عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

اين ، حال ِ من ِ بي تو

نمي دانم دل نگران بود يا فقط قصد آزار مرا داشت. گاهي يادآوري ميكرد بي وفايي اولاد را . از آينده مي گفت و اين كه روزي رهايش خواهم كرد كنج تنهايي خانه سالمندان! هربار حرف هايش نيشتري بود بر قلبم. مي خواستم ثابت كنم كه اين خصيصه بي وفايي در من مصداق ندارد اما گفته ها بي نتيجه بود . به خودم نويد مي دادم زمان كه بگذرد؛‌ موقع عمل كه برسد؛‌ خودش خواهد فهميد...
زمان گذشت ، اما نه آن طور كه شايد. موقع عمل فرا رسد اما نه آن طور كه بايد، خيلي پيش از آن كه بخواهم برايش اثبات كنم مهر و عاطفه ام را ،‌ تنهايم گذاشت. نه فرصت شد حتي براي يك روز تيمارش كنم و نه حتي بر بالاي سرش برسم و تنگ در آغئش بگيرمش. تمام سهم عاطفه من و كاري كه مي توانستم بكنم اشك ريختن بود كه آن هم در صداي شيون ديگران گم شد.
من ماندم و حسرت رد كردن ادعاي آزار دهنده اش – بي وفايي اولاد-
****
غروب مي شود. يادم مي آيد امروز پنج شنبه بوده است و چشم هايي منتظر حضور من. وعده صبح جمعه را مي دهم ... قرارم را فردا شب به خاطر مي آورم. شرمندگي ام نه انتظار او را پايان مي دهد و نه وجدان مرا آرام مي كند.
و اين قصه بارها تكرار مي شود. گاهي حتي هفته هاي پشت سر هم
*****
***
*
خيره شده ام به تقويم روي ميز. خيالم مي دود به آن روز كه آغاز نبودنت بود. به آن ثانيه ها و ساعت ها كه گمان مي كردم آخر دنياست  ،‌ كه فكر مي كردم بدون تو حتي نمي شود يك شب ديگر را به روز رساند...
7 سال تمام شد. باورت مي شود؟ امشب 2558 شب مي شود كه خانه را پر نكرده اي از عطر تنت و من چه قدر آرام ،‌حتي گاهي فراموش مي كنم نبودنت را... سال هاي اول هر سال كه تمام مي شد خط مي زدم بر سال هاي باقي مانده عمرم ؛‌كه يك سال كمتر شد دوري تو،‌ كه رسيدن به تو يك قدم نزديكتر؛‌اما ... امسال... انگار برايم عادت شده نبودن هاي مداومت،‌ فاصله ديدارهايمان گاه ، ماه ها را هم رد مي كند و سخن گفتنم  تنها به هنگام ضرورت و نياز ...
هنوز باورم نمي شود زندگي اين قدر منظم ادامه دارد؛ كه تو نيستي و من هر روز نبودنت را زندگي مي كنم و هيچ اتفاقي نمي افتد...
مي ترسم كه نبودنت برايم عادت شده باشد و من هم جزو همان هايي شده باشم كه " بي وفايي " شان تنها خصيصه "فرزندي" شان باشد. مي ترسم كه ترس هاي تو حقيقي بوده باشد و اين روزها پوزخند زنان تكيه داده باشي به گوشه ديواري و نگاهت را دوخته باشي به من؛‌ انگار كه بخواهي بگويي " من مي دانستم..." مي داني كه ديگر از خودم دفاع نخواهم نكرد،‌نگاهت را اگر ببينم مطمئن باش نخستين كسي خواهم بود كه حكم محكوميتم را صادر و بعد اجرا مي كند. من از اين زندگي بي تو،‌ حتي معمولي خسته شده ام. كاش باور مي كردي...
 

