا به درخواست مرد، کلیه دارایی خود را اعم از منقول و غیر منقول و وجوه نقدی بلا عوض به مرد منتقل نماید. / حق انتخاب مسکن و تعیین کشور و شهر یا محل آن با مرد خواهد بود./ حضانت فرزندان بعد از طلاق مطلقاً با مرد خواهد بود و در صورت خروج از کشور نیز نیازی به اذن پدر نخواهد بود./اختیار زمان بچه‌دار شدن مطلقاً در اختیار مرد خواهد بود./نزدیکی و تمکین در اختیار مرد بوده و هر زمان که اراده نمود زن مکلف به همبستری با مرد خواهد بود./اگر احیاناً تقاضای همبستری از سوی زن باشد زن باید قبلاً مبلغی (که از سوی مرد تعیین می شود) به شماره حساب مرد واریز نماید با این حال مرد در نزدیکی مخیر بوده و این امر موجد هیچ حقی هم برای زن نخواهد بود./زن به هیچ عنوان حق طلاق مرد را نخواهد داشت./زن پس از متارکه به هیچ عنوان حق ازدواج را نخواهد داشت اعم از نکاح دائم یا نکاح منقطع.(با توجه به نگاه اجتماعی در این مقوله)/مرد هر وقت مصلحت بداند می تواند زن را تنبیه بدنی نماید و زن حق هر گونه اعتراض بعدی را در این خصوص از خود سلب و ساقط  می نماید.  /زن مکلف به انجام کلیه کارهای منزل بوده و در موقع جدایی نیز حق درخواست اجرت المثل را از این حیث نخواهد داشت./مرد هر گونه که مقتضی و صلاح بداند در برقراری ارتباط با دیگران مخیر بوده و زن حق هر گونه اعتراض بعدی را از خود سلب و ساقط می‌نماید./درخصوص تربیت اولاد مرد هر گونه صلاح بداند اقدام خواهد نمود و زن حق دخالت در این خصوص را نخواهد داشت./ریاست خانواده با مرد خواهد بود./مرد شرط نمود که زن ضمن اطاعت کامل از مرد از والدین ایشان نیز تبعیت کامل داشته باشد./مرد شرط نمود عند اللزوم نفقه والدین ایشان نیز با زن باشد./حق رجوع بعد از طلاق با مرد خواهد بود./نفقه مرد علاوه بر مصادیق قانونی که عبارت از تهیه مسکن و البسه و خوراک و هزینه های بهداشتی و دارویی می‌باشد شامل کلیه تفریحات مرد نیز از قبیل مسافرت خارج از کشور و غیره خواهد بود و میزان نفقه نیز توسط مرد بدون لحاظ کردن وضعیت مالی زن تعیین خواهد شد.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

گودر، پر!

همین چند ماه پیش بود که دیدم دوستانی که دلم میخواهد در فضای ریدری ببینمشان، پیغام های سربسته مرا نمی شنوند و سر از مسیر بی بازگشت ریدر، در نمی آورند. برای همین دست به کار شدم و در یک محیط نسبتا رسمی داد سخن در باب مزایای گودر، آغاز کردم:
از دور زدن فیلترینگ گفتم و مشاهده بی دغدغه محتوای سایت ها و وبلاگ ها...
از در دسترس بودن ها و دست شستن از تعلقات و تزیینات و رنگ ها و ...
اما، همه چیز به کنار، گودری حسنی داشت که در این دنیای مجازی، هیچ نداشت... 
در گودر حرف ها را می شنیدی بدون آنکه مهم باشد چه کسی گوینده آن است.اول کلمه بود و نه گوینده. گودر همان بود که توصیه شده بود : "حق را بشنوید، از دهان هرکه باشد" و ما یاد نگرفته بودیم؛ گودر مجبورمان کرد تمرین کنیم...
***
انگار تازه فهمیده ام در همه این دنیا، آنچه که اهمیت دارد عکس توست و نسبتت با دیگران، اسم تو و هویتت. در این دنیا افکار تو پشیزی ارزش نخواهند داشت اگر با کسی دوست نباشی و اسمت را کسی نداند و ....
مهم نیست در روزنامه کیهان کار کنی یا شرکت گوگل؛ برای همه اول عکست مهم می شود و بعد حرف هایت...
شاید برای همین بود که بساط گودر برچیده شد.
تازه می فهمم آدم هایی که توانایی شنیدن دارند، چه اندک شده اند در تمام وسعت دنیا...
***
چه قدر نیاز داشتم به شنیدن حرف هایی که فقط کلمه بود و ندای دل ... و اصلا چه فرق می کند ندای دل چه کسی؟! دل اگر دل باشد، دیگر صاحبش فرقی ندارد.
دلم برای شنیده شدن - بی آنکه دیده شوم - تنگ شده...

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

کبوتر آگاهی


نمی دانم تبلیغ تلویزیونی " هجدهمین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری ها" را دیده اید یا نه. همان تبلیغی که در یک صبح زیبا، پرندگان کاغذی بر بالای سر مردمان پرواز می کنند و نگاه خیره همگان را به دنبال خود می کشند و در ادامه ، روزنامه های روز میز هم به پرواز در می آیند. این است که می فهمی جشنواره مطبوعات است...
صرف نظر از نگاه های مسخره بازیگران، که در تمام فیلم های تلویزیونی یکی است ، و برایشان فرقی ندارد به جوایز یک بانک نگاه می کنند یا پرواز اندیشه ها ؛ اما ایده پشت سر این تیزر، ایده قشنگی بود؛ پرواز کبوترهایی ساخته شده از مرکب و کاغذ در ظاهر و حقیقت و آگاهی در باطن. پرواز به سوی بالا؛آسمان و جلب توجه مردمان عادی به دنیای فرا سر،
امیدوارم ایده ساخت این تبلیغ، وطنی باشد. اونوقت ذوق می کنم از این همه خلاقیت. اما اگر هم مثل هزاران مورد دیگر؛ کپی شده باشد، موردی ندارد. حتما کسی زیباییش را فهمیده. اما باور نمی کنم دوستان بسیار عزیزمان در سیما یا ارشاد هم فهمیده باشندش.
فهمیده آن ها برایشان مسئولیت می آورد...
کاش به قدرهمین چند روزه نمایشگاه، مطبوعات آزاد داشتیم. و مطبوعات فقط زمانی توبیخ می شدند که دروغی را منتشر می کردند آن هم وقیحانه...
آینده هم تعطیل شد. آن هم در خلال همین نمایشگاه!!!

زیرنویس:
با همه علاقه اش به کتاب و مجله و روزنامه، دلش نیامد به من بگوید بیا یک سری به نمایشگاه بزنیم؛ آن جا دیگر چیزی برای دیدن نداشت...

