عشرت كشيم ورنه به حسرت كشندمان       ...............          روزي كه ازين جهان به جهان دگر شويم

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

ناگه اجل از كمين برآيد ك " منـــم"

همیشه که همه حرفها فقط نباید جنبه اطلاع رسانی داشته باشند. میشه برسی خونه و  کامپیوتر رو روشن کنی و خبر رو بخونی که «#هاشمی رفسنجانی» بستری شد و محمد هاشمی گفته حالش خوب است. تو زیر لب بگویی که طبیعی است و خدا رو شکر که بخیر گذشته. چند دقیقه بعد دلت شور بزند و دوباره بخوانی که حالش خوب نیست و احیای قلبی ادامه دارد و ... تو بگویی «واااای» . بعد منجمد بمانی روبه روی مانیتور و فقط صفحه را رفرش کنی و پنج دقیقه بعد، تیتر بزنند که تمام. همین
راست میگویند ما عادت کرده بودیم که هاشمی همیشه باشد. هاشمی بماند برای روزهای سخت. روزهایی که دیوانگان در جهان بیرون بتازند. روزهایی که خانه خالی باشد و ... بر مبنای یک پیش فرض نامعلوم، قرار بوده همیشه باشد و حالا هرچه قدر هم که همه مبهوت باشند، باید باور کرد که ظاهرا قطار انقلاب درحال پیاده کردن نیروهای قدیمی خود است و این به تنهایی ترسناک است. تأویل بیشتر هم نیاز ندارد.

پی نوشت 1: از بیرون انداخته شدن از مجلس شورا توسط مردم تهران تا بازگشت به مجلس خبرگان، آنهم با رأی اول مردم همان تهران و با کلی عزت و جلال، راهی طولانی ... اما شدنی بود. و لابد پیش خدا آن قدر آبرو داشته که عزتش را پس بگیرد و بعد برود.

پی نوشت 2: اینکه کلی آدم، فارغ از تفاوت در دغدغه های سیاسی، در بهت و ترس فرو بروند، میتونه نشان از این باشه که تعداد آدمهای خیلی بیشتری ، نگران آینده کشورشون هستند. یک نگرانی خالص و بی تعصب

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

بازگشت از کما

حال و هوای این روزهای من، مثل بیرون اومدن از کما میمونه. دنیای دیگری که تجربه میکردم، خوب بود یا به بیان بهتر متفاوت بود. در عالم بیهوشی و مدهوشی، روزهای متفاوتی از قبل را تجربه کردم. رفتارهای متفاوتی را بروز دادم و شخصیت های متفاوتی را نقش آفرینی کردم.
حالا که برگشته ام و به این خانه و به آن روزهای دور نگاه میکنم، یادم می آید که چه قدر فاصله گرفته ام از همین «جیم انور» ساده ای که بودم. صرفنظر از بزرگ شدن من و تغییر زیاد دنیای مجازی و ابزارهای ابراز عقیده و چه و چه و چه و ...، حس زنی میان سال را دارم که تمام جوانی اش را در کما بوده و بی خبر از همه جا و همه کس برگشته.
شاید اگر بیدار نشده بودم از اون خواب هم شیرین و هم تلخ، هیچ وقت یادم نمی افتاد که گذشته من، «جیم انور» بودن من چه شکلی بود. شاید اصلا تا زمانی که یادم نیاد و به همون قالب پیشین برنگردم، هیچ چیز سر جای خودش برنگردد.

برام دعا کنید. دعا کنید که دوباره توی پیله خودم فرو نرم...

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

لطیف مثل هوای پس از باران...

لطیف...

نمیشود چای ظهر خارج از نوبتت را دست بگیری و لم بدهی به دیواره کناره پنجره و تا نیمه بایستی در برابر باد پاییزی و زل بزنی به آن درختان در همین نزدیکی و ذهنت برود جایی که هیچ جا نیست و ....
و لذت نبری... شدنی نیست. با همه این توصیف ها، خنکی آن باد، حتی اگر شبیه بوران باشد و شنیدن صدای قطره های باران، حتی اگر شبیه رگبار باشند، دلچسب است.
آن هم بعد از آنهمه نگرانی و استیصال درباره سهم باقی مانده مان از رحمت خدا...

زیر نویس:
شاید اگر تو خیابان ایستاده بودم، بدون چتر و کلاه و سرتاپا خیس... آن وقت الان نظر دیگری داشتم لابد! شاید از روی کم طاقتی ...

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

قرار عاشقی


من، قرار گذاشتم. ساعت ۷ به وقت عاشقی.
و او نیامد...
نه اینکه برایش مهم نباشد یا نخواهد بیاید...نه. ساعتش به وقت اسفند بود و ساعت مردم شهر، به وقت تابستان. مرداد بود و ساعت او، هنوز!، به وقت زمستان بود.
از ساعت ۷ من، تا ساعت ۷ او، یک دنیا فاصله بود...
عاشقی را باید اول صبح تجربه کرد. وقتی هوا گرگ و میش است. وقتی چشم، خمار و بسته ی خواب شب پیش است و فضا عاشقی کردن را می آموزد. و فقط حجم ها پیدا می مانند؛ نه رنگی و نه جزئیاتی...

آفتاب که بالا بیاید، شهر را هیاهو که در بگیرد؛ خواب از سر می پرد، سکوت می رود، آرامش می رود، .... ، حجم ها می روند.
رنگ ها می مانند و جزئیات
و دیگر، وقت عاشقی کردن نیست...

قرار گذاشته بودیم، ساعت ۷ به وقت عاشقی،
دلیلش هر چه که باشد، مهم نتیجه است: نیامد و من رفتم
و هرگز نفهمیدم چه ساعتی به جایی میرسید که دیگر برای عاشقی دیر بود...