شش سال پيش درست در همين روز و در همين ساعت پدرم تركم گفت. در دنياي ديگر متولد
شد. پروانه اي بود كه از پيله تن رهيد. اگرچه رهاييش دردناك بود و زجرآور. چه قدر اين روزها دل تنگش هستم. دل تنگ تمام لحظه هاي نبودنش و ثانيه هاي بودنش. دل تنگ ايماني كه به تغيير باور داشت و باوري كه حتي به يك نفر داشت. كه :
شد. پروانه اي بود كه از پيله تن رهيد. اگرچه رهاييش دردناك بود و زجرآور. چه قدر اين روزها دل تنگش هستم. دل تنگ تمام لحظه هاي نبودنش و ثانيه هاي بودنش. دل تنگ ايماني كه به تغيير باور داشت و باوري كه حتي به يك نفر داشت. كه :
با يك دست هم مي توان گل كاشت... با يك گل هم مي توان آرزوي ديدن بهار را زنده داشت.... و بهار خواهد آمد....
كاش مي توانستم فراموش كنم آخرين رفتن بي بازگشتش را، آخرين بار كه از زير قرآن ردش كردم و آخرين بار كه فرصت بغل كردنم را نداشت. كاش بغض مادر و ترس برادر فراموش شدني بود...
و آن شوك شنيدن خبر...شنيدن كه نه! من ديدم خبري را كه حتي نمي بايد شنيدن...
امروز بيش از هر روز و ساعت ديگري در تمام سال هاي گذشته دوريش را حس مي كنم و يكسر به اين فكر مي كنم كه : چرا در پرواز آخرش در كنارش يك صندلي خالي براي من نداشت!
۱ نظر:
ارسال یک نظر