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

سوا می کنند


از گزینش اداره زنگ زدند و برای تک تک بچه ها وقت مصاحبه معین کردند. به طور قطع و حتمی همه آن ها که بیش از شش سال سابقه داشتند در بدو ورود و امضای قراردادهای اولیه گزینش شده بودند اما توسط مسئولان وقت! ( می فهمید که!). البته هستند کسانی که کمتر از شش سال سابقه دارند و تعدادشان هم اصلاً کم نیست اما هیچ مصاحبه و گزینشی در استخدامشان در کار نبوده و خب حتما لازم نبوده دیگر. آن ها شدیدا گزینش شده؛ بودند.
و البته چون رعایت بزرگی و کوچکی سابقه کار، نشانه ادب است، ابتدا دوستان قدیمی دعوت به مصاحبه می شوند و بعدتر، اگر فرصتی باقی بود؛ دوستان جدید کم سابقه.
فرصت زیادی باقی نمانده. قرارها را طوری تنظیم کرده اند که هرکس کمتر از 24 ساعت زمان داشته باشد و به طور مسلم بیش از آن هم نیاز نیست؛ آخر می خواهند به کنه ضمیر هرکس دست یابند و هیچ کس برای "پیاده کردن نقش خود" به زمان نیاز ندارد.
پایان روز، همه خونسرد و عادی، همچون روزهای گذشته، از یکدیگر جدا شدند. اما فقط کتاب فروش سر کوچه می دانست راز آرامش دروغین همکارهای من را...
شب که می شود به یاد همان چند همکاری می افتم که شاهد خریدشان بوده ام در کتاب فروشی. دلم می سوزد وقتی به یاد می آورم هر کدام دو- سه کتاب خریده اند. از نمونه سوالات مصاحبه، تا رساله کامل یک مرجع و تا خلاصه رسایل همه مراجع و ... . دلم برای شب بیداری همکارها و مرور سریعشان بر مطالب، می گیرد.راستش دلم حتی برای کتاب ها هم می سوزد.
روز بعد، نوبت سوال و جواب هاست. کاش همه چیز در همان کتاب ها خلاصه می شد... امروز، روز سوالات سیاسی است، برای همین یک نفر، خلاصه سخنرانی های اخیر افراد مهم را، بازگو می کند. آن دیگری لیست امامان جمعه هفته های گذشته و به طور خاص؛ خطبه های هفته گذشته را تهیه می کند و سومی به دنبال سخنان، عالی ترین مقام کشور پیرامون حوادث اخیر است.
من هم آن جا نشسته ام. گاهی کسی می آید و احکام موضوعی را می پرسد. توضیح می دهم و ته دلم می گیرد. یادم می آید این معلومات، مال زمانی بوده که من هنوز مسلمان بوده ام. بیشتر البته دوستان می آیند و جوابی که در پاسخ به سوالات سیاسی آماده کرده اند، برایم بازگو می کنند. در نقش مصحح ظاهر می شوم، کلماتشان را پس و پیش یا گاهی کم و زیاد می کنم. انگار شده باشم بازیگردان فیلم، در تلاشم تا از بازیگرها، بازی ای را بگیرم که واقعی تر باشد.
ظهر که می شود تقریبا همه رفته اند. منتظر می شوم تا بازگردند و حکایت خود را برایم تعریف کنند. در آن زمان تنهایی، هوس کردم ای کاش، حداقل کارشناس گزینش شده بودم. دلم می خواست بچه ها مجبور می شدند نقش بهتری بازی کنند. یا لا اقل کمی به دروغ هایشان رنگ احساس بزنند. اما می دانم گزینش فعلی، به شنیدن همین دروغ ها، دلخوش است. آن قدر گرفتاری دارد یا شاید آن قدر کور شده که تنها حرف ها را می شنود.
دلم برای سوالات اعتقادی و سیاسی می سوزد. این که ملاک مسلمان بودن و نبودن همه ما، حفظ بودن ارکان نماز است و شرایط مجتهد و نه آدم بودن و دروغ نگفتن. اینکه ملاک کارشناس کاری بودن، شرکت هفتگی در مراسم نماز جمعه باشد و ...
حس می کنم مفتشین دهه 60، مفتشین بهتری – در کار خودشان - بودند. برایشان ظاهر مردم مهم نبود. باید مطمدن می شدند که هر چه می شنوند فیلم و دروغ نیست و شاید فریفتنشان، به راستی، سخت تر بود. البته از این فیلتر سهمگین، به این راحتی ها نمی شد عبور کرد.امروز فرزندان آن ها که فیلتر می ساختند مجبورند فقط به شنیدن دروغ های شاخدار از فرزندان همان ها که روزی از فیلتر پدرانشان رد شده بودند؛ دل خوش کنند. شاید که نسل بعد زحمت همین دروغ های مضحک را هم به خودش ندهد...
زیرنویس:
گزینش من سال قبل بود. شاید به این دلیل که در قسمت دیگری کار می کردم. به هرحال اگرچه در جواب سوالات سیاسی، هر جا که نتوانستم فرار کنم و بپیچانم، دروغ گفتم، اما در عوض در قسمت سوالات مذهبی تا توانستم تلافی کردم. هرچه نمی دانستم با بی قیدی گفتم نمی دانم.شاید از غرور بیش از حدم بود که توضیح المسائل به دست نگرفتم اما به هرحال قیافه خانم مفتش هنگام شنیدن نمی دانم های مکرر من دیدنی بود. دلم دوست داشت کمی خنک باشد...

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

هیج و مو!


رفتم و موهایم را کوتاه کردم. کوتاه کوتاه. به یکباره تصمیم گرفتم اما بعد هرچه فکر کردم مصمم تر شدم.
قبل تر هم یه سرم زده بود. می گفتم ریشه موها ضعیف شده و وقت رسیدگی به این همه مو را ندارم و ...
این بار اما فرق می کرد. میخواستم خودم را رها کنم از دست این موهایی که تنها دلیلم برای نگه داریشان این بود که طاقت دل کندن ندارم. عادت کرده ام بهشان...
***
اصلاً مو یک موضوع خاص است، داستانی برای خودش دارد که شاید فقط زن ها درکش می کنند. گاهی وقتی از همه جا به یک زن فشار می آید، وقتی کم می آورد و دستش از همه جا کوتاه می شود؛ شاید همه دق و دلی اش را بر سر موهای بیچاره خالی کند و از دیگر سو، وقتی شاد و خوشحال است و دنیا بر وفق مراد؛ موها را آرایشی نوین می کند ورنگی دگر می زند و ...
شاید بتوان گفت مظهر زنانگی متجلی است؛ حتی وقتی باید پنهان شود و محکوم!
گاهی فکر می کنم معمولا هیچ کس، به جز خود زن نمی فهمد منظورش از تغییری که در مو می دهد چیست. تازه شاید خودش هم نداند، فقط حس کند...
واقعاً که! این همه جلوه و در عین رازهای بازگو نشده...
***
چرا موهایم را کوتاه کردم؟ آن هم بعد از این همه سال؛ در این سن؟
می خواستم تغییر کنم. داشتم خودم را تغییر میدادم، باورهایم، نگاهم، تصوراتم و همه تکالیف و حقوق متصور شده ام را.در حال طغیان بودم. نمود خارجی نیاز داشتم و به دست آوردم. موهایم را زدم. همه اندوخته زنانگی ام را . حداقل 12 سال از زندگی ام را به دست باد سپردم.
**
به هرکه  گفتم و شنید ، از افراد خانواده و دوستان، تا همکاران آرایشگر و حتی خودش، از اولین لحظه که قصدم را بازگو کردم تا وقتی اولین قیچی به موهایم نزدیک شد؛ همه سعی کردند منصرفم کنند. با چنان حالتی از دلسوزی می گفتند " چه طور دلت می آید؟" که انگار قصد داشتم کودکی را به مسلخ ببرم. دلم نمی آمد اما باید با خودم کنار می آمدم. موهایم بازهم بلند میشد اما من باید " خراب کردن " را یاد می گرفتم. اگر قرار بود هرچه از گذشته جمع کرده ام را به واسطه " زمانی که برای جمع کردنش صرف شده " نگه دارم ، زندگی محال می شد. من تلقی خودم را از زن بودنم، با رد شدن از روی موهای بر زمین ریخته شده ؛ شکستم.
من عبور کردن را تمرین می کردم...
زیر نویس:
·        دیگران هیچ. اما تو که از من می خواستی در باورهایم تجدید نظر کنم؛ دیگر چرا می پرسی چه طور دلم آمده؟! تو دیگر چرا؟
اگر قادر به گذشتن از چند دسته مو 10 – 12 ساله نباشم ، چه طور می خواهم از باورهای بعضاً 1000 ساله عبور کنم؟
·        این کشفیات آسان به دست نیامده. کلی در خلوت؛ خودم را روانکاوی کرده ام. باور کنید کار آسانی نبود. اما باید می فهمیدم چرا...

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

تولد نجابت


امروز تولد کسی است که اگر نبود، اگر نیامده بود و اگر آغاز نکرده بود...

