عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

كپي ممنوع

چرا اين پست رو الان مي نويسم كه ديگه هيچ كس شايد از قهوه تلخ ننويسد؟  چون من هميشه عقبم؟  نه! چون مي خوام تب راه بيفته. چون اگه راه نيفته حيف ميشه.
همشهري جوان در شماره قبليش يكي از مشكلات اين سريال رو راه نيافتادن تب اعلام كرده بود - چون هركس هر وقت دلش خواست سريال رو ميبينه - ولي به نظر من كه تب راه ميفته از يه نوع ديگه مثه اين كه اون قسمت رو ديدي ؟‌ نديدي ؟ بهت نميگم برو ببين ...-
حالا اين همه مقدمه چيني كردم كه برسم به اينجا كه دور و برتون چند نفر رو ميشناسيد كه فقط به خاطر عبارت " جان من، خواهش مي كنم كپي نكنيد " حاضر شده باشند تمام سريال رو با كمال ميل بخرند و مطلقا به هيچ كس نشون ندهند و حتي به خاطرش دروغ هم بگويند كه : "ما اصلاً اين سريال رو نداريم!" ؟؟ من كه خيلي . در واقع فقط يك نفر( الان كه خوب فكر ميكنم ميبينم دو نفر ) رو ديدم كه در نهايت پررويي گفت بيخيال بابا فيلم رو بده ببينيم!
يعني مي خوام بگم يه جورايي ممكنه - فقط شاي د- در زمان يك كم دوري ما هم اين قانون كپي رايت رو ياد بگيريم و بهش احترام بزاريم آن هم نه از رسانه كه خودش 30 روزه ماه رمضان خودش تصاوير پخش مستقيم مسجدالحرام رو بدون پرداخت هزينه و با حذف تصوير شبكه اصلي نشون ميده و عين خيالش هم نيست كه به اين كار ميگن دزدي؛ بلكه از كارگرداني كه دوستش داريم و بهش احترام ميذاريم.
فكر ميكنم دوره " ادب از كه آموختي؟ از بي ادبان" به سر آمده. من يكي وقتي مذمت دروغ برام آشكار شد كه يك نفر انگشتش رو رو به مردم گرفت و گفت اون يكي نفر دروغ ميگه. تازه از اون روز به جاي شاخ در آوردن و خنديدن به دروغ‌هاي محيرالعقول ديگران؛ سعي كردم ( فقط سعي ها- با يه كوجولو موفقيت - ) كمتر دروغ بگم و بعد از هر دروغ كلي عذاب وجدان گرفتم و يادم افتاد كه اگه دروغ بگم شبيه كي ميشوم و الي آخرو اين درسي نبود كه من از هيچ ديني به اين وضوح ياد گرفته باشم.
آخرش اينه كه اين روزها شايد درس هاي خوبي ياد بگيريم اگه معلم هاي خوبي داشته باشيم و يا به ضرورت اون درس واقعاً پي ببريم.
زيرنويس:
خيلي وقت پيش پيرفرزانه در باره دروغ ممنوع نوشته بود همون موقع ميخواستم جوابش رو بدم كه موكول شد به امروز و به كپي ممنوع

