عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

اعتراف نامه


روزی که شروع کردم  به نوشتن، ذهن نا آرامی داشتم. سرخورده بودم و گیج.دنیایم کوچک شده بود. تنها مانده بودم و دنبال روزنه امیدی می گشتم. نه کسی حوصله حرف هایم را داشت و نه جواب و بازخورد فکرهایم را می دیدم
و بعد ... نمیدانم چه شد که شروع به نوشتن کردم. تصمیم گرفتم و منتظر روزی مهم شدم. روزی که همه زندگی ام را تغییر داده بود تبدیل شد به شروع یک فعالیت تازه. شاید حتی یک جانور تازه...
***
اعتراف می کنم که وقتی ذهنم آرام گرفت، وقتی حس کردم دنیایی دارم متعلق به خودم که شنیده می شوم، دیده می شوم و از همه مهمتر فهمیده می شوم؛ دلخوش شدم. حس کردم حالا اول ذهنم و افکارم دیده می شوند و نه خودم. من به اندیشه ام شناخته می شدم نه به جسمم و جنسیتم و این براین مهم بود.( حالا نه که خیلی اندیشه هم داشتم...)
**
در این سه سالی که این جا بودم به مرور فهمیدم خانه ذهنم از پای بست ویران است.دیگر به نوشته های پیشین باز نمی گردم و مروری به ایام گذشته نمی کنم. حس می کنم پوچند و کودکانه و مهمتر از آن؛ مایه خجالت. اما آن رویی که من دارم! همچنان ادامه می دهم به مانند کودکی که تازه خواندن آموخته و وادارش کرده اند بلند از روی متن بخواند. تا صدایش به گوش خودش نرسد نمی فهمد که چه پر غلط می خواند.
*
*
از یه جایی به بعد نظرش برایم مهم شد. بهتر بگویم نظرش برایم مهمترین شد. ولی وقتی در جواب نظرسنجی ام نوشته هایم را خیلی لطیف مسخره کرد و گفت روز مره نویسی می کنم و بسنده کرد به حکایت آشنایی من و کامل و هیچ یک از دیگر نوشته هایم در خاطرش نماند؛ وقتی کار روزانه اش شده بود دنبال کردن وبلاگ روز مره کسانی که می شناخت؛ اما یادش می رفت سراغی هم از خانه من بگیرد؛ وقتی ... وقتی ذهنیات من با همه " من " بودنم نمی توانست مرا به او بشناساند و... پیگیر به دنباله گیری اش کند؛ وقتی شعرهایم - حتی آن ها که مخاطبشان خودش بود - با جمله ای به غایت ساده از طرف او رو به رو می شد... وا رفتم. همچون قلعه شنی زیر سنگینی موجی سرکش... انتظارش را نداشتم. دوست داشتم بخواندم و بفهمدم ونقدم کند. ایراد کارم را بگیرد و در اصلاحم بکوشد. اما شاید حتی امید به اصلاح هم نداشت که دیگر برنگشت.
وقتی یادم افتاد که سایرین هم بیش از یک بار و آن هم به اصرار من در این خانه را نزده اند؛ باورم شد که من لایق این بازی نیستم. باور کردم همان گونه که حرف هایم شنیدنی نیست، قابل خواندن هم نیست. بهتر بگویم خودم را باختم.
**
مدتی ننوشتم و از آن مهمتر حتی آن صدای همیشه گویای در ذهنم نیز خاموش شد.حالا هم اگر چند وقتی است دوباره اینجایم و شمعی روشن کرده ام، برای ذهن ناآرامم است که گیج شده و سرخورده؛ برای دنیایی که آن قدر کوچک شده که به هرسو می روم رو به رویم دیوار است.
***
زیر نویس:

  • به مناسبت سومین سال اشغال این قسمت از فضای مجازی توسط من!
  • دلم یک اعتراف نامه می خواست. خواستم حداقل به خودم یادآوری کنم.