هیچ کداممان برای اولین بار نمی فهمیدیم " بی شمار " بودن یعنی چه. اگر آغاز نکرده بود، نسل من نمی فهمید لذت "نه " گفتن را و سرمست نمی شد از پافشاری از بر " نه " حقی که گفته بود.
اگر نیامده بود شاید حتی لذت فهمیدن و لذت بردن از شعور مان را هم کشف نمی کردیم.
اگر نبود شاید هیچ کس، هرگز باور نمی کرد در سیاست هم می توان نجیب بود، با اخلاق بود، ... ، انسان بود.
تولدت مبارک. سید!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

دروغ سفارش شده

یه روزی در این فضای مجازی نشسته بودیم و غر می زدیم که چه قدر راحت مردم این جامعه دروغ می گویند...
روز دیگری ، کسی که برایمان عزیز بود از سرطانی گفت که جامعه را در بر گرفته بود.سرطانی که همه زیبایی های جامعه را می بلعید.
روزها که گذشت هر روز دیدیم و شنیدیم آن ها که ادعای مسلمانی شان و داعیه مردمداریشان گوش فلک را کر کرده بود چه قدر آسان دروغ می گفتند. چه قدر آسان روز را چون شب تار نشان دادند و هیچ کس جرأت اعتراض نکرد.
دروغ شنیدن برایمان عادی شد. دروغ گفتن عادی تر...
فکر کنم خسته شدیم ار بس که ناله زدیم از دروغ های بزرگ تر از توان درک یک ملت. از دروغ هایی که پایه های آسمان را هم می لرزاند.
دروغ گو پاداش گرفت برای دروغ هایش و آن ها که رسوایش کرده بودند روانه زندان شدند...
اما کاش قضیه در حد همین دروغ گفتن و شنیدن ها می ماند...
....
چند شب پیش بالاترین مقام کشور، در جمع افرادی که عازم مقدس ترین سفر در اسلام بودند، رسماً - و نه تلویحاً - امر به دروغ کرد و این دروغ را حتی برای حفظ کیان اسلام و جامعه اسلامی و حکومت اسلامی نیزنگفت.این دروغ فقط یک دروغ بود بی آنکه منفعت خاصی داشته باشد.
به کارگزاران حج تمتع و خطاب به همه کسانی که آماده سفر می شدند گفته شد: " سوغات سفر خود را از ایران تهیه کنند و در بازگشت از سفر به عنوان سوغات عربستان هدیه دهند."
ظاهرش ساده است. خیلی ها این کار را می کنند اما شاید توجه نکنند که چنین کاری رسما دروغ گفتن است. اصلا چه فرقی دارد ؟ سوغات محصول چین را چه از ایران بخرید چه از عربستان. سود پولش با در جیب یک عده وارد کننده بی نیاز می رود یا یکسری شاهزاده عرب . فرقی به حال کارگر و کشاورز و کارمند این مملکت نمی کند. دردی از اقتصاد این کشور دوا نخواهد کرد.
من با خرید سوغات با این شکل و روش امروزینش مخالفم.اما راه عوض کردن این شیوه این " امر به دروغ گفتن و عمل به دروغ کردن" نیست.شاید مردم عادی فرقش را ندانند، اما هر اسلام شناسی باید بداند و از آن پرهیز کند...
اسلامی که از آن دم می زنند به کجا رسیده که حاجی باید بعد از توبه و پاک شدن از گناهان، به این راحتی دروغ بگوید... به این راحتی سفارش شود به دروغ گفتن؟؟!

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

و آن انسانیت فراموش شده...

بعضی روزها، کسالت بارند. انگار آمده اند تا دردشان را بر سرم آوار کنند.بعضی روزها عمق فاجعه آن قدر بزرگ می شود که تا ساعت ها باید فقط مبهوت بمانم و دیگر هیچ. بعضی روزها حتی ، انگیزه ای برای اعتراض کردن را هم از دست می دهم. انگار حتی نمی دانم باید به چه کسی اعتراض کرد.
من هرگز نمی توانم خانواده هیچ مقتولی را - هر که باشد - موظف به گذشت کردن بدانم . حتی دوست ندارم از حکم اعدام به عنوان قصاص اعلام انزجار کنم. اما می دانم اگر نوجوان 17 ساله ای را یک سال بیشتر در زندان نگاه می داشتند شاید این شانس را داشت که مورد بخشش قرار گیرد و گروهی هم دستشان به خون نوجوانان آلوده نشود. اما این دغدغه من نیست. سهم قاتل می شود مرگ ، مگر اینکه بخشیده شود ، اما حکم ناظرین مرگ چیست؟
آن ها که آمده بودند تا شاهد گریه ها و لرزیدن های جوان باشند ، کدام زخم روحشان را می خواستند با تماشای آن نمایش مسخره التیام ببخشند؟ تماشای مرگ کسی که ، باعث مرگ عزیزترین کس انسان شده باشد ، اگرچه زیبا نیست ولی قابل درک است اما...
نمی توانم آن 15 هزار نفر تماشاچی را درک کنم. درد من این عدد 15 هزار نیست. درد من این است که اگر لحظه اعدام ساعت دیگری بود مثلا 10 صبح و یا 5 بعد از ظهر آن وقت این 15 هزار نفر چند برابر می شد؟ 3؟ 4؟ اصلا اگر خدای نکرده سیمای بسیار ملی! تصمیم می گرفت در یک ویژه برنامه خاص به گزارش زنده و لحظه به لحظه اعدام قاتل قوی ترین مرد این سرزمین بپردازد، آن وقت چند میلیون ایرانی ؛ بی زحمت و دردسر ، لمیده در صندلی های راحتی، با یک لیوان چای در دست ؛ شاید حتی با یک لبخند !!!، حاضر بودند شاهد مرگ یک جوان باشند؟
غصه ام شده که این 15 هزار نفر ، فقط تماشاچی نیستند این ها یعنی 15 هزار مشتاق خشنونت، یعنی 15 هزار باتوم به دست، یعنی ...
یعنی اگر دیروز فهمیدم در همین آب و خاک کسانی حاضرند فقط به خاطر اینکه  فکر می کنند به عقیده شان توهین شده و یا عقیده شان آن طور که آن ها فکر می کنند طرفدار ندارد؛ حاضرند بزنند و بکشنند و خیلی کارهای دیگر؛ امروز مطمئن شدم در کنارم، شاید همین همسایه روبه رویی ، حاضر باشد به خاطر صرفا لذت بردن، همه انسانیتش را بر باد فنا بدهد.
تازه می فهمم معنای یک جامعه در حال سقوط را- نه ببخشید سقوط کرده را...
بعضی روزها کسالت بارند. باید مدام در آینه به خودت نگاه کنی و حتی از خودت بپرسی آیا هنوز اندکی انسانیت در خودت سراغ داری؟

مخاطبین خواب رفته

هر سال این موقع که می شود - به خصوص دو - سه سال گذشته- با دیدن این همه مستند و فیلم و مصاحبه و ویژه برنامه از جنگ و آدم هایش، باید بگردم به دنبال مخاطب خاص و فکر کنم واقعا منظور همه این آدم هایی که می آیند و می روند و حرف می زنند چیست یا بهتر بگویم کیست؟! .نمی دانم آیا همه آن ها که به جایی رسیده اند و به عبارتی ، به نوعی از مردم عادی جدا شده اند نباید مخاطبان واقعی این برنامه ها باشند؟؟
معنای آن بنرهای آویزان از در و دیوار شهر که با عبارت آزار دهنده " ما رفتیم برای... " آغاز می شود را نمی فهمم. و همین طوز معنای نگاه های مبهوت آن همه فرمانده ی جنگ را که زل زده اند به عابران سر به هوای شهر...
نمی فهمم که مخاطب کلامشان و از همه بدتر سوالشان آیا منم یا کسی دیگر
و از همه این ها مهمتر آیا از خودشان هم سوال می کنند؟ و جواب سوال هایشان با جوابی که سال ها قبل داده اند یکی می شود یا نه؟
دوست دارم همه این ها که در باره آگاه بودن مرده ها می گویند دروغ باشد. اصلا دوست ندارم باور کنم بیچاره ها مجبور باشند این همه واقعیت تلخ ، این همه سواستفاده،لجبازی، خیانت و خیلی چیزهای دیگر را ببینند و هیچ کاری از دستشان بر نیاید. خیلی ناراحت کننده می شود که هر روز شاهد  بحران، افسردگی ، استیصال و غم آدم هایی باشی که روزگاری حاضر شدی به خاطر شادی نامعلومشان - که مطمئن بودی به دست خواهد امد- از عزیزترین دارایی هایت بگذری، حتی از همه آن ها، حتی از جانت...
دوست ندارم به این فکر کنم که اگر همه آن آدم ها باز گردند درگیر چه سوال هایی خواهند شد و برای چند پرسش پاسخ قانع کننده خواهند داشت اما ....
ایمان دارم خیلی از آن ها اگر همه این ناملایمات کشف شده در طی این سی و چند سال،همه تجربیات و مشاهدات و متألمات این روزهایمان را یک دفعه و ناگهانی در برابرشان می دیدند و درک می کردند باز هم به ناچار به همان راهی می رفتند که رفتند. شاید نه با امید ساخت آینده ای بهتر ؛ اما قطعا با رویای جلوگیری از فاجعه ای بزرگتر...
زیر نویس:
نمی دانم چرا چند سالی است بعضی ها اصرار دارند همه دغدغه شهدا را اسلام معرفی کنند و نه ایران. اما اگر حرفشان سندیت داشت باید می توانستند در همان سال ها نیرو بسیج کنند به سایر بلاد کفر و اسلام را رواج دهند. دیگر چه نیازی بود به راه افتادن جنگی که اول از همه ایرانیتش به خطر افتاده بود و نه اسلامیتش ؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

پرواز کبوتر ممنوع!