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

مشکلی به اسم هدیه


چند روز گذشته به بحث های شوخی و جدی پیرامون کادوی روز مادر گذشت. طرفداران حقوق زن و مرد تا توانستند سعی کردند در جبهه یکدیگر نفوذ کنند و طرف مقابل را با خود همراه کنند.
هرچند که سخت بشود همه آن زن ستیزی ها و مظلوم نمایی های مردانه در باب نفرت از خرید کادو را باور کرد اما واقعیت این است که قطعا بخش بزرگی از هدایایی که مردها به زن ها می دهند نه بر اساس علاقه بلکه براساس اجباری است که حس می کنند. این اجبار بیش از آنکه از طرف فرد مقابل باشد از طرف جامعه القا می شود. هنجارهایی که وادارت می کند تولد همسرت را جشن بگیری یا سالروز ازدواجت را، یا تولد فرزندان و روز های مختلف را. هنجارهایی که پیش از آنکه حس کنی چرا، به تو لزوم هدیه دادن را یاد آوری میکند. هنجارهایی که شاید حداقل 10 سالی باشد به طور کلی در جامعه زنان نهادینه شده و شاید هنوز راه  در پیش دارد برای باور پذیری از سوی مردان.
شاید مشکل این روزهای ما و غر زدن های همکارهایم، به مادی شدن جامعه امروز مربوط است. این موضوع آزار دهنده " چه قدر شده است یا چه قدر می شود" که بی اغراق حتی برای یک ثانیه هم که شده در ذهنمان نقش می بندد. آن وقت هدایا محدود می شود به یک قطعه جواهر، یک عطر، یک شال ، یک ... و از همه آخر تر یک کارت هدیه....
کارت هدیه از لحاظ من برای رییس ادارات طراحی شده، آن ها که هیچ رابطه عاطفی با کارمندانشان ندارند اما بنابر همین هنجارهای از پیش گفته شده - در اینجا البته می توانید بخوانید ترمیم حقوق - موظف می شوند به هدیه دادن...
حس می کنم این روزها قسمتی از زیبایی هدیه دادن و هدیه گرفتن را فراموش کرده ایم . آن قسمت که به ما یادآوری می کند برای کسی آن قدر ارزش داریم که در لابه لای تمام گرفتاری هایش ، فراموش نمی کند شاد کردن را و باز در کنار همه دغدغه هایش، ذهنش را و خاطراتش را می کاود برای چگونه شاد کردن... این تکه احساس از مجموعه احساسات هدیه گرفتن ، به نظر من بی نظیرترین قسمت آن است. مرا به یاد چیزی شبیه " هدیه کریسمس " ا. هنری می اندازد...
زیرنویس:
بهترین هدیه ای که مادرم از پدرم گرفته ؛ آخرین هدیه تولدش بود ، هیچ کس از پدر انتظار هدیه دادن نداشت، تازه خانه را عوض کرده بود، گرفتاری های کاری اش و مشکلاتش در اوج بود و از بستر بیماری زمین گیر کننده کمر درد تازه برخاسته بود...
خودش به یاد آورده بود، تصمیم به هدیه دادن گرفته بود، هدیه خریده بود، کیک سفارش داد و جشن گرفت... شبی فراموش نشدنی بود و من همانجا فهمیدم چه قدر هدیه دادن از روی هنجارها بی معنی است...
راستی چه قدر خودتان را درگیر این باید های الکی کرده اید؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

افاضات بیجا و مشکلات ایجاد شده

شاید تا به حال برای شما هم پیش اومده باشه که حس کنید بعضی موضوعات طلسم شده اند و هرکاری می کنید نمی تونید راجع به اون ها بنویسید یا حرف بزنید؟ این موضوع فرق داره با قرار دادن یک سری خط قرمز ها و تلاش برای رد نشدن از اون ها...
حالا تصور کنید این موضوع طلسم شده ، یک باره بر سرتان آوار شده باشد از آسمان و روز و شبتان را به هم دوخته باشد و حتی نتوانید ذهن و قلبتان را در موردش مرتب کنید و به افکارتان سر و سامان دهید...
به همه این ها اضافه کنید که هر بار تلاش می کنید این موضوع را به گوشه ذهنتان برانید و از فکر کردن در موردش خلاص شوید، یک سخنرانی، یک اتفاق، یک پرسش، یک ... پیش می آید و به شما یاد آوری می کند که پرونده مفتوحی دارید که باید هرچه سریعتر در موردش قضاوت کنید...
همین یک هفته پیش بود انگار. جناب آقای آیت الله فرمودند که بی حجاب ها باید از ادارات اخراج شوند و من یاد حرف های یک سال پیش جناب آقای وزیر علوم - برادر دانشجو - افتادم پیرامون لزوم حمایت اساتید از دانشجویان محجبه و چادری آن هم با نمره! با همین سرعت پیش بروند فروردین سال آینده حکم اعدام را برای کم حجاب ها! صادر خواهند کرد.
همه این ها را گفتم که معلوم شود کجای ذهنم ویران شده و نیازمند تعمیر... همه تلاشم را می کنم که به افکار پریشانم سر و سامان دهم و مشکل را طرح کنم اما بیش از هر زمانی به رویت خط سیر فکری ام از طرف شما دوستان نادیده نیازمندم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

