اعداد معانی خاصی دارند. احساس خاصی را هم ایجاد می کنند، لااقل برای من یکنفر که این طور بوده. همیشه هم همین طور بوده و قبلا هم همین رو گفتم.اما آنچه رو که نمی دونستم این بود که این حس متفاوت را نمی شود از قبل حدس زد یا درباره اش فکر کرد.باید بذاری خودش پیش بیاد...
و این طوری بود که عدد 25 هم برای من واجد ارزش شد...
وقتی بهش فکر میکنم ناخودآگاه یاد 100 می افتم و این که لابد من الان ربع قرن زندگی کرده ام!!( و البته همون موقع یه صدایی از ته ذهنم فریاد می زنه : "حالا کی گفته قراره 100 سال زنده باشی؟! به همون 50 هم برسی باید خدا رو شکر کنی!!!")
بی توجه به صدای ذهنم، حس می کنم همین یادآوری ربع قرن زندگی ، ناخودآگاه بهم تلنگر میزنه که باید بزرگ شی! و چه قدر این بزرگ شدن در عین لذت بخش بودن ، می تونه ترسناک باشه. ترسناک برای این که دیگه نمیشه روی یه سری از کارها سرپوش گذاشت و درجواب گفت بچگی کردم. ترسناک از این جهت که خودم دارم به چشم خودم می بینم یک دفعه وارد دنیایی دارم می شم که مهمترین تصمیمات زندگی ام رو باید بگیرم و از اون مهمتر عواقب - شاید غیر قابل جبرانش - رو هم باید به جون بخرم....
با همه این حرفها، فکر می کنم بزرگ شدن آرامش هم به همراه داشته باشه. به طرز غیر قابل باوری از امروز صبح احساس آرامش می کنم. آرامشی که شاید - و فقط شاید - نشانه بزرگ شدن باشد.
زیر نویس:
* یکی هست که نمی دونم چه اصراری داره به من بگه 7-26 سالمه. استدلالشم فقط خودش می دونه. اگر کسی فهمید به منم بگه!(شاید خیلی دلش می خواد زودتر بزرگ شم!)
** با همه این حرفها هنوزم 24 سالگیم رو بیشتر دوست دارم. هم عدد دلنشین تری بود و هم اینکه ... اتفاقات خیلی خوبی در این سن برام افتاد. اتفاقاتی که هرگز تا آخر عمر نمی تونم فراموش کنم....
و این طوری بود که عدد 25 هم برای من واجد ارزش شد...
وقتی بهش فکر میکنم ناخودآگاه یاد 100 می افتم و این که لابد من الان ربع قرن زندگی کرده ام!!( و البته همون موقع یه صدایی از ته ذهنم فریاد می زنه : "حالا کی گفته قراره 100 سال زنده باشی؟! به همون 50 هم برسی باید خدا رو شکر کنی!!!")
بی توجه به صدای ذهنم، حس می کنم همین یادآوری ربع قرن زندگی ، ناخودآگاه بهم تلنگر میزنه که باید بزرگ شی! و چه قدر این بزرگ شدن در عین لذت بخش بودن ، می تونه ترسناک باشه. ترسناک برای این که دیگه نمیشه روی یه سری از کارها سرپوش گذاشت و درجواب گفت بچگی کردم. ترسناک از این جهت که خودم دارم به چشم خودم می بینم یک دفعه وارد دنیایی دارم می شم که مهمترین تصمیمات زندگی ام رو باید بگیرم و از اون مهمتر عواقب - شاید غیر قابل جبرانش - رو هم باید به جون بخرم....
با همه این حرفها، فکر می کنم بزرگ شدن آرامش هم به همراه داشته باشه. به طرز غیر قابل باوری از امروز صبح احساس آرامش می کنم. آرامشی که شاید - و فقط شاید - نشانه بزرگ شدن باشد.
زیر نویس:
* یکی هست که نمی دونم چه اصراری داره به من بگه 7-26 سالمه. استدلالشم فقط خودش می دونه. اگر کسی فهمید به منم بگه!(شاید خیلی دلش می خواد زودتر بزرگ شم!)
** با همه این حرفها هنوزم 24 سالگیم رو بیشتر دوست دارم. هم عدد دلنشین تری بود و هم اینکه ... اتفاقات خیلی خوبی در این سن برام افتاد. اتفاقاتی که هرگز تا آخر عمر نمی تونم فراموش کنم....