نشسته ایم و از آخر هفته می پرسم برایم تعریف می کند که با چه شوق و ذوقی ، پنج شنبه گذشته، همراه با خانواده اش ، فانوس به دست ، به قصد بام تهران حرکت کرده و چه دیده و چه برخورد هایی را تحمل کرده...
می دانم نه آن روز تلاشش به اینجا ختم شده و نه امروز حرف هایش همینجا تمام می شود . بعد از یک مکث معنادار؛ انگار چیزی به شدت آزارش می دهد برایم تعریف می کند که مسیرشان کج شده به سمت پارک پردیسان و در آنجا هم به جای پرواز همیشگی بادبادک ها، شاهد حضور آزاردهنده مأمورین نیروی ویژه بوده اند.
بغض می کند. انگار به یکباره به یادش بیاید سختی زندگی کردن را . اینکه چه قدر سخت است بخواهی لذت زندگی کردن را ببری ، آن هم حداقل لذت را؛ سرخوشی از پرواز یک بادبادک و ... نگذارند.
برایم گفت که پدرش از یکی از مأمورها ، که قیافه مردمی تری داشته پرسیده :
- پرواز بادبادک ها تا کی ممنوع است؟
- ممنوع نیست!!!
- پس چرا امروز هیج بادبادکی در آسمان نیست؟
- ... مکث ... یه امروز بازی نکنید. همین!
به همین راحتی.
رفیقم با چای میان روز، بغضش را فرو می دهد و من حسرتم را ... و طعم تلخ چای در دهانم می ماند...
زیرنویس:
یاد نوشته محمد معینی افتادم. چه قدر زود، شاهدش از غیب رسید! شاید تحقق همه آنچه پیش بینی کرده، به یکسال هم نیاز نداشته باشد . شاید...
۳ نظر:
منظورت چیه از چند روز کار بی وقفه(!)
؟
(:
.....
یه روز باری نکنید. فردا را هم بی خیال شید. پس فردا هم همینطور. کم کم عادت می کنید.... همین طوری کم کم فراموش کردیم رسم آزادانه زندگی کردن و لذت بردن از دل خوشی های کوچیک رو
سلام
یادمان رفته است بادبادک ها چه شکلی بودند در این اسمان قفل شده
چند روزی در سفر بودم آن سوی آّب . همه چیز آزاد و همه راحت. راه که می رفتیم مدام فکر می کردیم الان کسی از پشت سر فریاد خواهد کرد خانوم آنجا نرو ، اینجا نشین ، پا توی دریا نکن . این موقع چه وقت نوشیدنی ست ؟ این وقت شب مگر کنار ساحل قدم می زنند و .....
پسرکم می گفت : مامان ، از بس همیشه همه چیز ممنوع بوده ما دائم نگران تذکر و اخطار و هشداریم . و راست می گفت . آزاد زیستن چه لذتی دارد برای ما که حتی پرواز بادبادک هایمان هم ممنوع است . راست می گفت.
ارسال یک نظر