عشق آسمانی

می توانید باور نکنید اما دوست دارم با قلبتان بخوانید که آسمان هم این روزها عاشق شده است.
وضعیت هوای تهران در سه هفته گذشته و یک توجه کوچک کافی است تا منظورم را بفهمید...
سه هفته است که یک شنبه ها هوا ابری می شود. کاملا می گیرد و بعد به طرز زیبایی می بارد. سه هفته است که یک شنبه ها بوی باران فضا را پر می کند و ... سه هفته است...
اگر آسمان عاشق نشده ، حکمت این وضعیت دل ابرها در روز های یکشنبه نشانه از چیست؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

دو مرگ با یک ضربه

دلم برای آمنه می سوزد. برای همه آمنه ها. همه آن ها که شادی زندگی شان می شود نابود کردن زندگی دیگر
دلم برای مجید هم می سوزد. برای همه غرور و جوانی اش. برای انتظاری که باید برای نابود شدن بکشد
دلم برای عدالت  می سوزد، که این روزها نمی داند چه باید حکم کند تا هم شرف را حفظ کند و هم آبرو را، هم وجدان را آرام سازد هم درد سینه را...
دلم برای سینه ای می سوزد که آن قدر به دستگاه قضا اعتماد ندارد که حکمش را به جان بخرد ...
دلم برای خودم هم می سوزد، که این همه دل می سوزاند  برای مجیدی که مقصر است و آمنه ای که مشتاق...
دلم برای آمنه های شهرم می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان، اول از دست دادن صورت است و بعد هم شاید باطن
دلم برای مجید ها می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان اول نابود کردن است و بعد نابود شدن...
شهر به مجید اجازه داد مرد بودنش را نشان بدهد، حق بلا منازع انتخاب کردنش را و بعد ... رهایش کرد که برود...
شهر به آمنه مجال داد هر شب با خیال کور کردن کسی دیگر لبخند بزند و بخوابد ... و این یعنی کشتن روح زنانه در یک زن...
شهر به من اجازه داد سرشار از انتقام به مجید بی اندیشم، برایش حکم صادر کنم  و منتظر بمانم...

دلم به حال خودم می سوزد، که سرگردان مانده. دوست دارد تمام فریادهایش را بر سر مجید بزند و همه زخم هایش را التیام بخشد اما... خودش هم می داند این راه انتقام از مجید نیست. می داند که این راه به ناکجا می رسد اما هرچه فکر می کند دری نمی بیند تا در آن هم آمنه آسوده شود و هم مجید متنبه و هم جامعه هوشیار...
چه بد روزگاریست...

عامل موثر


به بهانه صدور فرمان تحریم تنباکو و لغو امتیاز رژی
داشتم فکر می کردم واقعاً چه عاملی باعث لغو امتیاز رژی شد. فتوای یک مجتهد یا پذیرفته شدن آن فتوا از سوی همه جامعه ؟
و آیا احتمال این موضوع وجود ندارد که خود ناصرالدین شاه هم بعد از فتوای مورد بحث، اندکی دلش آشوب شده باشد و همین آشوب درونی ، زنان اندرونی را به شکستن قلیان ها رخصت داده؟
معجزه لغو امتیاز رژی، مدیون ایمان مردم بود. امروز کسی هست که مطمئن باشد فتوایش از دیوارهای خانه دشمن هم عبور می کند و بر دل این دشمن فرود می آید؟
دلم، به ایمان آن مردمان رشک می برد...

