عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

پاسخ به پاسخ

توی کتاب ادبیات دوره دبیرستان (سال اول) در قسمت ادبیات پایداری یه شعر بود به اسم "پاسخ" از سروده­های محمدرضا عبدالملکیان".تا جایی که یادم میاد همون موقع هم شاعر رو تحسین کردم چون موفق شد حسش رو کامل به من القا کنه و یه جورایی مو رو بر تنم سیخ!
از اینا که بگذریم چند وقت پیش برادرم از مادر پرسید که اگر جنگ بشه آیا من باید شرکت کنم تا "چراغ از تو نگیرد دشمن؟" و مادرم پاسخ داد "امروز تو، خود چراغی !"
هفته پیش یه جورایی بوی جنگ میومد و من ترسیدم و از اونجا که بعد بیست سال ، تازه خرداد امسال فهمیدیم که 6 سال از 8 سال جنگ رو نیازی به جنگیدن نداشتیم و [...] توی گوشه ذهنم از یه جانباز، یه رزمنده، حتی یه شهید (آخه من با شهدا هم می­تونم حرف بزنم !) یه سوال پرسیدم و اون­ها هم جواب دادند. شاید از این آدم­ها در نزدیکی شما هم باشند و جواب­های مشابهی هم بدهند ولی امیدوارم آ­ن­ها آخر مصاحبه گریه نکنند...
و در آخر اینکه چون تقریباً همه این مسایل یکی پس از دیگری رخ داد من یک دفعه تصمیم گرفتم با ادبیات نصفه و نیمه ای که دارم جواب شاعر رو به سبک و سیاق خودش بدم...
بنابراین این وضعیت ما در گذشته­ پدرانمان از زبان شاعر:

- تو چرا می جنگی؟
پسرم می­پرسد:
****
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم می­بندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من می­بارد
****
پسرم بار دگر می­پرسد:
- تو چرا می­جنگی؟
با تمام دل خود می­گویم:
- تا چراغ از تو نگیرد دشمن
و سوال و جواب من با یکی از همون پدرها:
- تو چرا جنگیدی؟
من از او می­پرسم :
****
پدرم می­خندد
قلمی در دستش
عینکی بر چشمش
و کتابش را محکم می­بندد
در پس ذهن پدر؛
سال­ها می­گذرد
رنگ­ها می­میرند
و فقط خاطره­ها می­مانند
.
.
.
پدرم بند کفش
مطمئن می­بندد
و تفنگ در دستش
گام بر می­دارد
****
- من چرا جنگیدم؟
پدرم می­پرسد:
- تا چراغ از تو نگیرد دشمن
و پدر با بغض به من می­نگرد
****
- من چرا جنگیدم؟!
که به صد رنگ و امید
روشنی در دل تو موج زند
پر پرواز برایت آرم
گر نبودم حتی تو بمانی خندان
و به فرداهایی
سب--ز؛...؛ بلن--د
دست زنی...
من نمی­دانستم
دشمنم بار دگر می­شکند باز به جهد
شیشه فانوسِ امیدِ همه­ی دخترکان
که پس از آن و به هر سوسوی آهسته باد
بمیرد آرام
شعله­های گرمی ،که ز فردا خبری می دادند
****
من اگرچه رفتم
با خودم می­گفتم
همچنان هست چراغی
تا بماند روشن
تا بمانند همه فرزندان
روشن و گرمِ امید
****
- من نمی­دانستم...

پدرم می­گرید...
زیر نویس:
وقتی از این خلاقیت خودم ذوق کردم و شعرم را برای برادرم خوندم فقط یک کلمه گفت: "متقلب" و هرچه من گفتم که بابا جان همه شعرا از یک جایی شروع می کنند و جواب شعر را به طور معمول در همان قالب می دهند و ... به خرجش نرفت ولی مهم اینه که من از شعر در سبک شعر کودکانه" جدا شدم و یک کوچولو پیشرفت کردم. آدم باید موفقیت­ها رو جشن بگیره. تازه ادبیات که تخصص من نیست،علاقه­ ام است؛ آن هم علاقه­ای که فراموشش کرده بودم.
چه حاشیه­ای ... از متن بیشتر شد...

هیچ نظری موجود نیست: