عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

دو مرگ با یک ضربه

دلم برای آمنه می سوزد. برای همه آمنه ها. همه آن ها که شادی زندگی شان می شود نابود کردن زندگی دیگر
دلم برای مجید هم می سوزد. برای همه غرور و جوانی اش. برای انتظاری که باید برای نابود شدن بکشد
دلم برای عدالت  می سوزد، که این روزها نمی داند چه باید حکم کند تا هم شرف را حفظ کند و هم آبرو را، هم وجدان را آرام سازد هم درد سینه را...
دلم برای سینه ای می سوزد که آن قدر به دستگاه قضا اعتماد ندارد که حکمش را به جان بخرد ...
دلم برای خودم هم می سوزد، که این همه دل می سوزاند  برای مجیدی که مقصر است و آمنه ای که مشتاق...
دلم برای آمنه های شهرم می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان، اول از دست دادن صورت است و بعد هم شاید باطن
دلم برای مجید ها می سوزد که تاوان انتخاب کردنشان اول نابود کردن است و بعد نابود شدن...
شهر به مجید اجازه داد مرد بودنش را نشان بدهد، حق بلا منازع انتخاب کردنش را و بعد ... رهایش کرد که برود...
شهر به آمنه مجال داد هر شب با خیال کور کردن کسی دیگر لبخند بزند و بخوابد ... و این یعنی کشتن روح زنانه در یک زن...
شهر به من اجازه داد سرشار از انتقام به مجید بی اندیشم، برایش حکم صادر کنم  و منتظر بمانم...

دلم به حال خودم می سوزد، که سرگردان مانده. دوست دارد تمام فریادهایش را بر سر مجید بزند و همه زخم هایش را التیام بخشد اما... خودش هم می داند این راه انتقام از مجید نیست. می داند که این راه به ناکجا می رسد اما هرچه فکر می کند دری نمی بیند تا در آن هم آمنه آسوده شود و هم مجید متنبه و هم جامعه هوشیار...
چه بد روزگاریست...

۱ نظر:

ثمین گفت...

چه بد روزگاریست!!