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

شاهكار ورزشي

بعله؛‌ دوستن وزنه بردار بلاخره گل كاشتن و بعد از 4 سال! يه مدال طلا گرفتن. همه هم اينقدر خوشحال شدن كه يادشون رفت توي اين 4 سال چه قدر همه خون دل خوردن و حرص ميل كردن كه وزنه برداري تحريم شد، ورزشكارا دوپينگي از كار دراومدن و رييس فدراسون به خودم و خودت و خودش پاداش داد و غيره و ذلك.
يك دفه همه عزيز شدند و مثل هميشه مشكلات چه از نوع كوچك و چه بزرگ فراموش شدند.
رهبر هم پيام داد و تشكر كرد كه اين قهرمان - احتمالاً جهان پهلوان دوم - بعد از پيروزي نام شهدا را گرامي داشته .
صدا و سيما هم بعد از آن در حد خفه كردن هر 3 دقيقه يك بار اسم اين بنده خدا رو اعلام كرد و صد بارك الله گفت و وي را " ركورد دار آينده اين ورزش " خواند و ... ( اميدوارم يككككهو خبراي بدي منتشر نشه و كلاً ملت ناراحت و دپرس نشن)
از طرف ديگر تيم واليبال با غلبه بر ژاپن در برابر ايتاليا - ميزبان رقابت هاي جام جهاني واليبال -به ميدان خواهد رفت. خب اينكه خيلي عاليه. اما مشكل در تفاسير بعد از اعلام خبر معلوم ميشه كه نذاشتن طرف بميره قبلش خاكش كردن :
"خب دقت داشته باشيد كه تيم ماخيلي خوب بازي كرد توي اين دوره و همين كه تونسته در برابر ايتاليا صف بكشه و به مسابقات راه پيدا كنه خودش خيليه و ايشالا سالهاي بعد و مسابقات بعد و ..."
كلا بدجوري عادت كريم كه عدالت رو اجرا كنيم . در همه چيز حتي در ورزش.
چون بالاترين مقام كشور به خاطر حركت بعد از پيروزي از يك نفر تشكر كرده ما بايد حس كنيم كه كشورمون با يك پديده ورزشي - و نه اخلاقي - روبروست.
كلاً ما مردم حافظه ضعيفي داريم ولي معني عدالت رو خوب مي فهميم. 

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

جنگ و دیگر هیچ

امروز ؛ دوباره جنگ!
بچه تر که بودم هرسال همین موقع آسمون دلم برای همه تصاویر توی تی. وی ابری می شد دلم برای خودشون و خانواده شون و معصومیت و نبودنشون و ... پر می کشید. بعد از آژانس شیشه ای که هر سال همین موقع یادم می افتاد به عباس ها و کاظم ها و دوستان پدرم و پدران دوستانم و ...
بعد ها یاد گرفتم که :"هرکه را اسرار حق آموختند........... مهر کردند و دهانش دوختند" يعني چه . و این یعنی هر رزمنده ای رو که توی جایگاه خودش نبود و رفتارش با معیارهای انسانی ( و نه تازه، اسلامی)  یه دنیا تفاوت داشت؛؛ باید حسابش رو جدا کرد از عباس ها و کاظم ها. و شروع کردم به حذف افراد تا تصورم از جبهه و آدم هاش، خالص بمونه.
این روزها صندوقچه ای دارم با عباس ها و کاظم ها دوستان پدرم و پدران دوستانم و گروهی که بی آنکه بدانند خودم را دوستشان می دانم.در صندوقم را قفل زده ام که همت ها، باکری ها و مهدی چمران را درآن نبینند. دوستانم را در دنیای بیرون دیگر نه نیازی است و نه مجالی.این جا بمانند تا چشم نامحرم نبیندشان و بمانند برای روزهای مبارک آینده بهتر است!

******
حتی اگر بچه اواخر جنگ باشم این حق رو دارم که ادعا کنم جنگ، کودکی ام را گرفت. که صدای موشک ها آرامش مادرم و پس از آن، مرا را بهم زد؛ که آشفتگی های پس از آن، تحریم ها، سختی ها، افسردگی ها کودکی ام را رنگ دیگر زد.که پدرها را گرفت و مادرها را در عزای غم دایی نشاند.
ما بزرگ شدیم و حالا دوستان چنان از جنگ می گویند انگار سراسر شادی بوده! یکی از آثار این جنگ را در تهران، زیر پل سیدخندان، تازه از بین برده اند و من هنوز هم هروقت از کنار جای خالی اش رد می شوم مثل کودکی تخیل رنج ساکنین آن رهایم نمی کند.
***
گوینده برنامه" جوان ایرانی سلام" رادیو آغاز هفته دفاع مقدس را تبریک! گفت.لحنش این قدر شاد بود که انگار آرزو می کرد به جای تبریک سالروزش، آغاز خودش را تبریک بگوید.
نمی دانم شاید برای گروهی خاطره جنگ شادی آور باشد، برای من که نیست...
جای همه شهدا.... سبز

