عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

هیج و مو!


رفتم و موهایم را کوتاه کردم. کوتاه کوتاه. به یکباره تصمیم گرفتم اما بعد هرچه فکر کردم مصمم تر شدم.
قبل تر هم یه سرم زده بود. می گفتم ریشه موها ضعیف شده و وقت رسیدگی به این همه مو را ندارم و ...
این بار اما فرق می کرد. میخواستم خودم را رها کنم از دست این موهایی که تنها دلیلم برای نگه داریشان این بود که طاقت دل کندن ندارم. عادت کرده ام بهشان...
***
اصلاً مو یک موضوع خاص است، داستانی برای خودش دارد که شاید فقط زن ها درکش می کنند. گاهی وقتی از همه جا به یک زن فشار می آید، وقتی کم می آورد و دستش از همه جا کوتاه می شود؛ شاید همه دق و دلی اش را بر سر موهای بیچاره خالی کند و از دیگر سو، وقتی شاد و خوشحال است و دنیا بر وفق مراد؛ موها را آرایشی نوین می کند ورنگی دگر می زند و ...
شاید بتوان گفت مظهر زنانگی متجلی است؛ حتی وقتی باید پنهان شود و محکوم!
گاهی فکر می کنم معمولا هیچ کس، به جز خود زن نمی فهمد منظورش از تغییری که در مو می دهد چیست. تازه شاید خودش هم نداند، فقط حس کند...
واقعاً که! این همه جلوه و در عین رازهای بازگو نشده...
***
چرا موهایم را کوتاه کردم؟ آن هم بعد از این همه سال؛ در این سن؟
می خواستم تغییر کنم. داشتم خودم را تغییر میدادم، باورهایم، نگاهم، تصوراتم و همه تکالیف و حقوق متصور شده ام را.در حال طغیان بودم. نمود خارجی نیاز داشتم و به دست آوردم. موهایم را زدم. همه اندوخته زنانگی ام را . حداقل 12 سال از زندگی ام را به دست باد سپردم.
**
به هرکه  گفتم و شنید ، از افراد خانواده و دوستان، تا همکاران آرایشگر و حتی خودش، از اولین لحظه که قصدم را بازگو کردم تا وقتی اولین قیچی به موهایم نزدیک شد؛ همه سعی کردند منصرفم کنند. با چنان حالتی از دلسوزی می گفتند " چه طور دلت می آید؟" که انگار قصد داشتم کودکی را به مسلخ ببرم. دلم نمی آمد اما باید با خودم کنار می آمدم. موهایم بازهم بلند میشد اما من باید " خراب کردن " را یاد می گرفتم. اگر قرار بود هرچه از گذشته جمع کرده ام را به واسطه " زمانی که برای جمع کردنش صرف شده " نگه دارم ، زندگی محال می شد. من تلقی خودم را از زن بودنم، با رد شدن از روی موهای بر زمین ریخته شده ؛ شکستم.
من عبور کردن را تمرین می کردم...
زیر نویس:
·        دیگران هیچ. اما تو که از من می خواستی در باورهایم تجدید نظر کنم؛ دیگر چرا می پرسی چه طور دلم آمده؟! تو دیگر چرا؟
اگر قادر به گذشتن از چند دسته مو 10 – 12 ساله نباشم ، چه طور می خواهم از باورهای بعضاً 1000 ساله عبور کنم؟
·        این کشفیات آسان به دست نیامده. کلی در خلوت؛ خودم را روانکاوی کرده ام. باور کنید کار آسانی نبود. اما باید می فهمیدم چرا...

۲ نظر:

Unknown گفت...

من از آن دسته آدمها هستم که هرگز نمی گویم چطور دلت آمد بلکه با احترام از جایم بلند می شوم و برایت دست هم می زنم. دستمریزاد .کنده شدن از باورهای هزاران ساله خیزش می خواهد .مطمئنا این قدم اول نبوده اما گامی استوار بوده که برداشتی.موها دوباره رشد می کنند بهتر از سابق.همانطور که تفکر خیز بر میدارد.

زاغچه گفت...

گاهی تغییر در درونیات و باورهای آدمی در ظاهرش هم متجلی می شه. این یه جور حسه و برای هر کسی یه جور نمود پیدا میکنه. واقعا که دل کندن از موهای 12 ساله جسارت زیادی می خواد همونطور که از باورهای 1000 ساله