عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

قرار عاشقی


من، قرار گذاشتم. ساعت ۷ به وقت عاشقی.
و او نیامد...
نه اینکه برایش مهم نباشد یا نخواهد بیاید...نه. ساعتش به وقت اسفند بود و ساعت مردم شهر، به وقت تابستان. مرداد بود و ساعت او، هنوز!، به وقت زمستان بود.
از ساعت ۷ من، تا ساعت ۷ او، یک دنیا فاصله بود...
عاشقی را باید اول صبح تجربه کرد. وقتی هوا گرگ و میش است. وقتی چشم، خمار و بسته ی خواب شب پیش است و فضا عاشقی کردن را می آموزد. و فقط حجم ها پیدا می مانند؛ نه رنگی و نه جزئیاتی...

آفتاب که بالا بیاید، شهر را هیاهو که در بگیرد؛ خواب از سر می پرد، سکوت می رود، آرامش می رود، .... ، حجم ها می روند.
رنگ ها می مانند و جزئیات
و دیگر، وقت عاشقی کردن نیست...

قرار گذاشته بودیم، ساعت ۷ به وقت عاشقی،
دلیلش هر چه که باشد، مهم نتیجه است: نیامد و من رفتم
و هرگز نفهمیدم چه ساعتی به جایی میرسید که دیگر برای عاشقی دیر بود...

۲ نظر:

Unknown گفت...

سلام
خوش آمدید .

لاوی گفت...

شعرتون رو خوندم بسیار دلنشین بود.
یادم یکی از صحبت های دوستان قدیمی افتادم. میگفتند پسری بوده که دختر خانمی رو دوست داشته... از شهرستان میومده دختره رو ببینه . همیشه هم قرار میذاشته 7 صبح و میومده دختره و میدیده و میرفته! فکرشو بکن، 7 صبح!!!!
یکی نیست بگه آخه ما 7 صبح فقط خواب یادمون میاد نه عشق و عاشقی