لطیف...
نمیشود چای ظهر خارج از نوبتت را دست بگیری و لم بدهی به دیواره کناره پنجره و تا نیمه بایستی در برابر باد پاییزی و زل بزنی به آن درختان در همین نزدیکی و ذهنت برود جایی که هیچ جا نیست و ....
و لذت نبری... شدنی نیست. با همه این توصیف ها، خنکی آن باد، حتی اگر شبیه بوران باشد و شنیدن صدای قطره های باران، حتی اگر شبیه رگبار باشند، دلچسب است.
آن هم بعد از آنهمه نگرانی و استیصال درباره سهم باقی مانده مان از رحمت خدا...
زیر نویس:
شاید اگر تو خیابان ایستاده بودم، بدون چتر و کلاه و سرتاپا خیس... آن وقت الان نظر دیگری داشتم لابد! شاید از روی کم طاقتی ...