زیر نویس:
تحمل هیچ فیلم رزمی - دفاعی را از تی. وی ندارم. حتی آژانس را. مغرم عادت کرده هرچه از آن پرده ببیند تصویر به عکس کند.
هیچ نبیند بهتر است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

50 سالگي


ديروز پدرم 50 ساله شد.
دوست داشتم براش جشن مي‌گرفتم و هديه مي خريدم و ...
هميشه فكر مي كردم كه احتمالا پدر 50 ساله عطر و بوي ديگري دارد. مي توانم بهش بخندم و بگويمش كه پير شده‌اي ديگر مرد!
دو ماه پيش به مادر گفتم براي روز تولدش سفره اي بينداز و قرآن خواني بگير يا هركاري كه كادوي تولدش باشد. غصه اش گرفت و رو برگرداند كه يعني من طاقتش را ندارم، برو بچه.
ديروز تو اين فكر بودم كه چه قدر خوشحالم مي توانم خبر آزادي را هديه تولد پدر كنم كه دوستي آمد و موضوعي را گفت و هديه مناسب خودش پيدا شد.
ديشب مادر رفته بود سر مزار و بعد هم شام خريده بود كه يعني تولد پدرتان است ديگر...
گاهي ؛ افعال هيچ وقت ماضي نمي شوند!
زير نويس:
ديروز اولين سالگرد تحويل ناپلئوني پايان نامه كارشناسي ام بود. چه قدر دوست دارم همه چي يه مناسبت خاص داشته باشد.... 

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

دو زن













دو زن آزاد شدند.
اولي متهم به محاربه، دومي متهم به جاسوسي
اولي علاقه مند به حقوق بشر ، دومي علاقه مند به كوهنورد
اولي ايراني،‌ دومي  آمريكايي
اولي آزاد شده در سكوت خبري، دومي آزاد شده با مراسم رسمي و جشن و ...
اولي رها شده از درب زندان اوين،‌دومي بدرقه شده از كاخ سعدآباد
 وثيقه آزادي برابر ؛500 ميليون تومن،
عدالت!
اولي نسبت مبلغ وثيقه به پول رايج مملكت: خيلي، دومي: !!!په!!!
اما مهم آزاد شدن است و دربند نبودن
همين

منشور كوروش در تهران

منشور كوروش به تهران آمد و رونمايي شد و كوروش بسيجي شد و ...
منشور كوروش به تهران آمد و امكان بازديد عمومي فراهم شد و مردم از شنيدن اين خبر حظ بردند و ...
منشور كوروش به تهران آمد اما كوروش در پرسپوليس ماند
منشور كوروش به تهران آمد...
ديده شد اما خوانده نشد 
خوانده شد اما فهميده نشد
فهميده شد اما باور نشد
باور شد اما اجرا نشد
كاش منشور هرگز به ايران نميرسيد تا فقط استوانه اي ديده شود و فرماني فراموش شود.
كاش به مناسبت ورودش، شهر را با بيلبوردهاي مزين به متن فرمان مي آراستند.
كاش يكبار ديگر آن را مي خواندند...
كاش... 

