عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

اين ، حال ِ من ِ بي تو

نمي دانم دل نگران بود يا فقط قصد آزار مرا داشت. گاهي يادآوري ميكرد بي وفايي اولاد را . از آينده مي گفت و اين كه روزي رهايش خواهم كرد كنج تنهايي خانه سالمندان! هربار حرف هايش نيشتري بود بر قلبم. مي خواستم ثابت كنم كه اين خصيصه بي وفايي در من مصداق ندارد اما گفته ها بي نتيجه بود . به خودم نويد مي دادم زمان كه بگذرد؛‌ موقع عمل كه برسد؛‌ خودش خواهد فهميد...
زمان گذشت ، اما نه آن طور كه شايد. موقع عمل فرا رسد اما نه آن طور كه بايد، خيلي پيش از آن كه بخواهم برايش اثبات كنم مهر و عاطفه ام را ،‌ تنهايم گذاشت. نه فرصت شد حتي براي يك روز تيمارش كنم و نه حتي بر بالاي سرش برسم و تنگ در آغئش بگيرمش. تمام سهم عاطفه من و كاري كه مي توانستم بكنم اشك ريختن بود كه آن هم در صداي شيون ديگران گم شد.
من ماندم و حسرت رد كردن ادعاي آزار دهنده اش – بي وفايي اولاد-
****
غروب مي شود. يادم مي آيد امروز پنج شنبه بوده است و چشم هايي منتظر حضور من. وعده صبح جمعه را مي دهم ... قرارم را فردا شب به خاطر مي آورم. شرمندگي ام نه انتظار او را پايان مي دهد و نه وجدان مرا آرام مي كند.
و اين قصه بارها تكرار مي شود. گاهي حتي هفته هاي پشت سر هم
*****
***
*
خيره شده ام به تقويم روي ميز. خيالم مي دود به آن روز كه آغاز نبودنت بود. به آن ثانيه ها و ساعت ها كه گمان مي كردم آخر دنياست  ،‌ كه فكر مي كردم بدون تو حتي نمي شود يك شب ديگر را به روز رساند...
7 سال تمام شد. باورت مي شود؟ امشب 2558 شب مي شود كه خانه را پر نكرده اي از عطر تنت و من چه قدر آرام ،‌حتي گاهي فراموش مي كنم نبودنت را... سال هاي اول هر سال كه تمام مي شد خط مي زدم بر سال هاي باقي مانده عمرم ؛‌كه يك سال كمتر شد دوري تو،‌ كه رسيدن به تو يك قدم نزديكتر؛‌اما ... امسال... انگار برايم عادت شده نبودن هاي مداومت،‌ فاصله ديدارهايمان گاه ، ماه ها را هم رد مي كند و سخن گفتنم  تنها به هنگام ضرورت و نياز ...
هنوز باورم نمي شود زندگي اين قدر منظم ادامه دارد؛ كه تو نيستي و من هر روز نبودنت را زندگي مي كنم و هيچ اتفاقي نمي افتد...
مي ترسم كه نبودنت برايم عادت شده باشد و من هم جزو همان هايي شده باشم كه " بي وفايي " شان تنها خصيصه "فرزندي" شان باشد. مي ترسم كه ترس هاي تو حقيقي بوده باشد و اين روزها پوزخند زنان تكيه داده باشي به گوشه ديواري و نگاهت را دوخته باشي به من؛‌ انگار كه بخواهي بگويي " من مي دانستم..." مي داني كه ديگر از خودم دفاع نخواهم نكرد،‌نگاهت را اگر ببينم مطمئن باش نخستين كسي خواهم بود كه حكم محكوميتم را صادر و بعد اجرا مي كند. من از اين زندگي بي تو،‌ حتي معمولي خسته شده ام. كاش باور مي كردي...
 

۶ نظر:

MHMD Moeini گفت...

عزیز! خدا بیامرزد مرحوم پدر را ... زندگی پر است از این محنت ها و دوری های ناخواسته ... صبر بخواهید

زاغچه گفت...

بعضی لحظه های بحرانی تو زندگی هست که فکر می کنی هرگز قادر به تحمل ان ها نیستی اما گذر زمان تحملشون را برات آسان می کنه. زمان باعث فراموشیه.
فرزند، بی وفایی و فراموشی خصیصه انسانه. اما به نظر من همین که تو اینجا خیلی یاد پدرت می کنی نشان دهنده اینه که خیلی هم فراموشکار نیستی. در ضمن انقدر از جانب دیگران علی الخصوص پدرت برای خودت حکم محکومیت صادر نکن.

خداوند رحمت کند پدرت را

Unknown گفت...

متن را که می خواندم احساس کردم برای مادر است .هر دوشان خوبند هر دوشان عزیزند. هم پدر ها و هم مادر ها .خدا رحمت کند همه عزیزان از دست رفته را

قطره باران گفت...

چی میمونه واسه ما ، بجز یه عمر شرمندگی !
چه موقع حیات شون
و چه بیشتر بعد نبودشون

زهره سادات گفت...

جیم انور عزیزم

جملات من همان جملات زاغچه ست پس تکرارشون نمی کنم.یک کنسول جلوی پنجره ی خونه ماست. من سعی می کنم همیشه برای پرنده ها غذا بریزم. همین الان که این را خواندم اول رفتم کمی نان خشک برایشان ریختم و نیت پدر تو هم به بقیه اضافه شد.خدا روحشان را قرین رحمت کند.

زهره سادات گفت...

جیم انور عزیزم سلام

امیدوارم خوب باشی.امشب شب برآورده شدن آرزوهاست.برایت دعا کردم و هنوز هم مشغول دعایم...