عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

لطیف مثل هوای پس از باران...

لطیف...

نمیشود چای ظهر خارج از نوبتت را دست بگیری و لم بدهی به دیواره کناره پنجره و تا نیمه بایستی در برابر باد پاییزی و زل بزنی به آن درختان در همین نزدیکی و ذهنت برود جایی که هیچ جا نیست و ....
و لذت نبری... شدنی نیست. با همه این توصیف ها، خنکی آن باد، حتی اگر شبیه بوران باشد و شنیدن صدای قطره های باران، حتی اگر شبیه رگبار باشند، دلچسب است.
آن هم بعد از آنهمه نگرانی و استیصال درباره سهم باقی مانده مان از رحمت خدا...

زیر نویس:
شاید اگر تو خیابان ایستاده بودم، بدون چتر و کلاه و سرتاپا خیس... آن وقت الان نظر دیگری داشتم لابد! شاید از روی کم طاقتی ...

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

قرار عاشقی


من، قرار گذاشتم. ساعت ۷ به وقت عاشقی.
و او نیامد...
نه اینکه برایش مهم نباشد یا نخواهد بیاید...نه. ساعتش به وقت اسفند بود و ساعت مردم شهر، به وقت تابستان. مرداد بود و ساعت او، هنوز!، به وقت زمستان بود.
از ساعت ۷ من، تا ساعت ۷ او، یک دنیا فاصله بود...
عاشقی را باید اول صبح تجربه کرد. وقتی هوا گرگ و میش است. وقتی چشم، خمار و بسته ی خواب شب پیش است و فضا عاشقی کردن را می آموزد. و فقط حجم ها پیدا می مانند؛ نه رنگی و نه جزئیاتی...

آفتاب که بالا بیاید، شهر را هیاهو که در بگیرد؛ خواب از سر می پرد، سکوت می رود، آرامش می رود، .... ، حجم ها می روند.
رنگ ها می مانند و جزئیات
و دیگر، وقت عاشقی کردن نیست...

قرار گذاشته بودیم، ساعت ۷ به وقت عاشقی،
دلیلش هر چه که باشد، مهم نتیجه است: نیامد و من رفتم
و هرگز نفهمیدم چه ساعتی به جایی میرسید که دیگر برای عاشقی دیر بود...