عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

صندلی خالی او


پدرمرد.
همه شب را پیشش بودم. دستش را گرفته بودم، به نفس هایش گوش می کردم و از خودم می پرسیدم کدام نفس ِ آخرینش خواهد بود.توی رخت خوابش مرد، در خانه وقتی کنارش بودیم.
سه سال نگران و منتظر بوده ام. در وحشت این که وقتی نیستم بمیرد. در احاطه غریبه ها و لوله ها ودستگاه ها. خوشحالم که این طور اتفاق افتاد.
احساس خوشبختی می کنم. برای این که چیز ناگفته ای بین مان باقی نماند. برای این که فهمیدیم همدیگر را بی هیچ خجالتی دوست داشته ایم. برای این که غرورش را از موفقیت هایم احساس کردم و برای این که کشف کردم چه قدر آدم دوست داشتنی و خوش مشربی است.
چه موهبت بی نظیری*


در طول یک هفته، سه بار این نوشته را خواندم و هر سه بار، یک دل سیر با واژه واژه هایش گریسته ام. شوخی نیست. حقیقتا  فرصت قاپیدن ثانیه های بودن ِبا کسی این همه دوست داشتنی، موهبت بزرگی است.
دوست داشتم باشد و وقتی خبر موفقیت هایم را می شنید چیزی در چشمش برق بزند و طوری نگاهم بکند که هرگز فراموشم نشود.(هرچند نمی دانم آن موقع هم قادر بودم خبری خوش برایش ببرم یا نه!) دوست داشتم باشد و بداند که چه قدر دوستش داشتم...
حاضر بودم همه دارایی ام، حتی باقیمانده زندگی ام را بدهم تا در آن لحظه آخر، دستش را در دست گرفته باشم. برایم اهمیت زیادی داشت که سرش روی سینه من باشد و آخرین نفسش را با عمیق ترین نفس دنیا، توی سینه ام یادگاری نگه دارم. دوست داشتم می تونستم بوی عطر موهاشو هنوز و تا ابد به خاطر بیارم. آه! چه موهبت بی نظیری...
اما من نه تنها کنارش نبودم، بلکه حتی نتونستم ببینمش.هیچ کس ندیدش. تنها رفت...
حالا هشت سال است که همه ما پدرم را در قاب های عکس سراسر خانه محبوس کرده ایم. عکس هایی آن قدر بزرگ که می توانی سرت را روی شانه های صاحب عکس بگذاری و کتش را خیس اشک کنی.فقط حیف که هرگز دست نوازشش را از پشت قاب شیشه ای بیرون نمی آورد و بر سرت نمی کشد...


*همشهری داستان- خرداد 91 - صفحه 185- ( با کمی حذف)


زیر نویس: 
دست خودم نیست. فقط می خواهم تمام بشود. افسوس که دست من نیست

هیچ نظری موجود نیست: