عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

شب آرزوها

نزديك به ده روز مي گذرد از روزي كه - نه ببخشيد شبي كه- شب آرزوها ناميده اندش!
داشتم فكر مي كردم چه قدر زيباست كه همه فرهنگ ها به اين آخرين داشته ابدي انسان _ آرزو _ مي انديشند و محترم ميشمارندش و برايش يادبود مي گذارند.
فكر كردم اگر كسي هم اين قدر سرخوش باشد (مثه بعضي وقتهاي خودم) كه فكر كنه آرزويي نداره حداقل مي تونه آرزو كنه آرزوهاي ديگران برآورده بشه...
به طور كلي اينكه از يك هفته قبل، يا حتي يك روز قبل ملت به فكر آرزوهايشون بيفتند خيلي قشنگه اما من ...
نمي دونم چرا اون كار رو كردم . نمي دونم
همه داشتند در مورد نماز و دعاهاي مخصوص اون شب حرف مي زدند و من هم ( جون آرزو اهميت ويژه اي داره و آدم حتماً مي خواد برآورده بشه) شروع كردم به انجام همه آن مراسم. دوساعت طول كشيد و دست آخر هم اينقدر خسته بودم و خواب آلود كه فرصتي براي بيان آرزو پيش نيومد. من خسته تر از اين حرف ها بودم.
وقتي صبح فردا به آنچه پيش آمده بود نگاه كردم خجالت كشيدم از خودم و از خداي دروني خودم. من ميدانستم قادر به انجام همه آن مناسك نيستم، مي دانستم كمي بعد از شروع لحظه شماري مي كنم براي پايان آن مراسم . جالب اينجاست كه بيشتر افرادي كه مراسم را كامل اجرا كردند هم نتوانستند خستگي خود را پنهان كنند (شوخي كه نيست آدميزاده خسته ميشه) 
مي دانستم اما فراموش كردم خداي من محتاج مناسك نيست . خداي من ميخواست فرصتي فراهم آورد تا من آماده شوم ، احساس كنم شنيده مي شوم، آماده پرواز شوم و ... 
به كفاره اين فراموشي بايد يك سال ديگر منتظر بمانم تا با عمق جان ياد بگيرم چگونه راه ارتباط برقرار كردن با خداي خودم را خودم يار بگيرم.
ديگران هرچه مي خواهند بگويند من اما خوب ميدانم وقتي اينقدر خسته اي كه دعايت تا يك متري بام خانه هم نمي رود خدايت به آن پاسخي نخواهد داد ( چون من اصلاً خودم پيگيري نمي‌كنم ) 
زير نويس :
خدا حرف هاي امروزم را شنيد. لبخند زد و گفت : " خوشحالم كه فهميدي ؛ من منتظر آرزوهايت مي مانم"

۱ نظر:

اتاق روبرويي گفت...

سلام
زيباو ساده نوشتي لذت بردم