عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

سوا می کنند


از گزینش اداره زنگ زدند و برای تک تک بچه ها وقت مصاحبه معین کردند. به طور قطع و حتمی همه آن ها که بیش از شش سال سابقه داشتند در بدو ورود و امضای قراردادهای اولیه گزینش شده بودند اما توسط مسئولان وقت! ( می فهمید که!). البته هستند کسانی که کمتر از شش سال سابقه دارند و تعدادشان هم اصلاً کم نیست اما هیچ مصاحبه و گزینشی در استخدامشان در کار نبوده و خب حتما لازم نبوده دیگر. آن ها شدیدا گزینش شده؛ بودند.
و البته چون رعایت بزرگی و کوچکی سابقه کار، نشانه ادب است، ابتدا دوستان قدیمی دعوت به مصاحبه می شوند و بعدتر، اگر فرصتی باقی بود؛ دوستان جدید کم سابقه.
فرصت زیادی باقی نمانده. قرارها را طوری تنظیم کرده اند که هرکس کمتر از 24 ساعت زمان داشته باشد و به طور مسلم بیش از آن هم نیاز نیست؛ آخر می خواهند به کنه ضمیر هرکس دست یابند و هیچ کس برای "پیاده کردن نقش خود" به زمان نیاز ندارد.
پایان روز، همه خونسرد و عادی، همچون روزهای گذشته، از یکدیگر جدا شدند. اما فقط کتاب فروش سر کوچه می دانست راز آرامش دروغین همکارهای من را...
شب که می شود به یاد همان چند همکاری می افتم که شاهد خریدشان بوده ام در کتاب فروشی. دلم می سوزد وقتی به یاد می آورم هر کدام دو- سه کتاب خریده اند. از نمونه سوالات مصاحبه، تا رساله کامل یک مرجع و تا خلاصه رسایل همه مراجع و ... . دلم برای شب بیداری همکارها و مرور سریعشان بر مطالب، می گیرد.راستش دلم حتی برای کتاب ها هم می سوزد.
روز بعد، نوبت سوال و جواب هاست. کاش همه چیز در همان کتاب ها خلاصه می شد... امروز، روز سوالات سیاسی است، برای همین یک نفر، خلاصه سخنرانی های اخیر افراد مهم را، بازگو می کند. آن دیگری لیست امامان جمعه هفته های گذشته و به طور خاص؛ خطبه های هفته گذشته را تهیه می کند و سومی به دنبال سخنان، عالی ترین مقام کشور پیرامون حوادث اخیر است.
من هم آن جا نشسته ام. گاهی کسی می آید و احکام موضوعی را می پرسد. توضیح می دهم و ته دلم می گیرد. یادم می آید این معلومات، مال زمانی بوده که من هنوز مسلمان بوده ام. بیشتر البته دوستان می آیند و جوابی که در پاسخ به سوالات سیاسی آماده کرده اند، برایم بازگو می کنند. در نقش مصحح ظاهر می شوم، کلماتشان را پس و پیش یا گاهی کم و زیاد می کنم. انگار شده باشم بازیگردان فیلم، در تلاشم تا از بازیگرها، بازی ای را بگیرم که واقعی تر باشد.
ظهر که می شود تقریبا همه رفته اند. منتظر می شوم تا بازگردند و حکایت خود را برایم تعریف کنند. در آن زمان تنهایی، هوس کردم ای کاش، حداقل کارشناس گزینش شده بودم. دلم می خواست بچه ها مجبور می شدند نقش بهتری بازی کنند. یا لا اقل کمی به دروغ هایشان رنگ احساس بزنند. اما می دانم گزینش فعلی، به شنیدن همین دروغ ها، دلخوش است. آن قدر گرفتاری دارد یا شاید آن قدر کور شده که تنها حرف ها را می شنود.
دلم برای سوالات اعتقادی و سیاسی می سوزد. این که ملاک مسلمان بودن و نبودن همه ما، حفظ بودن ارکان نماز است و شرایط مجتهد و نه آدم بودن و دروغ نگفتن. اینکه ملاک کارشناس کاری بودن، شرکت هفتگی در مراسم نماز جمعه باشد و ...
حس می کنم مفتشین دهه 60، مفتشین بهتری – در کار خودشان - بودند. برایشان ظاهر مردم مهم نبود. باید مطمدن می شدند که هر چه می شنوند فیلم و دروغ نیست و شاید فریفتنشان، به راستی، سخت تر بود. البته از این فیلتر سهمگین، به این راحتی ها نمی شد عبور کرد.امروز فرزندان آن ها که فیلتر می ساختند مجبورند فقط به شنیدن دروغ های شاخدار از فرزندان همان ها که روزی از فیلتر پدرانشان رد شده بودند؛ دل خوش کنند. شاید که نسل بعد زحمت همین دروغ های مضحک را هم به خودش ندهد...
زیرنویس:
گزینش من سال قبل بود. شاید به این دلیل که در قسمت دیگری کار می کردم. به هرحال اگرچه در جواب سوالات سیاسی، هر جا که نتوانستم فرار کنم و بپیچانم، دروغ گفتم، اما در عوض در قسمت سوالات مذهبی تا توانستم تلافی کردم. هرچه نمی دانستم با بی قیدی گفتم نمی دانم.شاید از غرور بیش از حدم بود که توضیح المسائل به دست نگرفتم اما به هرحال قیافه خانم مفتش هنگام شنیدن نمی دانم های مکرر من دیدنی بود. دلم دوست داشت کمی خنک باشد...

۱ نظر:

زاغچه گفت...

خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
يكي به سرعت پير مي‌شود
و آن يكي مدام نق مي‌زند:
مرده‌شور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟!

"شاعر اکبر اکسیر"