فرشته


یک فرشته کوچک، به خانواده ما اضافه شد و بنده را برای اولین بار به دریافت عنوان دختر عمه مفتخر کرد. حالا بعد از یک عمر قربان و صدقه رقتن برای فرشته های دیروزی به عنوان دختر خاله؛ حالا باید نقش دختر عمه را برای دختر دایی ای بازی کنم که 24 سال از من کوچکتره و تازه همه اینها به کنار؛از همین الان عزا گرفته ام که این کوچولو قرار است وقتی دوسال بعد و بعد از همه اعضای خانواده – موفق شد نام مرا یاد بگیرد ، دقیقا چه صدایم خواهد کرد؟!
باور کنید اصلا خنده دار نیست. شما که هرگز اسم تان را نا مأنوس از زبان کودکان فامیل نشنیده اید آن هم وقتی فرشته کوچک یاد گرفته است چه طور اسم همه را درست ادا کند...
خدا به خیر کند تلفظ " دختر عمه جیم انور" را ...
بعد نویس:
فکر کردم دیدم چه قدر دلم برای این اجنبی ها می سوزد به هیچ طریقی نمی توانند شادی خود را از دختر عمه شدن بیان کنند آن ها فقط یکcousin  ساده می شوند . فکر نکنم اصلا خاله و دایی و عمه برایشان توفیر داشته باشد. Poor foreigner!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

مشکلات یک ذهن بیمار

تقریبا مطمئنم که بازی در حال تمام شدن است. بازی زندگی را می گویم. همین که بزند به سر آدم و هیچ دکتری هم سر از سرِّ بیماری در نیاورد یعنی آخر بازی!
خیالتان راحت که هنوز زنده ام و هیچ یک از بیماری های مهلک قرن حاضر هنوز به سراغم نیامده اما از شما چه پنهان مطمئنم mentally ill شده ام. نمونه اش هم همین واژه پریشی چند کلمه قبلی!
سابق بر این ( به جای واژه منحوس سابقاً) تغییر و تعویض کانال زبانی به این راحتی اتفاق نمی افتاد.باید می نشستم و یک فیلم به زبان استعمار پیر می دیدم یا خدای نکرده ، ناپرهیزی کرده و متنی را به زبان استکبار جهانی می خواندم ؛ آن وقت بر اساس میزان تآثیر گذاری این عوامل فساد تا مدتی - از یک ساعت تا یک هفته - در هوای دیگری بودم و هر بار که دهان باز می نمودم ، حرف های English بیرون میدادم.
کمی بعد متوجه شدم در اوج هیجانات مثبت و منفی دیگر زبان مادری به کارم نمی آید وپاسخگوی بیان احساسات لطیفم ! نیست. حقیقتاً از روی جناب فردوسی بزرگ خجالت کشیدم و موضوع را کتمان کردم
پیشتر فهمیده بودم کسی در ذهنم زاده شده که به محض سکوت من ، کارش را آغاز می کند: حرف زدن بی وقفه در ذهنم؛ آن هم به زبان نامأنوس اجنبی! دست بردار نیست. یا حرف می زنم یا حرف می زند...
در حال حاضر هم که مشکل دائمی شده با نمود خارجی...
مشکل حاد بنده از موضعی و موضوعی به دائمی و جامع ارتقا پیدا کرده.
خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند. گویا ترمز بریده ایم. سیم بریده پیدا کردید ما را بی خبر نگذارید...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

خانه تکانی

خدا امروز همه فرشته ها را بسیج کرد برای خانه تکانی. اول خوب گرد و غبار از دم و دستگاه قضاوتش پاک کرد، بعد هم حسابی بهشت و جهنم رو آب و جارو کرد. درسته که همه آب و خاک ها رو ریخت روی سر ما ، اما اینکه خدا می خواد بساط عدالتشو علم بکنه نشونه خوبیه

رویا و کابوس

من از همه خواب ها بیزارم
از رویا ها و کابوس ها
آن ها که شیرینی کاذب می بخشند
و آن ها که تلخ کامی را برایت زهر می سازند
***
من از لحظه بیداری بعد از هر خواب
بیزارم
یا دنیا بر سرم آوار می شود
یا اندیشه هولناک کابوس رهایم نمی کند.
**
در خواب هایم نیز منتظرم
در سفرم اما...
چمدانم همیشه جامانده
من در رویا ها و کابوس ها نیز
فریاد می زنم
شاید کسی در دوردست صدایم را پاسخی باشد
*
همه رویا ها و کابوس ها !
من از همه خواب ها بیزارم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

آرزوهای فراموش شده

 دو روز پیش باهاش آشنا شدم. پسر خوبیه. اسمش "کامل" ه. یه هفته بود منتظر رسیدن زمان ملاقات بودم. توی محل کار یه دست لباس اضافه هم برده بودم برای تعویض. آدم که با لباس کارمندی سر قرار نمی ره! خلاصه اینکه دیدمش. توی این جلسه بیشتر به هم نگاه می کردیم تا حرف خاصی بزنیم یا... بیشتر سکوت بود و دیگر هیچ.
وقتی دیدمش، گفتم: ووه.چه با کلاس... تقریبا جا افتاده بود. مثل خودم ، چند تار موی سفید هم در کنار طره های مشکیش داشت.
تقریبا قد بلند است، اگرچه چند سانتی متری بلند تر ، برازنده ترش می کرد و چشم هاش ... اون قدر لبریز غروره که قدرت نگاه کردن رو ازت می گیره. نزدیکش شدم ، طوری که نفس هاش رو حس کردم و حتی دست هام رو دور گردنش حلقه زدم. فکر کردم مدت هاست منتظر همین لحظه ام و مطلقا خیال ندارم دوباره این رویا رو - به دست خودم - نابود کنم...
حالا فکرش رهایم نمی کند. رویای دوباره دیدنش و لحظه شماری هایم برای قرار بعدی؛ تمامی ندارد.
.
.
.
.
.
.
*رفته بودم کلاس سوار کاری. " کامل" اسب سیاه زیبایی است.به همان زیبایی که توصیفش کردم!
سوار کاری بزرگترین آرزویی است که احتمالا بعد از یادگیری راه رفتن و قبل از دوچرخه سواری بهش فکر کردم. گاهی انگار حتی فرصت نمی کنم آرزوهای دم دستم را که چندان هم دور از دسترس نیستند ، پیگیری کنم. روز مرگی های زندگی حتی آرزوهای بزرگ را هم نابود می کند. اما وقتی مصمم می شوی، می توانی وسط ساعت کاری مرخصی بگیری، لباس عوض کنی و سرخوش در اولین جلسه کلاس حاضر شوی.
زیرنویس:
اگه کسی شوکه شده - به هر دلیل - مشکل از من نیست. از جامعه است که باعث می شه از هرکسی بشه انتظار هرکاری رو داشت          
و اینکه ...قرار بعدی من و کامل دوشنبه است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

عدالت ناتمام

تمام سایت و همه صفحات خبری و غیر خبری پر شده از عکس های او. خبر مرگش را در جهان پخش می کنند.
هیچ راهی نیست که این تصویر منحوس را از برابر چشمانم دور کنم و فراموش کنم ...
تمام سایت های خبری پر شده از تأیید یا رد ادعای مرگ وی. پر از شادی ها، خشم ها و این اواخر... رجز خوانی ها و تهدید ها...
اسامه اما فرق می کند با پسران قذافی یا حتی خود وی.اسامه حامل و عامل اندیشه ای بود که به این زودی ها خیال رخت بر بستن ندارد
اندیشه ای که خودش را آنچنان حق می داند که اگر تمام بشریت را هم به مسلخ ببرد، راضی نخواهد بود.
اسامه در باور من، رهبر این جریان فکری نیست. شاید صرفا یک همراه با کارکردهای تبلیغی باشد.اسلام هم رهبر این منش نیست. مطمئنم در سایر ادیان هم اگر بگردیم شاید به موارد مشابه برخورد کنیم. البته نه با این شدت- این همه شدت و دقت! را باید در زمان های دور تری به جستجو نشست-
رهبر این همه خشونت، این همه ناانسانی، این همه افسار گسیختگی همان خرافه است و عقل ستیزی.همان که هوش می برد و مست می کند و انسان را حیوان می سازد و ...
آنچه اسامه را بن لادن می سازد و اطرافیانش را القاعده، فقط یک خودخواهی درونی است یا عصیان در برابر عقلی که دعوت به آرامش می کند...
می گویند بن لادن را کشته اند. خوشحالم که قاتلی از بین رفت و متأسفم برای همه آنها که هنوز به خود اجازه دفاع از چنین موجودی را می دهند. نگرانم برای جهانی که بن لادن هایش را پنهان کرده و منتظر فرصت است برای تزربقشان به جامعه.افسوس می خورم برای خردی که زیر پا له می شود...
اندیشه های پشت سر اسامه هنوز زنده است. چه فرق دارد این مهملات پشت سر اسامه بن لادن پنهان شود یا بن آدم...
فقط آرزو می کنم این اندیشه ها نیز به تمامی منهدم شوند، شاید آن زمان عدالت اجرا شود...
زیر نویس:
اسامه نابود نشده. شاید تکثیر هم شده. در بحرین، در سوریه، در لبنان، در... همه جا