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مرگ

همكار فوت شده رو آورده بودند جلوي در اداره تا چند قدمي تشييعش كنيم و بعد رهسپار شهرستان شود تا در كنار مادرش آرام بگيرد.
فكر كنم همه اداره آمده بودند، بس كه اين آدم شيطون و سرزنده بود،‌ با همه شوخي مي كرد و چيزي به دل نمي گرفت و ...
برمي گرديم . گرد سكوت پاشيده اند.هيچ حرف و سخني نيست، انگار كه همه مي ترسند اولين كلمه يادش را كمرنگ كند و اين حس "مرگ" را كمرنگ.
فكر مي‌كنم كاش مي توانستيم در شادي هاي ديگران نيز اين قدر واقعي شريكشان بشيم.
كلاً آدم‌هاي غمگيني هستيم
مطالب مرتبط:

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

حكايت من و وبلاگ نويس ها



قديمترها با خودم فكر ميكردم كه آخه فايده وبلاگ خواني چيه. برام قابل درك بود كه يه آدم بشينه پشت كامپيوترش و تو وبلاگش يه چيزي رو آموزش بده، چيزي رو تحليل كنه، خبري رو منتشر كنه، تبليغ وسيله هايي رو بكنه و از اين حرفا و يكسري آدم ديگر هم بشينند و بخونند و استفاده بكنند،اما؛چون همكاراي دور و برم - اونا كه وبلاگ نورد بودند- ميرفتند سراغ وبلاگهاي شخصي و خوندن قصه زندگي آدمهاي مختلف – كه 90 درصد مواقع هم سوپرغم انگيز بودند و يه وقتايي غير قابل باور- يواش يواش به همين نتيجه خط اول رسيدم.

اينترنت خونه كه ديزلي بود، اينترنت دانشگاه هم كه به خاطر شلوغي و صف طولاني اش هميشه وقتي ميرفتيم سراغش كه سرچ لازم!! بوديم، دوستاي دانشگاه كه به خاطر مشغله و اين حرفا نه اهل كار سياسي بودند نه اجتماعي نه هيچي ديگه؛ بچه مثبت ها از اينترنت فقط براي كاراي علمي استفاده ميكردند و ... ميكنند. همه اخبار و شايعات و تحليل هاي روز و غيره رو هم كه از منابع موثق و آگاه مي‌گرفتم و نيازم به اينترنت گردي هم تا حدود زيادي برآورده مي‌شد.

خلاصه اينكه ما به خاطر محيط اطرافمون نرفتيم سراغ  وبلاگ و اين جلف بازيها (واقعا ًشرمنده كه از اصطلاحات دوران جهالت خودم استفاده كردم)

از اسفند 87 كه هر لحظه تبديل شد به يك خبر و نياز پيدا كرد به اطلاعات و تحليل‌هاي و پيگيري شخصي رويدادها مجبور شدم تنبلي رو كنار بذارم و خودم شروع كنم به جمع آوري اطلاعات .

اسفند 88 با يك وبلاگ خيلي خوب آشنا شدم كه بعد از دو سه بار سر زدن بهش معتاد شدم و يواش يواش شروع كردم به وبلاگ خواني و آشنا شدن با وبلاگ‌هاي خوب و ...

فروردين 89 به پيشنهاد يكي از دوستان يه وبلاگ دو نفره زديم كه هركدوم توش فقط يه پست گذاشتيم!

خرداد ماه بود كه حسابي اعصاب و روانم بهم ريخته بود و زده بودم تو فاز افسردگي و اين حرفا،‌ كه نمي دونم چي شد تصميم گرفتم برگردم به عادت قديم دوران بچگي و نوجواني و... اينجوري شد كه من شروع كردم به نوشتن براي دل خودم هرچند به قول يه دوست؛ چندان خواننده اي هم ندارم.

در كل نوشتن حالم رو خيلي بهتر كرد. هر روز صبح توي هر چه كه مي ديدم يا مي شنيدم دنبال سوژه مي گشتم و بعد هم تحليلش و ... و صد البته كه اين روزها سوژه - به خصوص از نوع تلخش- فراوونه!