امروز بلاخره بعد از چند روز کار بی وقفه! فرصتی دست داد تا با رفیقمان گپی بزنیم و او هم چاهی بیابد تا فریادهای در گلو فرو خورده اش را رها کند.
نشسته ایم و از آخر هفته می پرسم برایم تعریف می کند که با چه شوق و ذوقی ، پنج شنبه گذشته، همراه با خانواده اش ، فانوس به دست ، به قصد بام تهران حرکت کرده و چه دیده و چه برخورد هایی را تحمل کرده... 
می دانم نه آن روز تلاشش به اینجا ختم شده و نه امروز حرف هایش همینجا تمام می شود . بعد از یک مکث معنادار؛ انگار چیزی به شدت آزارش می دهد برایم تعریف می کند که مسیرشان کج شده به سمت پارک پردیسان و در آنجا هم به جای پرواز همیشگی بادبادک ها، شاهد حضور آزاردهنده مأمورین نیروی ویژه بوده اند.
بغض می کند. انگار به یکباره به یادش بیاید سختی زندگی کردن را . اینکه چه قدر سخت است بخواهی لذت زندگی کردن را ببری ، آن هم حداقل لذت را؛ سرخوشی از پرواز یک بادبادک و ... نگذارند.
برایم گفت که پدرش از یکی از مأمورها ، که قیافه مردمی تری داشته پرسیده :
- پرواز بادبادک ها تا کی ممنوع است؟
- ممنوع نیست!!!
- پس چرا امروز هیج بادبادکی در آسمان نیست؟
- ... مکث ... یه امروز بازی نکنید. همین!
به همین راحتی.
رفیقم با چای میان روز، بغضش را فرو می دهد و من حسرتم را ... و طعم تلخ چای در دهانم می ماند...
زیرنویس:
یاد نوشته محمد معینی افتادم. چه قدر زود، شاهدش از غیب رسید! شاید تحقق همه آنچه پیش بینی کرده، به یکسال هم نیاز نداشته باشد . شاید...

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

جهان آخر

همین دیروز صبح بود که از من پرسیدی : " جهان سوم کجاست؟" و من نا آگاهانه برایت از جایی گفتم که مردمانش "نان" دارند اما "خوردن" نمی دانند و سال هاست که نان را می فروشند به بهای آموختن و هنوز هم نمی دانند نان را چگونه باید خورد.
سر تکان دادی که :"پس چه قدر جهان سوم ها زیادند" گفتم نه! . برایت هزار تعریف دیگر آوردم از جهان سوم  تا بلکه محدود شود دایره کشورهای سوم در نظرت و بفهمی آنجا که زندگی می کنی حتی جهان آخر هم نیست چون " مردمانش میدانند اما؛ ... انگار می کنند نمی دانند."
دیشب فهمیدم که باید برایت از جایی می گفتم که مردانش در برابر دید همگان دزدی می کنند و تشویق می شوند و زنانش به جرم سخن گفتن از زیبا ترین واژه دنیا - حقیقت - شلاق می خوردند و تحقیر می شوند. تازه فهمیدم باید می گفتم اینجا جایی است که تمام افتخار یک مرد می شود شنیدن صدای " آه " یک زن . و خوابیدنش در آرامش معطوف می شود به خرد شدن غرور دختری از دختران حوا .
من تازه دیشب فهمیدم که شلاق خوردن در این سرزمین یعنی بزرگداشت شجاعت و یعنی تأیید مسیر.
و چه بزرگداشت دردناکی...
مرا ببخش که تازه فهمیدم جهان سوم ؛ که نه، باید گفت جهان آخر، جایی است که بزرگ بودن ، تاوان سنگینی دارد.
زیرنویس :
وقتی هیچ زنی حاضر نمی شود خواهرش را با تازیانه ظلم بنوازد دلیلی برای خوشحالی پیدا می کنم که در سرزمینی که دیگر مردانش، نشانی از مردانگی ندارند، زنانش هنوز زنانگی را فراموش نکرده اند...

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

موعظات ناب!


سی شب ماه رمضان هم گذشت. با همه خوب و بد و کم و زیادش. در این شب ها یک آقای روحانی بود که در فاصله ماراتن خوردن بعد از افطار می آمد و شروع می کرد به صحبت کردن از شرق و غرب. بنده خدا برای اینکه ثابت بکند اطلاعات لازم و کافی از جامعه داره از هر دری سخن می گفت. از موعظه های اخلاقی و اجتماعی تا فرستادن ماهواره و رصد اجرام آسمانی و شبیه سازی و غیره و غیره.انصافا هم نسبت به بقیه آقایان حرف هایش قابل تحمل تر بود. یعنی مجبور نبودی در خلال مراسم افطار و تا شروع شدن سریال های شاهکار! سیما ، صدای تلویزیون را کامل ببندی!!!بگذریم.
این جناب روحانی، در آخرین سخنرانی از سلسله سخنرانی های بیست و چندگانه شان صحبت هایی کردند که یک تعداد قابل ملاحظه ای علامت سوال و تعجب ؛ هر دو با هم؛ بالای سر ما سبز شد و هرچه کردم دیدم قابل چشم پوشی نیست و باید به یکی در این باره بگم...
محور اصلی چند جلسه آخر سخنرانی ، فقر بود.در این رابطه از معایب و مضرات جامعه فقیر تااااا تنبلی و کارنکردن افراد جامعه و رهنمون شدن جامعه به فقر گفته شد. درنهایت هم به گله از بابت ازدیاد تعطیلات منجر شد.(مصادف با تصویب تعطیلات اضافه عید فطر)
اما روز آخر...
آقای روز آخر مطابق با حدیث و یا روایتی رابطه فقر و نارضایتی خداوند را به این شکل بیان کردند:
وقتی خدا از قومی راضی باشد دو نشانه دارد: 1 – حاکمان عادل بر آن ها مسلط می کند 2- سایه فقر و گرانی و تورم را از سر آنها بر می دارد.
سوال: آیا خدا از این جامعه ناراضی است؟
صحبت های بعدی ایشان کلا در جهت پاسخ مثبت به این سوال بود. چرا که وضعیت بد حجاب و سایر مسایل دینی به عنوان دلایل نارضایتی خدا اعلام شد و نتیجه گرفته شد که یکی از راه های جلوگیری از فقر ، بازگشت به دامان خداست...
حالا سوال من اینه که آیا دو نشانه فوق الزاما باید با هم باشند تا نشانه رضایت خداوند باشد ؟ به عبارت دیگر آیا اگر با توجه به مغایرت وضعیت جامعه با نشانه دوم می توان به این نتیجه رسید که خدا از این جامعه ناراضی است؛ پس می توان گفت که حاکمان عادل هم بر جامعه مسلط نیستند؟؟؟ !
زیرنویس:
من اصلا قصد ندارم خدای نکرده، سیاه نمایی کنم. شاید منظور ایشان این بوده چون حاکم عادل داریم پس خدای راضی هم داریم، پس اصلا گرانی نداریم و ... و البته این قسمت از حرف ها قرار بوده در  روز 29 رمضان پخش شود که به واسطه اعلام عید فطر؛ پخش نشد. همین!

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

بازگشت


بازهم همان قرار/ باز هم همان زمان، همان مکان/ من رسیده ام / پشت درب خانه خدا
آه ای خدای من ؛ سلام! / این منم ، خودِ منم/ کوله بار بسته ام / پشت درب خانه ات / اینچنین / منتظر نشسته ام
راه گم کرده ام ؛ بلی / پای دل به ناگهان / از مسیر پر غرور خویش/ منحرف نموده ام ؛ بلی
اشک های چشم من/ بغض های در گلو شکسته ام/ بی قراری شبانه ام/ قفل درب خانه تو را / باز می کند هنوز؟!
*****
پشت درب خانه ات/ ایستاده ام هنوز/ من نیامده نمی روم/ بعد از این همه فرار/ تا نجستن قرار/ من نمی روم؛ نمی روم
باورم شده.../ چون به آستان در رسی / وین صدای بغض من / چون خورد به گوش آشنای تو/ اشک های ریز من / چون نمایان شود برای تو
در ؛ تو باز می کنی/ بازوان پر توان خویش را به دور من/ چون همیشه حلقه می کنی/ تنگ؛ می فشاری ام به سینه ات/ اشک های چشم من/ با دو دست مهربان خویش پاک می کنی
خوانم از نگاه تو/ آگهی ز رفتن دوباره ام/ لیک همچنان تمام بازگشت های پیش از این/ در سکوت محض فقط مرا/ باز هم نظاره می کنی
در محبت صادقانه ات برای مدتی؛ ذوب می شوم/ پیش از آنکه باز هم/ گم شوم درمیان شک و ترس ها/ در پناه تو، برای مدتی/ خواب می روم
وه! چه شیرین تر از عسل بوَد قرار
در میان بازوان پرمحبت خدا...


۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

نفس های بی اراده


اگر من قدرت انتخاب و تغییر چیزی رو داشتم حتما قانون ممنوعیت خوردن و آشامیدن در ماه رمضان را لغو می کردم. اصلا نمی دانم آیا واقعا یک همچین قانونی وجود دارد یا اینکه آن هم مثل قانون ممنوعیت آب بازی، آن قدر واضح بوده که قانون گذار زحمت مکتوب کردنش را به خود نداده باشد.
خدا را شکر ، آن قدر تبصره و بند اضافه برای روزه نگرفتن هست که اگر روزه خواری علنی در شهر راه بیفتد، هیچ کس نمیتواند آمار مثلا 80 درصدی روزه نگرفتن مردم را به بی ایمانی نسبت بدهد که در جوابش دیگری مجبور به مستند سازی شود و ...
اتفاقا فکر می کنم چون در یک جامعه اسلامی! زندگی می کنیم حتما باید خوردن در جامعه آزاد باشد. اگر بپذیریم که روزه گرفتن فلسفه ای دارد شبیه همین ها که از کودکی یاد گرفته ایم؛ آن وقت روزه می گیریم برای همدردی و همدلی و درک نیاز نیازمندان و از آن مهمتر، تمرین تقویت اراده و ایستادگی در برابر هوای نفس.
اگر قرار باشد جامعه یک ماه برود در قرنطینه و آب و غذا قرار باشد در طول روز پنهان شود از برابر دیدگان مومنین! روزه دار؛ پس چه طور قرار است درک شود حال آن کودک فال فروش سرچهارراه وقتی مدهوش شده از بوی مرغ سوخاری یا این نفس هوس باز، در برابر چه چیزی قرار است ایستادگی کند وقتی همه هوس ها را از برابر دیدگانش برداشته ایم که مبادا به هوس بیفتد!
نگاهم می خورد به بنر بزرگی که از زبان پیامبر(ص)؛ روزه گرفتن در گرما را در حکم جهاد میداند. اول که متحیر می مانم که مگر عربستان سرما هم داشته و بعد هم نمی فهمم که چرا جهاد در جامعه اسلامی با هرچیز دیگری این قدر راحت برابر می شود.اما ظاهرا همین جمله شده فلسفه این روزهای روزه های ما.مردمی که اگرچه تعدادشان هر روز کمتر و کمتر می شود اما روزه می گیرند تا صرفا ثواب ببرند؛ آن هم ثواب جهاد!. البته در شرایطی که نه نفس بیچاره آزار ببیند و نه اراده ضعیفشان تقویت شود.
 اما سایرینی که نمی خواهند، نمی توانند یا اعتقاد ندارند... آنها خوب آبدیده می شوند و اراده تقویت می کنند از سر اجبار ، به جبران بی ارادگی مومنان! برای رضای خداوند از مومنین روزه دار...
کاش خدا فقط یک روز - از دست ما - سکوتش را می شکست...

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

خدای او و من



خدای من ، مثل خدای تو مهربان نیست. خدای من جبار است و اطاعتش ، به هر اندازه که در توانم باشد، از روی جبر است و نه علاقه. پس در قبال کارهایی که می کنم، پاداشی در انتظارم نیست...
---                                            -----                                                      -----
مثل خیلی های دیگه؛ من و برادر کوچیکه- که البته حالا دیگه مردی شده برای خودش- این روزها روزه دار شده ایم. اینکه در روزه گرفتن، چه سرّی هست و چرا با اینکه سخت تر از نماز خواندنه، ( اون هم توی این گرمای طولانی تابستون) اما انجام دادنش برای من یک نفر ، حداقل، میل و رغبت بیشتری ایجاد می کنه ؛ نمی دانم. فقط می دونم در همه این سال های روزه داری، هرگز نه من غر زده ام و نه برادر کوچیکه.
امروز وقتی رنگ مثل گچ صورت برادرم رو دیدم و اضطرابش رو از عقب موندن از درس هایش و از سوی دیگر عدم تواناییش در درس خوندن، با زبان روزه؛ پیشنهاد دادم بعضی روزها که درس های سنگین تری دارد، خودش را معاف کند از روزه گرفتن، که کنکور پیش رو، بیش از این کابوس همه روزهایش نباشد. نپذیرفت و در جوابم حرف های ابتدای مطلب را زد.
نمیدانم چرا و تحت تأثیر چه کسی، خدای جبار را شناخته است.هرچه می کنم به دین خدای من ایمان بیاورد، نمی شود که نمی شود.
خدای من مهربان است. زودرنج هم هست.قهر هم می کند اما اهل حرف است. هرچه قدر هم غمگینش کرده باشم از شنیدن حرف هایم روگردان نیست. با خدای من می شود عتاب کرد یا حتی سرش فریاد کشید. گاهی حتی فکر می کنم که آن قدر بچه بدی بوده ام که اشک خدایم را هم درآورده ام.
خدای او اما... فقط قانون هایش را بلد است. بی تبصره و بی تبعیض. و برادرکم هر چه قدر که تلاش کند قادر به راضی کردن این خدای سنگین دل نیست.
برای خدای من که روزه می گیری، دلت شاد می شود از تعامل برقرار کردن . همچون دوستی که دعوتت کرده و منزلش آن سوی شهر است. برای رفتن و رسیدن به خانه اش، سختی می کشی اما هم خودت از دیدار آن دوست شاد می شوی و هم می توانی منتی بر سرش بگذاری، حتی ناگفته.
او که برای خدایش روزه می گیرد از ترس 900 روز کفاره است و فریاد سهمگین پروردگار...
می دانم که به زودی یوغ اطاعت از این خدا را به کناری می اندازد و از این فرمانش نیز، همچون سایر دستورات، سرباز می زند.با خدای من نیز که غریبه است... آن وقت در خلوتش، جای خالی یک تکیه گاه، یک امید هرچند کمرنگ، خالی می ماند.
زیر نویس:
خدا از خالق این خدای خشن برای برادرم و سایر همفکرانش، نگذرد.
 یا شاید هم ... بهتر باشد بگذرد.
 خدای مهربان من، افسوس می خورد و می گذرد.

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

باران 2

امروز، دقیقا امروز تصمیم گرفته بودم قالب وبلاگ را عوض کنم. همین جوری محض تنوع و استفاده از فرصت های پیش رو.
اما... خودتان را بگذارید جای من. اگر در ساعات پایانی شب پنجره را باز کنید و مست از بوی باران و خیس از شدت طوفان آخر تیرماه بشوید باز هم دلتان می آید چیدمان خانه تان را عوض کنید؟
تا باران می آید زمزمه می کنم :
باز باران، باران؛
شیشه پنجره را...
این بار اما دوست دارم بخوانم :
باران که می آید تو می آیی؛
باران گل، باران نیلوفر...
خدایا مرسی برای نزول برکاتت...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

پروژه سوزی



همیشه همین طور بوده. از روزی که یادم میاد به همین شکل شروع میشد:
اولش تصمیم می گیری که همه تلاشت رو جمع کنی و بهترین ها رو به نمایش در بیاری،
وسطش با خودت فکر می کنی که اصلا کسی ارزش کار تو رو می فهمه؟
نزدیک به آخرش که میشی ، یک دفعه به خودت میای و می بینی که داری رسما سنبل میکنی و خلاصه وارد فاز پیچوندن شدی...
آخرش که میشه، فقط دلت می خواد تموم بشه. نه حرفی و نه حدیثی.دوست داری هرچی داری بدی تا چشمات رو ببندی و باز کنی و ببینی که تموم شده..
وقتی تموم می شه ، به خودت میگی : دفعه بعد..........
و این حکایت ناتمام تحویل پروژه های منه.
به قول یکی از دوستام، اگه همه طالب های علم مثل من بودن که علم در مرحله صفر مرزی باقی مانده بود...
زیر نویس :
 دیشب این موقع ، هنوز در حال شیت بستن بودم، اما ... امروز در اقدامی نادر و غیر قابل باور، 8 صبح کارم رو پرینت گرفتم و به عنوان اولین شیت به دیوار نصب کردم. آن هم 4 ساعت قبل از مهلت تعیین شده، ( فقط یک معمار عمق فاجعه رو درک می کنه)

باشد که حسن ختامی باشد بر پروسه کسب علم ی که وجود نداشت.

