عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

بی حسی



باورم نمیشه، تقریبا یک ماه و نیم گذشته و من هنوز برنگشته ام. خیال می کردم به محض تمام شدن روزهای سخت، با اشتیاق بر می گردم؛ اما ... نشد. فکر می کردم وقتی تمام شود، دنیا به شکل عجیبی زیبا خواهد شد. اما در پایان؛ دنیا همان دنیا بود، بدون تغییر...
انگار قرار بود از مرز بین دو دنیا بگذرم، همه روزهای سخت دنیای اول را با شوق رسیدن به دنیای دوم سپری کردم و وقتی از مرز بین دو دنیا رد شدم ... تا سه هفته بی حس شدم، باورم نمی شد روزها در دنیای آن سوی مرز، همین دنیا باشد و البته بدتر؛ چرا که حتی اشتیاقی برای رسیدن روزهای خوب هم وجود ندارد!
تمام تابستان، همه مشغله ام را گذاشتم برای تمام کردن پایان نامه ای که انگار خیال تمام شدن نداشت. نه ماه طول کشیده بود تا طرح و نقشه ام در ذهن شکل بگیرد و وقتی می خواستم همان ها را بازگو کنم، ...، انگار که توان گفتن نداشته باشم. خیلی سخت بود مرتب کردن ذهنم و بازگو کردن حق مطلبی که برای فهمیدنش زحمت زیادی کشیده بودم. اما بلاخره تمام شد. دوستان زیادی کمک کردند و در نهایت به سرانجام رسید.
اول مهر... همان روز که آغاز هر تحصیل است، برای من نقطه پایان بود.
و حالا شش هفته گذشته و من همچنان در تلاشم که خود را بازیابم. انگار که سه ماه کامل از زندگی را در کما بوده باشم، در بحبوهه نوسانات دلار و بالا گرفتن احتمال جنگ، دعوای دوباره دولتی ها و مجلسی ها و حتی در اوج روزهای خوب المپیکی.
انگار که نبوده باشم. یا در خواب دیده باشم. تازه به هوش آمده ام. حیرانم.
سخت است باور پذیرش این که هیچ چیز آن سوی دیوار نبوده است.
هنوز بی حسم. ...

۳ نظر:

Elham گفت...

نمی دونم حس و حال شما چجوریه ، ولی می دونم انجام دادن بعضی کارای بزرگ ، کارایی که فکر می کنی بعد از تموم شدنش راحت و آسوده و خوشحال می شی ، یه جور حس تعلیق و حتی گاهی وقتا دلتنگی هست ، یه جور حس غریبیه این حس ...

مژگان گفت...

ایینجا از این آیکن بازیها نداره من برات یه لبخند خوشگل بزارم؟

زهره گفت...

دلمان کلی برایتان تنگ شده است... :)