عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

اولين

امروز براي اولين بار چادر از سر برداشتم و گره روسري رو شل كردم. اونايي كه منو ميشناسن ميدونن كه قبلا هم چادر از سر برداشته بودم اما اين بار فرق داشت دفعات پيش بر ميداشتم چون چادر مزاحمم مي شد يا من نميتونستم شأنشو حفظ كنم اما اين بار...
از شركت كه در اومدم و تو ماشين نشستم درآوردمش.مقصدم يك سازمان عريض و طويل دولتي بود هميشه در هنگام ورود به يه همچين جاهايي دوستانم خودشون رو پشت من پنهان مي كردند اما اين بار خودم آگاهانه سپر پوششيم رو كنار گذاشته بودم.
وقتي داشتم از اون جا بيرون ميومدم باد - لاي روسري كه يكم آزاد شده بود-پيچيد و من احساس آزادي كردم . 
آزادي نه از دست نزديكانم يا حتي جبر زمانه ! ‌آزادي از دست خودم! ‌بله خودم كه باورهاي ديروزم را سد باورهاي امروز و شايد فردايم كردم. من امروز خودم را تا حدي از دست خودم آزاد كردم.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

پدرم

شش سال پيش درست در همين روز و در همين ساعت پدرم تركم گفت. در دنياي ديگر متولد
شد. پروانه اي بود كه از پيله تن رهيد. اگرچه رهاييش دردناك بود و زجرآور. چه قدر اين روزها دل تنگش هستم. دل تنگ تمام لحظه هاي نبودنش و ثانيه هاي بودنش. دل تنگ ايماني كه به تغيير باور داشت و باوري كه حتي به يك نفر داشت. كه :
با يك دست هم مي توان گل كاشت... با يك گل هم مي توان آرزوي ديدن بهار را زنده داشت.... و بهار خواهد آمد....
كاش مي توانستم فراموش كنم آخرين رفتن بي بازگشتش را، آخرين بار كه از زير قرآن ردش كردم و آخرين بار كه فرصت بغل كردنم را نداشت. كاش بغض مادر و ترس برادر فراموش شدني بود...
و آن شوك شنيدن خبر...شنيدن كه نه! من ديدم خبري را كه حتي نمي بايد شنيدن...
امروز بيش از هر روز و ساعت ديگري در تمام سال هاي گذشته دوريش را حس مي كنم و يكسر به اين فكر مي كنم كه : چرا در پرواز آخرش در كنارش يك صندلي خالي براي من نداشت!