از اینا که بگذریم چند وقت پیش برادرم از مادر پرسید که اگر جنگ بشه آیا من باید شرکت کنم تا "چراغ از تو نگیرد دشمن؟" و مادرم پاسخ داد "امروز تو، خود چراغی !"
هفته پیش یه جورایی بوی جنگ میومد و من ترسیدم و از اونجا که بعد بیست سال ، تازه خرداد امسال فهمیدیم که 6 سال از 8 سال جنگ رو نیازی به جنگیدن نداشتیم و [...] توی گوشه ذهنم از یه جانباز، یه رزمنده، حتی یه شهید (آخه من با شهدا هم میتونم حرف بزنم !) یه سوال پرسیدم و اونها هم جواب دادند. شاید از این آدمها در نزدیکی شما هم باشند و جوابهای مشابهی هم بدهند ولی امیدوارم آنها آخر مصاحبه گریه نکنند...
و در آخر اینکه چون تقریباً همه این مسایل یکی پس از دیگری رخ داد من یک دفعه تصمیم گرفتم با ادبیات نصفه و نیمه ای که دارم جواب شاعر رو به سبک و سیاق خودش بدم...
بنابراین این وضعیت ما در گذشته پدرانمان از زبان شاعر:

- تو چرا می جنگی؟
پسرم میپرسد:
****
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم میبندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من میبارد
****
پسرم بار دگر میپرسد:
- تو چرا میجنگی؟
با تمام دل خود میگویم:
- تا چراغ از تو نگیرد دشمن
و سوال و جواب من با یکی از همون پدرها:
- تو چرا جنگیدی؟
من از او میپرسم :
****
پدرم میخندد
قلمی در دستش
عینکی بر چشمش
و کتابش را محکم میبندد
من از او میپرسم :
****
پدرم میخندد
قلمی در دستش
عینکی بر چشمش
و کتابش را محکم میبندد
در پس ذهن پدر؛
سالها میگذرد
رنگها میمیرند
و فقط خاطرهها میمانند
.
.
.
پدرم بند کفش
مطمئن میبندد
و تفنگ در دستش
گام بر میدارد
****
- من چرا جنگیدم؟
پدرم میپرسد:
- تا چراغ از تو نگیرد دشمن
و پدر با بغض به من مینگرد
****
- من چرا جنگیدم؟!
که به صد رنگ و امید
روشنی در دل تو موج زند
پر پرواز برایت آرم
گر نبودم حتی تو بمانی خندان
و به فرداهایی
سب--ز؛...؛ بلن--د
دست زنی...
سالها میگذرد
رنگها میمیرند
و فقط خاطرهها میمانند
.
.
.
پدرم بند کفش
مطمئن میبندد
و تفنگ در دستش
گام بر میدارد
****
- من چرا جنگیدم؟
پدرم میپرسد:
- تا چراغ از تو نگیرد دشمن
و پدر با بغض به من مینگرد
****
- من چرا جنگیدم؟!
که به صد رنگ و امید
روشنی در دل تو موج زند
پر پرواز برایت آرم
گر نبودم حتی تو بمانی خندان
و به فرداهایی
سب--ز؛...؛ بلن--د
دست زنی...
من نمیدانستم
دشمنم بار دگر میشکند باز به جهد
شیشه فانوسِ امیدِ همهی دخترکان
که پس از آن و به هر سوسوی آهسته باد
بمیرد آرام
شعلههای گرمی ،که ز فردا خبری می دادند
****
من اگرچه رفتم
با خودم میگفتم
همچنان هست چراغی
تا بماند روشن
تا بمانند همه فرزندان
روشن و گرمِ امید
****
- من نمیدانستم...
دشمنم بار دگر میشکند باز به جهد
شیشه فانوسِ امیدِ همهی دخترکان
که پس از آن و به هر سوسوی آهسته باد
بمیرد آرام
شعلههای گرمی ،که ز فردا خبری می دادند
****
من اگرچه رفتم
با خودم میگفتم
همچنان هست چراغی
تا بماند روشن
تا بمانند همه فرزندان
روشن و گرمِ امید
****
- من نمیدانستم...
پدرم میگرید...
زیر نویس:
وقتی از این خلاقیت خودم ذوق کردم و شعرم را برای برادرم خوندم فقط یک کلمه گفت: "متقلب" و هرچه من گفتم که بابا جان همه شعرا از یک جایی شروع می کنند و جواب شعر را به طور معمول در همان قالب می دهند و ... به خرجش نرفت ولی مهم اینه که من از شعر در سبک شعر کودکانه" جدا شدم و یک کوچولو پیشرفت کردم. آدم باید موفقیتها رو جشن بگیره. تازه ادبیات که تخصص من نیست،علاقه ام است؛ آن هم علاقهای که فراموشش کرده بودم.
چه حاشیهای ... از متن بیشتر شد...
چه حاشیهای ... از متن بیشتر شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر