عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

درب ها برای چه تخته می شوند....


چشمم رو هنوز کامل باز نکرده بودم که پیامش رسید." در خونه تو بستن."فکر کردم دارم خواب می بینم و یه غلت دیگه زدم. نمی ذاشت بخوابم. " دارم جدی می گم . باور کن. در رو تخته کردند و رفتند". حالا دیگه چشم های خودم کاملا باز شده بود. منتظر بودم تا چشم های کامپیوتر هم باز بشه و در این مدت با خودم فکر کردم منکه چند هفته است توی خونم هیچ خونه تکونی یی نکردم. شاید یکی از همسایه ها اومده و یه حرفی زده و .... . اصلا شاید یکدفعه ایی همسایه ها هجوم آورده اند برای همین هم قفل در کلید نمی چرخد و ...
وقتی رسیدم در را سه قفله کرده بودند ورفته بودند، کلید در پشتی را در آوردم و پریدم داخل. نه خیر! خانه سوت و کور بود. نه من شلوغ کرده بودم و نه همسایه ها. تازه فهمیدم سیستم در قفل کن چه قدر هوشمند است که بر اساس افکار آدم ها در خانه هایشان را تخته می کند و نه اعمالشان. جل الخالق؛ دوره آخر الزمان است دیگر.
خلاصه به روی مبارک خودمون نیاوردیم. مخفیانه دستی به سر و گوش خانه کشیدیم و با همان کلید در پشتی ، سری به سایر همسایگان در تخته شده زدیم و مزاحمشان شدیم . عجیب اینکه آن هاهم در و پنجره خانه شان سه قفله شده بود...
هنوز فکرم پیش علت زیاد آمدن این همه میخ و به راه افتادن جنبش تخته کردن بودم که دوباره پیام داد" همه اون محلی ها را فرستاده اند مرخصی. ربطی به تو نداره" گفتم : باید حدس می زدم .این هوشمند بازی ها به ما نیامده...
تقویم روی دیوار بر روی 21 گیر کرده بود. انگار که دوزاری تازه افتاده باشد... خندیدم. یاد همه هم محلی ها افتادم و به گشت و گذارم ادامه دادم. ...
زیر نویس:
نمی دانم تقویم روی دیوار روی 21 گیر کرده یا هنوز جنبش میخ بر کن به راه نیفتاده یا ... به هر حال ما که هنوز تخته شده در خدمتیم ، اون جالبه که می گه : " اینجوری با کلاس تره"

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

ترحم سازی


بچه كه بودم هميشه دختر همسايه برايم مظهر ترحم بود. همان كه صداي فرياد هاي پدرش و جيغ هاي كودكانه او كوچه را پر مي كرد. هميشه فرداي آن همه جنجال بايد روي صورت دخترك به دنبال نتيجه دعوا مي گشتي و عجيب اين بود كه چه قدر زود پيدا مي كردي آنچه را كه نمي خواستي ببيني...
اين قصه ادامه داشت و دختر كوچك همسايه فقط مورد محبت بود. همه دخترك را مي ديديم و نه جاي سيلي هاي روي صورتش را. به عزت نفسش احترام گذاشته مي شد و ...دخترك تنها در خانه زجر مي كشيد.
اين قصه به همين منوال ادامه داشت تا اينكه يك روز،‌همسايه ته كوچه جلوي چشم رهگذران سيلي محكمي به گوش دخترش زد. از بد حادثه پدر و دختر مذكور از همان حوالي رد مي شدند. پدر محترم اوليه به يكباره احساسات حقوق بشري اش گل كرد و شروع به سخن پراني در مذمت كودك آزاري نمود و يك ساعت دختر بيچاره خودش را در سرماي زمستون نگه داشت كه اعلام كند تا چه اندازه انسان متمدني! است و غيره و ذلك.
و در همه اين احوال چشم هاي گشاد شده اهالي محل را داشته باشيد كه از دهان متحرك پدر به صورت سيلي خورده دختر در حركت بود...
از فرداي آن روز نگاه اهل محل به دخترك همسايه تغيير كرد. نگاه ها بار سنگين ترحم را حمل مي كرد بي آنكه صاحبانشان بخواهند. هر بار که دخترک را می دیدیم انگار صورت پدرش با آن قیافه حق به جانب در برابرمان پدیدار می شد بعد همه فریادهای دخترک و جای سیلی روی صورتش ... و بعد دوباره پدرش در ذهنمان نقش می بست که همچنان در حال نصیحت کردن است و باز صدای فریاد دختر بچه و باز ............. و این چرخه انگار که تا ابد ادامه داشته باشد. دختر بیچاره انگار هربار که در کوچه ظاهر می شد خودش هم همین چرخه را به یاد می آورد و بعد نگاه های همسایه ها به او می فهماند که بدبختی هایش علنی شده و قصه پر غصه اش نقل محافل. حالا او همه جا زجر می کشید...
فکر می کنم از فردای همان روز بود که دخترک دیگر کلامی با اهل محل حرف نزد و چنان گوشه گیر شد که همه می گفتند دخترک بیچاره، افسردگی مضمن طولیگرفته است . آمد و رفت هایش طوری شد که دیگر هیچ کدام از اهل محل سال تا سال  هم ندیدندش و از همه بدتر دیگر هیچ کس صدای گریه هایش را زیر ضربات مشت و لگد نشنید...
حالا که سال ها گذشته و آن دختر کوچک لابد مادری شده برای خودش، هنوز هم تصویرش بزرگ و واضح در نظرم مجسم است. تصویر خودش و البته پدرش و بعد تصویر محو نشدنی جای سیلی و آن سخنرانی فراموش نشدنی...
زیر نویس:
الکی نشینید که این نوشته رو ربط  بدید به وضعیت کشور و بعد هم یاد مصر و تونس بیفتید.من فقط خاطرات کودکیم رو نقل کردم و اصولا مسئولیتی رو در قبال ذهن خلاق شما نمی پذیرم!