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

روزگار فراموش شده

18 تیر هم می تواند بیاید و برود . بی آنکه اتفاقی بیفتد و خبری بشود.
آفتاب می تواند در سپیده 18 تیر همچنان داغ، طلوع کند تا گرمای 41 درجه ای شهر تبریز بشود خبر داغ خبرگزاری ها و تو از خودت بپرسی زمین و زمان هم آیا ، دلشان به تنگ آمده و از صبر مردمان لبریز شده اند؟  این گرمای هوا آیا آتش دل آسمان نیست که سرریز شده؟؟
اصلا شاید بهتر باشد 18 تیر هم فراموش شود. بهتر! یادتان هست دو سال پیش چه سالگردی برای 18 تیر گرفتند؟! انگار دوست نداشتند فراموش شود. شاید برای همین بود که تجدیدش کردند...
زیر نویس: 
می شود آیا روزی برای کشته شدگان دو وافعه 18 تیر با عزت و احتنرام مجلس ختم گرفت و به جبران قصور چندین ساله مان اشک ریخت؟؟؟

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

آثار مثبت نا موجود!

نامه نوشته ام و درخواست کرده ام " آثار مثبت هدفمند سازی یارانه ها " را در صورت وجود و بر اساس گزارش ها و اسناد موجود برایمان ارسال کنند. می خواهیم مستند سازی کنیم.
بعد از دو روز زنگ زده و می گوید : ما این گزارش های مردمی را نداریم . می خواهیم بفرستیم برای تهیه گزارش؛ گفتم نه! ما به دنبال جمع آوری گزارش های موجود هستیم. می خندد و می گوید بله . حق با شماست. باید از گزارشات موجود در آرشیو استفاده کرد آخر اگر الان برویم تهیه گزارش، احتمالا مردم با بیل و کلنگ دنبالمان می کنند. بعد اضافه می کند : شما که خودتان زیر مجوعه دولتید و میدانید این قانون هیچ اثر مثبتی نداشته، پس به دنبال چه هستید؟  - آرام ، پشت تلفن اداره ، می گویم : شما هم زیر مجموعه دولتید و می دانید که ما باید این گزارش ها را تهیه کنیم. من فقط می توانم بگویم به دنبال تهیه گزارش جدید نروید، شاید به این شکل کمتر دروغ بگوییم...
تلفن را که قطع می کنم ، به معاون اطلاع می دهم که احتمالا این نامه به جواب نمی رسد. شانه بالا می اندازد که : ما در نامه نوشته بودیم " در صورت وجود " اگر چیزی به دستمان نرسد یعنی ... وجود نداشته! به همین سادگی...
به قول آن جمله معروف :
مملکته داریم؟!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

می گوید شنیده ای می خواهند دانشگاه را تفکیک جنسیتی بکنند؟
می گویم ذهن بیمارشان تا مملکت را نابود نکند رهایمان نمی کند. تا دیروز که تفکیک جنسی شان تا 18 سالگی بود سن فحشا رسیده بود به 15 سال. خدا به داد ما برسد حالا که می خواهند تا 25 سالگی جزیره های جداگانه درست کنند. اصلا این آدم ها فکر هم می کنند که درد جامعه با این جام های شوکران درمان نمی شود؟!
مادر از آن سو با گلایه می گوید که حرص نخورم و حالا کو تاعملیاتی شدن طرح و اصلا این طرح اجرایی نیست و ...
می گویم نسل ما که تمام شد و رفت. نه بدبختی هایش تمامی دارد و نه غصه هایش.
شما را به خدا نسل های بعد را تباه نکنید...

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

باران

تهران . 1 تیرماه 90 
باران می آید ! باور می کنی؟ همه این گرمای وحشتناک و بی دلیل تمام بشو و برود حتی برای یک روز؟ یک شب ؟ یک ساعت؟
تهران. 2 تیرماه 90
بوی خاک باران خورده؛ پاک!
تهران . ..... ماه ....
روزهاست باران بی وقفه می بارد. زمین تشنه مجال جاری شدن نداده است اما به زودی سیل به راه خواهد افتاد. هوای شهر صاف و پاک است . پشت هر پنجره کودکی در انتظار رنگین کمان نشسته است. 

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

تصویر عشق

چشم خود می بندم/ تا پدیدار شوی / پشت یلک چشمم :
ایستاده آن جا، / همچنان پا برجا؛/ بازهم خندانی/ چه وقاری داری؛؛
****
می دوم سوی تو :
بربایم دستت،/ بفشارم به مهر/ با تمام روحم؛
گرمی دستانت / می برد تا اوجم،
روزگار تاریک/ می رود از یادم؛
***
چشم را می بندم/ پلک را محکمتر/ روی هم می خوانم ؛
تا که تصویرت را
 جاودانی سازم
روی لوح قلبم؛
**
چشم های تو / گو مرا می خواند
غرق در عمق نگاهت شده ام
عشق ِ در چشمت را
هر نفس می بلعم
*
چشم چون باز کنم/ مطمئن می دانم
تو هنوز آنجایی :
در پسِ پنجره قلب من
تا ابد می مانی.
زیر نویس: 
روزگار گذشته تون مبارک!
- در دفتر کلی آتش سوزاندم که نه خیر! روز مرد نیست و روز پدر است و اساساً مرد بودن به خودی خود هنر نیست. آن وقت رفته ام برای برادرم هدیه خریده ام و در حد مرگ سورپرایزش کرده ام که مثلا ً بهش بگویم مرد بودنت را قبول کرده ام.
بعضی وقتها عجب دوگانه می شوم!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

من؛ یک زن؛ یک مجرم

آقای سخنگو!
من یک زنم. از همان ها که در روزهای عادی در باب حرمت و کرامتشان حرف ها می زنید ، از همان ها که نظام اسلامی کرامتشان داده و جایگاهشان را رفیع کرده، آنان که روز زن ، برایشان جشن می گیرید و از نجابت و پاکی و غیره و غیره می گویید.
من یک زنم . از همان ها که وقتی کسی در خیابان برایش بوق می زند ، برادرش با غیظ نگاهش می کند، اندکی که دیر به خانه برسد نگاه های منجمد اهل خانه را روی ساعت حس می کند، از ته دل نمی تواند بخندد که مبادا صدای خنده اش دل پسری را ببرد؛ در تاکسی  که مورد آزار جنسی قرار می گیرد صدایش در نمی آید و بغضش را در گلو می خورد، همان ها که حتی ممکن است کشته شوند به جرم  سوء ظن پدر و ...
من یک زنم . اما پیش از آن انسانم و در کنارش، یک شهروند. حق دارم همچون سایر شهروندان، از شما که مدعی هستید بر حکومت، طلب امنیت کنم و شما حتی اگر نخواهید! مسئولید به تأمین آن امنیت ناخواسته...
آقای  عدالت!
عادت کرده اید گناه سهل انگاری های خود را به گردن دیگران بی اندازید. باشد مشکلی نیست. ما که عادت کرده بودیم. حرفی نبود . تمام رنج های نوجوانی و جوانی مان را پنهان کردیم اما این رنج مضاعف...
سابق بر این می گفتیم دزد به خانه زده. می گفتید لابد در خانه باز بوده. امروز چشم در چشم ما می کنید که خیر! شما خود دزد بیچاره را به درون کشیده اید و به زور دستش را از مال دزدی پر و روانه اش کرده اید. اصلا شما خود مجرمید!!!
بماند که باز بودن در خانه، از بی لیاقتی شرطه های شهر نمی کاهد اما ... شک ندارم که اگر دختری در خانه نداشته باشید همسر و مادری دارید ولی آنچه آزار دهنده است تجویز نسخه ای است که می دانم هرگز توان توصیه آن را به خانواده ندارید.
آقای رییس! 
فاتحه خوانی برای عدالت شما و استفاده ابزاری تان از جنس به قول خودتان دوم! و افکار بعضا حیوانی بعضی از دوستانتان، آن روز که ترانه موسوی بازداشت شد، علنی گردید. آن روزها که هفته ای نبود خبر تجاوز های گروهی از صفحه اول خبرگزاری ها پاک شود.از آن روز ها تا فاجعه خمینی شهر و فستیوال دستگیری زیبارویان! زمان زیادی نگذشته.
من البته یاد گرفته ام خودم را جدا کنم از مردهای جامعه و مخفی شوم و با دیدن هر مرد بترسم ازاینکه با دیدن من افکار شوم و شیطانی اش دهن باز کند و ... اما شما را به خدا! نه جنس مرد در دنیا این همه ضعیف النفس است و نه جنس زن این همه فتنه انگیز. دنیای مادی گرای شهوانی غرب این مشکلات را سال ها پیش حل کرده اما گویا شما قصد دارید اعتراف کنید علاوه بر عدم توانایی در دستگیری سارقین جان و مال و ناموس مردم، هنوز از دزدیده شدن فرهنگ مردم هم خبر ندارید . مردمی که شما ادعای تربیتشان را دارید و از شنیدن صدای آهنگ و لابد تجسم! وقایع رخ داده در پشت دیوارها ( اگر راست بگویید ) این چنیین بیخود می شوند که ...
راستی من به شخصه اصلا متعجب نمی شوم اگر در پایان پرونده دادرسی؛ زنان، محکوم شوند. به جرم تحریک مردان. شما خیلی خودتان را مشغول این پرونده نکنید.
من یک زنم و به همین یک دلیل می پذیرم که مجرمم. بیخود وقت گران بهای آقایان را صرف یک پرونده معلوم نکنید.
زیر نویس : 
از دیشب که پای فرمایشات جناب سخنگوی قوه قضاییه نشسته ام، با خودم فکر می کنم خوب است اگر گاهی آدمی به سرش بزند و با ضربه " مشت " یا " کله " ای فقط کمی از دق و دلی اش را خالی کند. نه؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