درنهايت اين كه من يه عذرخواهي به همه وبلاگ نويس ها و وبلاگ نورد هاي تاريخ بشر به خاطر كوته فكريم و ذهنيت اشتباهم - متأثر از رفيق ناباب - بدهكارم. قول مي دهم كه در حد توان در ترويج فرهنگ وبلاگ نوردي بكوشم تا شايد از بار گناهم كاسته بشه!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

بي مار!

يكي از همكاران كه  هميشه تو كار حرصم رو در مياورد؛ 5 شنبه صبح تصادف كرده و از اون موقع تو كماست. بيمارستان اوليه كه براش مرگ مغزي تجويز كرد اما بيمارستاني كه امروز بردنش يكم اميد به همه داده : اگه تا سه روز وضعيتش ثابت بمونه مي تونن عملش كنن.
همسرش فقط بيست سال داره!براش دعا كنيد

بعد نويس:

يكي از روساي سابقش قرار بود از ايتاليا براش دكتر بياره، همون كه قرار بود در پايان روز سوم (از شنبه ) عملش كنه... دكتر هاي ايران گفته بودند اگر تا5 روز بعد از تصادف زنده بود يه فكري به حالش مي كنيم!!!  در پايان روز پنجم ايست قلبي كرد و تمام...

كجاست شرافت فراموش شده پزشكي...

ممنون از همه براي دعايشان. مي گفتند حتي اگر برگردد بدون قوه بينايي و شنوايي خواهد بود...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

علی و روزگار ما


علی رفته است.
امشب علی نیست اما خاطراتش، گفتارش، کردارش، رفتارش همه برجا مانده برای ما. مانده برای همه آنها که میخواهند استفاده کنند
مشکل بر سر اصل نیست ؛ مسئله نوع نگاه است.
وضعیت علی که معلوم است اما بسته به این که چه کسی نگاهش میکند و چرا به دنبالش می رود، یکی سلمان می شود و دیگری طلحه و سومی پسر ملجم.
پسر ابوطالب ازدواج مجدد می کند، پنهانی آذوقه بر در خانه یتیمان می برد، شمشیر می کشد، صحبت می کند، می جنگد، موعظه می کند، می کشد، سکوت می کند، به غیر دوست کمک و همفکری می دهد، حکومت می کند و...
به اندازه یک کتاب از حرف های حیدر را دوستدارانش مکتوب کرده اند...
ما نشسته ایم که الگو بگیریم؛ دفتر یادگاری های گذشتگان با ارزشمان را باز کرده ایم که به یادگار برداریم و استفاده کنیم. ما اما زرنگ تریم شاید میدانیم که زرنگی می کنیم و شاید هم این ناخودگاهمان ؛ خود، دست به کار شده است.- آدمیزادیم دیگر!-
از کتاب زندگی علی هرچه را دوست داریم و به کارمان می آید بر میگیریم. یکی شمار زن هایش را برمی گزیند، دیگری سکوتش را، آن دگر شمشیرش را، بعدی جنگش را و ...
سلمان ها چه اندکند و علی از قرن ها پیش در مدینه تا به امروز تنها مانده ست و فریاد می زند. روزگاری سر به درون چاه می برد، امروز اما گوش های ما سنگین شده و صدای فریادش را نمی شنویم.
از همه مجموعه سخنانش یادگرفته ایم که "دین و ایمان و عقل زن ناقص است و با او به مشورت ننشینید"
از همه رفتارش فقط مظلومیت را دیده ایم و مردی که آرام می نشیند تا همسرش را بزنند! یاد نگرفته ایم غیرتش را ببینیم و مردانگی و شجاعت و صلابت و ... اش را
امشب علی رفته است. ما فرستادیمش برود تا روزی دیگر و ماهی دیگر و مراسم عزایی دیگر؛ به زودی آماده می شویم برای مراسم عزای پسرانش که از آنها نیز فقط به قدر احتیاج آموخته ایم.
علی اما نرفته است . قرن هاست بر فراز سرمان به نظاره نشسته است که ... چه قدر سلمان ها اندکند...