مرخصي تشويقي اجباري

اول فكر كردم وقتي رييس دولت 10 روز مملكت رو به حال خودش رها ميكنه به طور منطقي ما هم بايد تعطيل مي كرديم و مي رفتيم خانه و از مرخصي به وجود آمده نهايت استفاده را مي كرديم. ولي وقتي فكر كردم ديدم چه طور مي شد مملكت را تعطيل كرد.هرچه باشد اين جور كارها در مرام آقاي دكتر بود و ايشان هم كه در آن ايام كذايي رفته بودند براي تمدد اعصاب و اين گونه بود كه ما در غياب رييسمون! و در فراغشان!‌ به كار ادامه داديم.
پيشنهاد مي كنم حالا كه مملكت مجدداً‌ داراي سر و سامان شده و دكتر با روحيه بسيار قوي و دشمن شكن به سركار برگشتن و با توجه به اينكه در غياب ايشان ما،‌جامعه كارمندان فعال!،‌ با تمام توان تلاش كرديم تا جاي خالي ايشان در رتق و فتق امور مملكت حس نشود... و باز با توجه به توان كاري بالاي ايشان؛‌براي مدت 10 روز همه كارمندان زحمتكش را بفرستند مرخصي تشويقي- شما بخوانيد تمدد اعصابي-
خداييش بد پيشنهادي است؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

عاشق شده ام؟

باران که شروع شد حس کردم دوست دارم راه بروم.همه وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون. بوی باران همه فضا را پر کرده بود.
راه میرفتم و آرام آرام خیس می شدم. خوشبختانه مسیرم هم با هوا تناسب داشت. یک مسیر پر درخت... دوست داشتم دست هایم را از هم باز کنم، سر به سوی آسمان خم کنم و دور خودم بچرخم. دوست داشتم آزاد راه بروم، باد دنباله چادرم را با خود ببرد، نه! ... دوست داشتم باد خودم را هم ببرد...
متعجب نگاهم کرد و پرسید: " عاشق شده ای ؟"
پرسیدم"عاشق شده ام؟".باران تند شد. خیس شده بودم. نیمی از من هنوز می خواست زیر باران بماند. به ایستگاه که رسیدم - وقتی علاوه بر چادرم، حتی از مانتو و شالم هم آب می چکید- به طعنه گفت : " عاشق شدن بی زحمت نیست. تا تو باشی دیگه عاشق نشی!"
***
گفتم مدتی است شنیدن موسیقی را با صدای بلند دوست دارم. درست کنار گوشم. انگار می خواهم تمام واژه هایش را جذب کنم . انگار...
خندید و گفت : "عاشق شده ای"
***
بوی باران که وجودم را پر کرد و شعر بارانی نوشتم و طرح صفحه عوض کردم ، پیغام داد که فلانی . منتظرم . احتمالاً چند روز دیگر عکس یک قلب تیر خورده می کشی و ...
***
مطمئنم عاشق شدن حس خوبی است که هنوز تجربه اش نکرده ام. اما ... چرا همه حس های خوب باید الزاماً از عاشق بودن ناشی شود؟ به عبارت دیگر چرا لذت راه رفتن زیر باران، موسیقی با صدای بلند و زمزمه کردن یک شعر حتی عاشقانه - فقط به واسطه تصویر پردازی فوق العاده اش - تنها و تنها نصیب عاشقان می شود؟
زیر نویس:
پایم آسیب دیده. به هر دلیل که باشد- از عدم تمرکز حواس تا قضا و قدر و اصابت چشم زخم و...- خیلی مهم نیست. مهم این است که شکل زخم شباهت عجیبی به یک قلب تیر خورده دارد. باید می دیدید... ترسیدم شاید کسی از دیدن خون و زخم و غیره حالش بد بشود و الا تصویر گذاری می نمودم...

جریان داغ ماهی قرمز بر دست را که به خاطر دارید؟ این هم یک قلب قرمز تیر خورده روی پا... خدا بعدی را به خیر کند...
بعد نویس:
بعضی ها مثل زاغچه و سایرین ممکن بود این قلب تیر خورده را انکار کنند یا فکرهای دیگر بکنند. دی!
خدا وکیلی اگر در این عکس یک قلب تیر خورده نمی بینید پس چی می بینید؟