دست ها

دست ها مان نرسیده است به هم
دست ها را بسپاریم به هم
کوه را چون پر کاه از سر ره برداریم
وه ! چه نیروی عظیمی است
دست هایی که به هم پیوسته است
...
زیر نویس :
بقیه این شعر رو یادم نمی یاد. ولی چه اهمیتی داره؟ فکر نمی کنم هیچ چیز در دو سال گذشته ملموس تر از قدرت دست های به هم پیوسته باشد...

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

آرزوها در سکوت

صدای زنگ اس ام اس مرتب صحبتمان را قطع می کند. با بی حوصلگی می گویم شب آرزوهاست و موبایل را پرت می کنم گوشه مبل. بادم می آید امشب کلی مناسک دارد. در دلم می گویم الان شروع کنی فردا صبح تمام می شود...
نمیدانم کتاب باز مفاتیج رو به روی پدربزرگ است یا شنیدن غرولندهای سایرین که مرا می برد به خاطره سال قبل. حس حماقت می کنم. ( این حس فقط به خودم ربط داره و منظورم اصلا به هیچ شخص دیگری نیست). انگار که لج می کنم . اصلا نمی فهمم که آرزو کردن چه ربطی به دعا خواندن دارد؟! برای دعا خواندن - از آن دعاهایی که در سرنوشت تأثیر گذار است - روزهای دیگری هست. روزهایی که حس می کنی باید خدا را از ته قلبت صدا کنی. اما آرزو کردن از جنس دیگری است. آرزو از جنس فریاد و شادی است. دعا از جنس تضرع و خلوت نشینی. دیشب مطمئن بودم که شب آرزوها با دعا خواندن به سرانجام نمی رسد.
من شنیدم که بعضی از حضار، مراسم را کم و زیاد کردند تا راحت تر انجامش بدهند، تا از لجظه شروع آرزوی تمام شدنش را نکنند ، تا ... خوش به حال آنها که اگر مراسمی به جا آوردند از میزان سرخوشی شان در طول مراسم کم نشد. سال بعد اگر یادم ماند در چنیین شبی ، دختر ها را جمع می کنم و زیر نور شمع و لذت خوردن کیک و شیرینی و شنیدن موسیقی، بلند بلند آرزو می کنیم و به آرزوهای هم احسنت و آمین می گوییم. آرزوهای سال گذشته که یادم نیست. اما امسال فقط آرزو کردم "پیدا شوم از این گمگشتگی " یقین دارم آرزوهای سال بعد را - در آن مراسم که گفتم - هرگز فراموش نخواهم کرد.
زیرنویس :
هرجا بودید و هرچه آرزو کرده و نکرده اید؛ امیدوارم آرزوهایتان - چه آنها که مجال بر زبان آورده شده اند را داشته اند و چه آنها که از دل راه به مجرای زبان نیافته اند و چه آنها که هنوز نمی دانید در دلتان خانه کرده اند! - بسیار زودتر از آنچه که خودتان تصور می کنید بر آورده شوند.

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

اين ، حال ِ من ِ بي تو

نمي دانم دل نگران بود يا فقط قصد آزار مرا داشت. گاهي يادآوري ميكرد بي وفايي اولاد را . از آينده مي گفت و اين كه روزي رهايش خواهم كرد كنج تنهايي خانه سالمندان! هربار حرف هايش نيشتري بود بر قلبم. مي خواستم ثابت كنم كه اين خصيصه بي وفايي در من مصداق ندارد اما گفته ها بي نتيجه بود . به خودم نويد مي دادم زمان كه بگذرد؛‌ موقع عمل كه برسد؛‌ خودش خواهد فهميد...
زمان گذشت ، اما نه آن طور كه شايد. موقع عمل فرا رسد اما نه آن طور كه بايد، خيلي پيش از آن كه بخواهم برايش اثبات كنم مهر و عاطفه ام را ،‌ تنهايم گذاشت. نه فرصت شد حتي براي يك روز تيمارش كنم و نه حتي بر بالاي سرش برسم و تنگ در آغئش بگيرمش. تمام سهم عاطفه من و كاري كه مي توانستم بكنم اشك ريختن بود كه آن هم در صداي شيون ديگران گم شد.
من ماندم و حسرت رد كردن ادعاي آزار دهنده اش – بي وفايي اولاد-
****
غروب مي شود. يادم مي آيد امروز پنج شنبه بوده است و چشم هايي منتظر حضور من. وعده صبح جمعه را مي دهم ... قرارم را فردا شب به خاطر مي آورم. شرمندگي ام نه انتظار او را پايان مي دهد و نه وجدان مرا آرام مي كند.
و اين قصه بارها تكرار مي شود. گاهي حتي هفته هاي پشت سر هم
*****
***
*
خيره شده ام به تقويم روي ميز. خيالم مي دود به آن روز كه آغاز نبودنت بود. به آن ثانيه ها و ساعت ها كه گمان مي كردم آخر دنياست  ،‌ كه فكر مي كردم بدون تو حتي نمي شود يك شب ديگر را به روز رساند...
7 سال تمام شد. باورت مي شود؟ امشب 2558 شب مي شود كه خانه را پر نكرده اي از عطر تنت و من چه قدر آرام ،‌حتي گاهي فراموش مي كنم نبودنت را... سال هاي اول هر سال كه تمام مي شد خط مي زدم بر سال هاي باقي مانده عمرم ؛‌كه يك سال كمتر شد دوري تو،‌ كه رسيدن به تو يك قدم نزديكتر؛‌اما ... امسال... انگار برايم عادت شده نبودن هاي مداومت،‌ فاصله ديدارهايمان گاه ، ماه ها را هم رد مي كند و سخن گفتنم  تنها به هنگام ضرورت و نياز ...
هنوز باورم نمي شود زندگي اين قدر منظم ادامه دارد؛ كه تو نيستي و من هر روز نبودنت را زندگي مي كنم و هيچ اتفاقي نمي افتد...
مي ترسم كه نبودنت برايم عادت شده باشد و من هم جزو همان هايي شده باشم كه " بي وفايي " شان تنها خصيصه "فرزندي" شان باشد. مي ترسم كه ترس هاي تو حقيقي بوده باشد و اين روزها پوزخند زنان تكيه داده باشي به گوشه ديواري و نگاهت را دوخته باشي به من؛‌ انگار كه بخواهي بگويي " من مي دانستم..." مي داني كه ديگر از خودم دفاع نخواهم نكرد،‌نگاهت را اگر ببينم مطمئن باش نخستين كسي خواهم بود كه حكم محكوميتم را صادر و بعد اجرا مي كند. من از اين زندگي بي تو،‌ حتي معمولي خسته شده ام. كاش باور مي كردي...
 

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

مشکلی به اسم هدیه


چند روز گذشته به بحث های شوخی و جدی پیرامون کادوی روز مادر گذشت. طرفداران حقوق زن و مرد تا توانستند سعی کردند در جبهه یکدیگر نفوذ کنند و طرف مقابل را با خود همراه کنند.
هرچند که سخت بشود همه آن زن ستیزی ها و مظلوم نمایی های مردانه در باب نفرت از خرید کادو را باور کرد اما واقعیت این است که قطعا بخش بزرگی از هدایایی که مردها به زن ها می دهند نه بر اساس علاقه بلکه براساس اجباری است که حس می کنند. این اجبار بیش از آنکه از طرف فرد مقابل باشد از طرف جامعه القا می شود. هنجارهایی که وادارت می کند تولد همسرت را جشن بگیری یا سالروز ازدواجت را، یا تولد فرزندان و روز های مختلف را. هنجارهایی که پیش از آنکه حس کنی چرا، به تو لزوم هدیه دادن را یاد آوری میکند. هنجارهایی که شاید حداقل 10 سالی باشد به طور کلی در جامعه زنان نهادینه شده و شاید هنوز راه  در پیش دارد برای باور پذیری از سوی مردان.
شاید مشکل این روزهای ما و غر زدن های همکارهایم، به مادی شدن جامعه امروز مربوط است. این موضوع آزار دهنده " چه قدر شده است یا چه قدر می شود" که بی اغراق حتی برای یک ثانیه هم که شده در ذهنمان نقش می بندد. آن وقت هدایا محدود می شود به یک قطعه جواهر، یک عطر، یک شال ، یک ... و از همه آخر تر یک کارت هدیه....
کارت هدیه از لحاظ من برای رییس ادارات طراحی شده، آن ها که هیچ رابطه عاطفی با کارمندانشان ندارند اما بنابر همین هنجارهای از پیش گفته شده - در اینجا البته می توانید بخوانید ترمیم حقوق - موظف می شوند به هدیه دادن...
حس می کنم این روزها قسمتی از زیبایی هدیه دادن و هدیه گرفتن را فراموش کرده ایم . آن قسمت که به ما یادآوری می کند برای کسی آن قدر ارزش داریم که در لابه لای تمام گرفتاری هایش ، فراموش نمی کند شاد کردن را و باز در کنار همه دغدغه هایش، ذهنش را و خاطراتش را می کاود برای چگونه شاد کردن... این تکه احساس از مجموعه احساسات هدیه گرفتن ، به نظر من بی نظیرترین قسمت آن است. مرا به یاد چیزی شبیه " هدیه کریسمس " ا. هنری می اندازد...
زیرنویس:
بهترین هدیه ای که مادرم از پدرم گرفته ؛ آخرین هدیه تولدش بود ، هیچ کس از پدر انتظار هدیه دادن نداشت، تازه خانه را عوض کرده بود، گرفتاری های کاری اش و مشکلاتش در اوج بود و از بستر بیماری زمین گیر کننده کمر درد تازه برخاسته بود...
خودش به یاد آورده بود، تصمیم به هدیه دادن گرفته بود، هدیه خریده بود، کیک سفارش داد و جشن گرفت... شبی فراموش نشدنی بود و من همانجا فهمیدم چه قدر هدیه دادن از روی هنجارها بی معنی است...
راستی چه قدر خودتان را درگیر این باید های الکی کرده اید؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

افاضات بیجا و مشکلات ایجاد شده

شاید تا به حال برای شما هم پیش اومده باشه که حس کنید بعضی موضوعات طلسم شده اند و هرکاری می کنید نمی تونید راجع به اون ها بنویسید یا حرف بزنید؟ این موضوع فرق داره با قرار دادن یک سری خط قرمز ها و تلاش برای رد نشدن از اون ها...
حالا تصور کنید این موضوع طلسم شده ، یک باره بر سرتان آوار شده باشد از آسمان و روز و شبتان را به هم دوخته باشد و حتی نتوانید ذهن و قلبتان را در موردش مرتب کنید و به افکارتان سر و سامان دهید...
به همه این ها اضافه کنید که هر بار تلاش می کنید این موضوع را به گوشه ذهنتان برانید و از فکر کردن در موردش خلاص شوید، یک سخنرانی، یک اتفاق، یک پرسش، یک ... پیش می آید و به شما یاد آوری می کند که پرونده مفتوحی دارید که باید هرچه سریعتر در موردش قضاوت کنید...
همین یک هفته پیش بود انگار. جناب آقای آیت الله فرمودند که بی حجاب ها باید از ادارات اخراج شوند و من یاد حرف های یک سال پیش جناب آقای وزیر علوم - برادر دانشجو - افتادم پیرامون لزوم حمایت اساتید از دانشجویان محجبه و چادری آن هم با نمره! با همین سرعت پیش بروند فروردین سال آینده حکم اعدام را برای کم حجاب ها! صادر خواهند کرد.
همه این ها را گفتم که معلوم شود کجای ذهنم ویران شده و نیازمند تعمیر... همه تلاشم را می کنم که به افکار پریشانم سر و سامان دهم و مشکل را طرح کنم اما بیش از هر زمانی به رویت خط سیر فکری ام از طرف شما دوستان نادیده نیازمندم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

عشق آسمانی

می توانید باور نکنید اما دوست دارم با قلبتان بخوانید که آسمان هم این روزها عاشق شده است.
وضعیت هوای تهران در سه هفته گذشته و یک توجه کوچک کافی است تا منظورم را بفهمید...
سه هفته است که یک شنبه ها هوا ابری می شود. کاملا می گیرد و بعد به طرز زیبایی می بارد. سه هفته است که یک شنبه ها بوی باران فضا را پر می کند و ... سه هفته است...
اگر آسمان عاشق نشده ، حکمت این وضعیت دل ابرها در روز های یکشنبه نشانه از چیست؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

دو مرگ با یک ضربه

دلم برای آمنه می سوزد. برای همه آمنه ها. همه آن ها که شادی زندگی شان می شود نابود کردن زندگی دیگر
دلم برای مجید هم می سوزد. برای همه غرور و جوانی اش. برای انتظاری که باید برای نابود شدن بکشد
دلم برای عدالت  می سوزد، که این روزها نمی داند چه باید حکم کند تا هم شرف را حفظ کند و هم آبرو را، هم وجدان را آرام سازد هم درد سینه را...
دلم برای سینه ای می سوزد که آن قدر به دستگاه قضا اعتماد ندارد که حکمش را به جان بخرد ...
دلم برای خودم هم می سوزد، که این همه دل می سوزاند  برای مجیدی که مقصر است و آمنه ای که مشتاق...
دلم برای آمنه های شهرم می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان، اول از دست دادن صورت است و بعد هم شاید باطن
دلم برای مجید ها می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان اول نابود کردن است و بعد نابود شدن...
شهر به مجید اجازه داد مرد بودنش را نشان بدهد، حق بلا منازع انتخاب کردنش را و بعد ... رهایش کرد که برود...
شهر به آمنه مجال داد هر شب با خیال کور کردن کسی دیگر لبخند بزند و بخوابد ... و این یعنی کشتن روح زنانه در یک زن...
شهر به من اجازه داد سرشار از انتقام به مجید بی اندیشم، برایش حکم صادر کنم  و منتظر بمانم...

دلم به حال خودم می سوزد، که سرگردان مانده. دوست دارد تمام فریادهایش را بر سر مجید بزند و همه زخم هایش را التیام بخشد اما... خودش هم می داند این راه انتقام از مجید نیست. می داند که این راه به ناکجا می رسد اما هرچه فکر می کند دری نمی بیند تا در آن هم آمنه آسوده شود و هم مجید متنبه و هم جامعه هوشیار...
چه بد روزگاریست...

عامل موثر


به بهانه صدور فرمان تحریم تنباکو و لغو امتیاز رژی
داشتم فکر می کردم واقعاً چه عاملی باعث لغو امتیاز رژی شد. فتوای یک مجتهد یا پذیرفته شدن آن فتوا از سوی همه جامعه ؟
و آیا احتمال این موضوع وجود ندارد که خود ناصرالدین شاه هم بعد از فتوای مورد بحث، اندکی دلش آشوب شده باشد و همین آشوب درونی ، زنان اندرونی را به شکستن قلیان ها رخصت داده؟
معجزه لغو امتیاز رژی، مدیون ایمان مردم بود. امروز کسی هست که مطمئن باشد فتوایش از دیوارهای خانه دشمن هم عبور می کند و بر دل این دشمن فرود می آید؟
دلم، به ایمان آن مردمان رشک می برد...